بابانظر

آقای خامنه ای می گوید:«من فکر می کردم در سفرهای استانی دیگر وقتی برای مطالعه کردن وجود ندارد ولی امتحان کردم و این کار انجام شد». همه ما در مورد تاکید ایشان بر کتابخوانی واقفیم اما جالب است که توصیه به خواندن کتاب در تمام سخنرانی های اخیر تکرار شده است.

رهبر انقلاب اسلامی همچنین با‌ اشاره به علاقه خود و صرف وقت برای مطالعه کتاب‌های مختلف به‌ویژه کتاب‌های خاطرات مربوط به دوران دفاع مقدس و شهدای مدافع حرم خاطرنشان کردند: «این کتاب‌های خاطرات بسیار باارزش هستند و گونه‌ای جدید از تولید کتاب به شمار می‌روند».

خاطرات شفاهی بابا نظر از جمله کتابهای معروف دفاع هشت ساله و کتابی سریع خوان است.

در اینجا قسمتی از کتاب را می آورم:

ساعت هشت آقای قاآنی گفت: آقای شریفی جلو می آید. امشب را بیا عقب که خیلی خسته ای. هوا تاریک شده بود، منتها منور زیادی ریخته بودند. دیدم یکی صدا می زند:«حاجی کجاست»؟ شریفی بود. من هیچی نگفتم. طبق عادت همیشه خودش گفت:«این مرتیکه کجاست»؟ پرسیدم:«دنبال چه کسی می گردی»؟ گفت:«دنبال گمشده ام می گردم». گفتم:«بیا اینجا! گم شده ات در سنگر است». داخل سنگر نیامد. من بیرون آمدم. روبوسی و حال و احوال کردیم. کنار سنگر نشست. فوری سیگارش را درآورد تا روشن کند. گفتم:«حاجی سیگار نکش»! گفت:«تو خودت می دانی که من بی سیگار نمی جنگم! با خجالتی که از آقای قاآنی می کشم ولی به او هم گفتم امشب مرا توی خط بی سیگار نگذارد. این شب آخر من است، شب آخر هوایم را داشته باشید»! گفتم:«چرا این جوری حرف می زنی؟ شب آخر یعنی چه»؟

گفت:«به آقای قاآنی و نجفی و بقیه گفتم. من دیشب خواب دیدم که صدام را گرفتم و با یک ماشین بنز آخرین سیستم به تهران بردم و خدمت آقای خامنه ای تحویلش دادم. وقتی می‌خواستم سوار بشوم و بیایم آقای خامنه ای پرسید که ماشین را کجا می‌بری؟ گفتم که خودم غنیمت گرفته ام.مگر نه این است که در صدر اسلام هر کس هر که را می کشت اسبش را می گرفت؟ ایشان با لبخند به من گفت که شریفی این را بگذار باشد. این مال بیت المال است. ماشین بهتری به تو می دهیم». علی ابراهیمی هم که آن طرف من نشسته بود گفت:«حالا که تو خوابت را گفتی بگذار من هم خوابم را بگویم».

گفتم:«پاشو برو پی کارت! همه‌تان خواب نما شده اید». علی ابراهیمی گریه کرد و گفت:«خواب دیدم که در عملیات خوب جنگیدم. پیش آقای قاآنی رفتم. آقای قاآنی نامه ای نوشت و به شما داد. شما هم دادید به من و گفتی که برای زیارت مرقد حضرت زینب کبری به سوریه برو. من راه افتادم که بروم دیدم خانمی با لباس های سبز روبند دار آمد و گفت که سید کجا می خواهی بروی؟ گفتم: می‌خواهم بروم زیارت حضرت زینب. گفت:شما زحمت نکشید, ما آمدیم خدمت شما!حالا تعبیر خواب ما چه می‌شود»؟گفتم:«من که تعبیرخواب بلد نیستم چه می دانم که تعبیر خواب تو چیست»!به شریفی گفتم:«خب! تو آمدی اینجا تا من استراحت کنم، درست است»؟گفت:«بله! از سر شب داری می جنگی حالا هم رسیدی به هلالی سوم،صبح بیا و ببین که همه را گرفته ام».گفتم:«مواظب آن تیربار باش و بی گدار به آب نزن»! گفت:«برو دیگر حرف نزن! حالا ببین که حاجی ات چه کار می کند»!

دستم را دراز کردم برای خداحافظی.

علی ابراهیمی گفت:«من هم با حاج آقا می روم و فردا می آیم. شریفی گفت:«حالا تو حاجی شناس شدی»! ابراهیمی گفت:«چهار سال معاون شما بودم,می خواهم چند عملیات هم در کنار حاج آقا باشم». گفت:«برو همیشه با حاج‌آقا باش, چون دیگر شریفی را نمی بینی»!

راه افتادیم.ده پانزده قدم که آمدیم دیدم یکی از پشت سر دارد می‌آید.برگشتم.دیدم شریفی است.گفت:«همین جور داری می‌روی؟»گفتم:«خب می‌روم قرارگاه تا استراحت کنم».

گفت:«بیا خداحافظی کنیم».دستش را گرفتم.صورتش را بوسیدم و گفتم:«خُب!چه جور خداحافظی کنیم»؟ گفت:«بیا قربت طلبی کنیم».

گفتم:«برو بابا من شهید نمی شوم که قربت طلبی کنم.»

گفت:«ممکن است من شهید شوم.چند لحظه اینجا بنشین!»

کجا؟ وسط بیابان.

بیست سی قدم دورتر از خاکریز نشستم.

یک نگاهی به آسمان کرد و پرسید:«این عملیات را چه جوری می‌بینی»؟

گفتم:«این‌ها چه حرف هایی است که می‌زنی»؟

گفت:«من این عملیات را پر از خون می بینم. شلمچه قتلگاه است برای ما و هم برای عراقی ها.اینجا آخر خط است هر کدام بر دیگری پیروز شود کار آن یکی تمام است.»

بلند شدم و گفتم:«حالا تجزیه و تحلیل نکن. تو را به حضرت عباس بگذار برویم تا خستگی مان را بگیریم». خداحافظی کردم و راه افتادم چند قدمی که آمدیم,به علی ابراهیمی گفتم:«علی کسی تو را صدا نمی زند»؟

گفت:«نه»!

ایستادم و نگاه کردم دیدم حاج شریفی است می آید و گریه میکند و هی با آستین اشک را پاک می کند.

پرسیدم:«چرا دنبال ما راه افتادی»؟

گفت:«نمی دانم!دلم نمی خواهد از شما جدا شوم!بیا قربت طلبی کنیم درست خداحافظی کنیم».

گفتم:«قربت طلبی که کردیم،خداحافظی هم کردیم.فردا صبح می آیم».

گفت:«فردا صبحی ممکن است در کار نباشد.تو ممکن است فردا صبح بیایی ولی شریفی دیگر نباشد».دیگر طاقت نیاوردم.یک دستش را انداخت گردن علی ابراهیمی و یکدست را هم گردن من و سه تایی شروع کردیم به گریه کردن این کار چهار،پنج بار تکرار شد.آخر طوری شد که گفتم:«شریفی به قرارگاه نمی روم».

گفت:«نه!تو برو استراحت کن،بعد از شریفی کار سختی در پیش داری و تنها باید بجنگی».

راه افتادیم حدود بیست،سی قدم فاصله گرفته بودیم که دیدم مجدداً صدای می آید.گفتم:«باز مرا صدا می زند».

علی گفت:«تو خیالاتی شدی».

خوب گوش کردم.دیدم بیسیم‌چی شریفی فریاد می زند:«حاجی!حاجی»!برگشتم و پرسیدم چرا دنبالم آمدی؟ گفت:«حاجی شهید شد».

دیگر نفهمیدم چه شد و چطوری آن راه را برگشتم فقط این قدر می دانم که وقتی رسیدم دیدم حاج شریفی را داخل پتویی پیچیده‌اند.

این مرد واقعا مثل خورشید می درخشید با دو دستم یقه اش را گرفتم و گفتم:«مرد تو با یک گلوله افتادی؟ بلند شو»!

فکر نمی کردم شهید شده باشد.گمانم بود که بیهوش شده است.او را تکان دادم و در بغل گرفتم.دیدم دوتا تیر خورده سمت قلبش و از آن طرف درآمده.فهمیدم کار شریفی تمام است.جنازه را داخل آمبولانس گذاشتم.


علی ابراهیمی گفت:«حاج آقا من در خط می مانم».البته خودم تصمیم داشتم به عقب برگردم.

بیسیم‌چی شریفی،به آقای قاآنی قضیه ی شهادت را گفته بود.آقای قاآنی هم دستور داده بود به هیچ کس نگویند. فکر کرده بود که من در راه هستم و خبر ندارم.هادی سعادتی سعی داشت خودش را شاداب نشان دهد.سرم را که داخل سنگر کردم،طبق معمول گفت:«برای سلامتی بابا نظر صلوات»!

بچه ها صلوات فرستادند.گریه کردم و گفتم:«شریفی شهید شد».

این را که گفتم هادی،نجفی و قاآنی شروع کردند به گریه کردن و پرسیدند:«تو خبر داری»؟

گفتم:«من الان بالای سر جنازه اش بودم».

بعدها وقتی که ما خیلی از عراقی ها را کشتیم و یک مقداری احساس پیروزی و رضایت داشتیم،آقای نجفی جمله ای گفت که تا مغزم سوخت.گفت:«همه ی این ها به یک تار موی شریفی نمی ارزید که از دست دادیم».

چه شب هایی با شریفی در کنار هم جنگیدیم.چه روزهایی که از هم دفاع کردیم.با هم ترکش خوردیم،تیر خوردیم،با هم زخم هایمان را پانسمان کردیم،اسلحه برداشتیم و جنگیدیم.اما این بار صدای شریفی از هیچ بیسیمی شنیده نمی‌شد.

یک ربع بعد از بازگشت به قرارگاه به آقای قاآنی گفتم:«می خواهم به مشهد بروم».تعجب کرد.گفتم:«دیگر بس است.روحیه ای برایم نمانده.توانم از بین رفته و پشتم خمیده.ما دو نفر مثل دو باز شاهی بودیم.هر کجا در کار لشکر گره می‌افتادما دو نفر گره را باز می‌کردیم.الان دیگر کاری از من ساخته نیست.ماندن من چه ثمری دارد»؟

آقای قاآنی فقط گریه می‌کرد.آقای نجفی بیرون آمد و با من صحبت کرد.حالت خستگی داشتم.همان دم روی کفش ها نشستم و خوابم برد.

در عالم خواب شریفی را مثل همیشه قبراق و سر حال دیدم.او گفت:«من دیشب شهید شدم و علی ابراهیمی هم صبح شهید می‌شود.سفارش کن جنازه ی من را دفن نکنند تا جنازه ی او برسد. و ما دو تا را کنار هم دفن کنند.ما سال های سال در کنار هم بودیم،بگذار در آن جا هم با هم باشیم».

بیدار شدم.دیدم اذان صبح است.برای آقای قاآنی هم این مطلب را بیان کردم.در همین حین آقای ابراهیمی که در خط بود با هادی صحبت می‌کرد.هادی گفت:«شما را کار دارد».

گوشی را گرفتم. ابراهیمی گفت:«حاجی خودت را برسان!خسته شدم.عراقی ها پاتکسنگینی را شروع کرده‌اند.دیگر کاری از من بر نمی‌آید.گفتم:«بگذار یک چای بخورم چشم!می‌آیم».

نمازم را خواندم.مقداری عسل داخل جای ریختم.چای را هم زدم که دیدم سعادتی و نجفی گریه می‌کنند.پرسیدم:«چه شده»؟

گفتند:«علی ابراهیمی به شهادت رسید».

دیگر نفهمیدم آن چای و عسل را خوردم یا نه.فقط این قدر می‌دانم که چند دقیقه بعد با یک موتور پشت خاکریز و کنار جنازه ی علی ابراهیمی ایستاده بودم.دیدم پاهای سید علی کاملا خرد شده.سوال کردم چطوری به شهادت رسید؟ گفتند:«هلی کوپتر عراق از طرف جزیره ی ام المندرس که هنوز در اختیار عراقی ها بود و از پُشت یک نخل بالا آمد و یک راکت جلوی پای ایشان زد».

جنازه را در آمبولانس گذاشتیم.به سید حسن احمدی ماموریت دادم جنازه را به معراج برساند تا از آن جا به مشهد بفرستند.آمبولانس را با یک راننده تحویل احمدی دادم.یک مقدار که رفتند،در آمبولانس باز شد و جنازه بیرون افتاد.جلو رفتیم و دست ابراهیمی را در محل قرار گرفتن برانکارد بستیم.بعدها حسین احمدی می گفت:«یک کیلومتر بعد،طناب پاره شد و مجددا جنازه بیرون افتاد.وحشت راننده را برداشته بود و می‌گفت:«این جنازه عقب نمی‌رود.چرا می‌خواهید به زور او را ببرید؟من او را نمی4برم».من که این وضعیت را دیدم،کلاشینکُف را بر‌داشتم و گلنگدن کشیدم.راننده فرار کرد.یک رگبار زدم.ایستاد.گفتم:«اگر تکان بخوری،می‌کشمت!یا برگرد این جا یا سوئیچ ماشین را بده که خودم او را ببرم».راننده دید که واقعا تیر‌اندازی می‌کنم،برگشت.با زحمت زیادی جنازه را به معراج اهواز تحویل دادیم و برگشتیم.


در مقدمه کتاب آمده است:


بابا نظر پس از گذشت ده سال،در قبر خالی بین دو دوست زمان جنگش شریفی و ابراهیمی آرام می گیرد.