نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین و پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
عجیب ترین روز اسنپی من ...
داستان ازینجا شروع شد که اسنپ گرفتم تا برم پیش پسر دایی ام کفشی از دیجی کالا انتخاب کرده و بخریم. اسنپ گرفتم. خیلی سریع رفتم بیرون و دیدم آن طرف خیابان ماشینش ایستاده. میان سال و لاغر اندام بود. شیشه اش پایین بود و گفت بدو دیگر. عصبی مزاج میخورد باشد. سوار ماشینش شدم و سلام احوالپرسی کردم. شروع کرد به غر غر کردن. خب بدو دیگر. بهش گفتم من خیلی هم سریع آمدم پس دنبال خانوم ها می روید چه میکنید. گفت کسی معطلم کند سریع سفرش را کنسل میکنم.
گفت اتفاقا خانوم ها بهتر و سریعتر می آیند. دینگ. این عجیب ترین جمله ای بود که درین 2100 سفرم با اسنپ می شنیدم. بهش گفتم. گفت نه همینطور است. زر میزد. ولی خب من احترام گذاشتم که خالی شود. بعد بهش گفتم پس خانومتان هم اگر دیر کند قالش میگذارید میروید. گفت بله هر کی دیر کند و کند باشد میزارم میرم تامااااام ... پرسیدم شما توی سپاه یا ارتشی جایی نبودید احتمالا؟ گفت چرا در ارتش بودم. گفتم پس برای همین انقدر منظم و دقیق هستید. بله .. پس چی .. تاماااام. خیلی بانمک بود این تیکه کلامش.
یکم از افتخارات خودم گفتم و گفتم من هم خیلی دقیق و آن تایم هستم. پدرم معلم بودن. البته خودم هم یکی دو کلاسی انگلیسی درس داده ام ولی حوصله بچه های دهه 90 را نداشتممم دیگر کلاس برنداشتم ... تاماااام. شروع کرد انگلیسی حرف زدن. واتز یور نیم؟ گفتم آیم ا بلک بورد .. هار هاار هااار .. من هم یکم باهاش انگلیسی حرف زدم و گفت توی ارتش، انگلیسی درس میداده و کل اروپا را رفته. من که به آدم ها اعتماد میکنم حتی اگر گنده بیایند.
توی راه هم از توی کوچه های تنگ آمد و یک جا ماشینی سد راهش بود و از کوره در رفت و کلی داد زد و تحکم به خرج داد. اینجا پرسیدم که پستش توی ارتش چه بوده که گفت سرهنگ بوده. خب این آدم توی آن پادگان برای خودش و سربازهای زیر دستش خدایی میکرده معلوم است وقتی خارج شود از آن جو هنوز توهماتی خدا گونه با خود دارد. خلاصه رسیدم و تامااام.
عصر که شد حال پسر برادرم خراب بود. یعنی یک ماهی هست که حالش خوب نیست و هی سهل انگاری کرده اند والدینش و آخر پناه آورد به خانه ی ما دو سه روز پیش و به این نتیجه رسیدیم باید ببریمش اورژانس بیمارستان امام رضا بستری اش کنیم.
بردیمش آنجا؟ یارو میپرسد بچه چند سالش است؟ گفتیم 16 سال. گفت شرمنده ما زیر 18 سال پذیرش نداریم. نامه دکتر جوکار را نشانش دادیم که برای بستری در بخش رماتولوژی داده بود. رفت و زنگ زد و گفت آنجا که پر است. اینجا هم نمیشود بستری کرد باید ببریدش بیمارستان کودکان. بیمارستان اکبر یا بیمارستان دکتر شیخ. بعد بیاوریدش اینجا. بابام ولی خب آشنا زیاد دارد. به یکی از دوستانش که رئیس اورژانس بیمارستان طالقانی بود زنگ زد و توضیح داد و داد گوشی را به رئیس اورژانس اینجا و کمی حرف زدند و خلاصه پارتی بازی کردند و پذیرش شد.
خیلی اورژانس شلوغ پلوغ بود و با معجزه و کلی سلام و صلوات تختی خالی پیدا کردیم و بچه را سوار بر تخت کردیم. بعد اول همان جا گوشه ای گذاشتیمش و من رفتم از آن قسمت اورژانس بیرون و وقتی دوباره برگشتم برده بودنش داخل سالن عمومی اورژانس تخت 27.روی دیوار اعدادی نوشته بودند و تخت ها آنجا قرار میگرفتند. وگرنه تخت ها که روان بودند و حرکت میکردند. خلاصه رفتیم آنجا و دیدم پرستاری ایستاده و شرح حال از مریض می پرسد. پسر برادرم هم که دهنش پر از عفونت و چرک بود و دهانش باز مانده بود و از بینیش هم چرک می ریخت بیرون با وجود اینکه صدا از گلویش به زور بیرون می آمد داشت گزارش میداد.
هم ما هم می امدیم توضیح دهیم سریع شاکی میشد و میگفت شما حرف نزنید بزارید خودم بگویم. خلاصه سرمی بهش زدند و دکتری هم آمد و باز رسیدگی کرد بهش. یک پرستار هم هماهنگ کردیم شب تا صبح بیاید جایش بماند و اگر مشکلی داشت بهش کمک کند. بعد هم اسنپ گرفتیم که برویم خانه. راننده آمد و طبق عادت همیشگی گفتم خاموش کند. کمش کرد. ولی گفتم نه کامل خاموش کند. مقاومت کرد. گفت رادیو آواست. گفتم هر چه باشد. شما هفت هشت ساعت آهنگ گوش دادی حالا یکم صدای باد و پرنده ها را گوش کن. بابام هم گفت ما بیمارستان بودیم و اعصاب موسیقی نداریم. من گفتم حیف پدرم تو ماشین نشسته و نمیتوانم خیلی حرف بزنم وگرنه من کلا میگویم خاموش کنند تا فرصت گفت و گو فراهم شود. گفت خدا را شکر که پدرت هست نمیتوانی حرف بزنی. این هم اتفاق جدیدی بود. تا به حال کسی همچین حرفی بهم نزده بود. گفتم یعنی چه؟ یعنی ترجیح می دهید حرف نزنیم؟ بعد در مورد فلسفه این کارم گفتم و گفتم من نویسنده ام و بعضی ازین خاطرات را می نویسم. حالا گفت و گو برایش جذاب شده بود. گفت چه جالب. از کتاب هایی که چاپ کرده بودم برایش گفتم. گفت حرف سیاسی میزنی با راننده ها؟ گفتم اصلا و ابدا .. تنها چیزی که در موردش حرف نمیزنم حرف سیاسی است. البته بعضی وقت ها راننده ها پیش می کشند و من مدیریتش میکنم. ولی این را به راننده نگفتم.
خلاصه کلی حرف زدیم و آخر هم داستان آقای مجرد ... را از اسنپ نوشت هایم برایش خواندم و آخر کار گفت که خیلی جالب بود. کاش زودتر باهاتان آشنا میشدم. شاید هم منظورش این بود که خوشحالم ازینکه باهتان آشنا شده ام. ولی خب جالب بود دیگر. ولی دیروز عجیب ترین روز بود برای سفرهای اسنپم. یکی آن حرف جناب سرهنگ که میگفت خانوم ها زودتر حاضر میشوند. یکی هم حرفی که این راننده اول کار زد و گفت بهتر که نمیتوانی حرف بزنی. و آخرش معذرت خواست که چون فکر کرده حرف سیاسی میزنم این را گفته. ولی واقعیتش این است که از شیر مرغ تا جان ادمیزاد حرف میزنم. پایش برسد سیاسی هم حرف میزنم ولی شروع کننده نیستم. ترجیحم حرف سیاسی نزدن است.
پی نوشت1: خب یک حمد برای شفای بچه داداشم بخونید لطفا. دعا هم بکنید.
پی نوشت 2: یک عدد دوست پسر، دوست دخترش را آورده بود اورژانس. دخترک ازین لباس ها که نافشان پیداست پوشیده بود-البته جلیقه ای هم داشت که رویش را بست بعدش- و زانوی شلوارش هم جر واجر بود و به خود می پیچید. آن دوس پسر جان هم که همش لا اله الا الله. حالا شاید هم نامزد بوده. شاید هم محرم بودند. شاید هم به ما چه .. ما که فضول مردم نیستیم!
پی نوشت 3: حالا این سطر را که دارم مینویسم. هم تمام شد باید حاضر شوم و بروم بیمارستان. خدا همه ی مریض های اسلام را شفا بدهد انشاالله.
پی نوشت 4: داستان شفاعت اهل بیت هم مثل همین قضیه اورژانس بود که بابا چون پارتی داشتند آن بنده ی خدا شفاعت کرد و مریض ما را پذیرش کردند. حالا اهل بیت هم آن دنیا همین کار را برای ما میکنند انشاالله که وارد بهشت شویم.
پی نوشت 5: امام صادق علیه السلام: به شفاعت ما نرسد هر آنکس که نمازش را سبک بشمارد. دوستان نماز. انسانیت جای خودش. نماز جای خودش.
پی نوشت 6: امروز دعای ندبه بودم. بنده خدا نشسته بود سر سفره صبحانه. بعد شلوارش کوتاه بود. ازین فاق کوتاها. اصلا یکم خم شده بود صبحانه بخوره. خمم نمیشد همین بود. قشنگ صندوق عقبش دیده میشد. خیلی ضایع بود. نتونستم از تذکر دادن بهش بگذرم. رفتم کنارش نشستم و گفتم آقا ببخشید. یک چیزی میخواستم بهتون بگم. رومم نمیشه. واقعا امیدوارم ناراحت نشید. گفت بله بفرمایید. گفتم ببخشید این شلوارتون حالا تقصیر شما هم نیست ، فاق کوتاهه ولی برای منی که از پشت می بینمتون تصویر جالبی نیست. بازم ببخشید. ولی خب خداییش خیلی ضایع بود. چجوری خجالت نمیکشن بعضیا؟
پی نوشت 7: دفعه پیش که با این صحنه مواجه شدم بنده خدا داشت پنجره های یک مغازه ای رو تعمیر می کرد می خواستم یک عکس بگیرم بهش نشون بدم. بگم هر کی رد میشه همچین چیزی رو از شما میبینه. ولی روم نشد. گفتم کتکه رو خوردم...
اسنپ نوشت آقای مجرد:
دو تا پست قبلیم هم بخونید حیف نشه :
مطلبی دیگر از این انتشارات
پیرمرد موجی
مطلبی دیگر از این انتشارات
لیلای بی شرف و برادران بی عرضه اش، سینمای ایران گامی به سوی نابودی خانواده، شهسوار+چند اسنپ نوشت
مطلبی دیگر از این انتشارات
47-دزدی