آبی. رنگ اعماق دریا {۳}

پارت۳


فرداش توی مدرسه، اصلا نمی‌تونستم تمرکز کنم. اصلا صدای معلم رو نمی‌شنیدم. همش یا داشتم به ساعت نگاه می‌کردم. یا جای خالی زویی.
...........
تا زنگ خورد، دویدم و از مدرسه رفتم بیرون.
تمام خط ساحل رو دویدم تا برسم به علامت مخصوصمون.
رسیدم. نبود.
صداش کردم. چند بار. گفتم شاید قایم شده.
+ زویی واقعا الان وقت شوخی نیست! اگه قایم شدی لطفاً بیا بیرون. زویی! لطفا! بیا دیگه! زویی!
نیومد.
نشستم همونجا. گفتم شاید خسته بوده رفته خونه، یا اینکه گشنه‌ش بوده و رفته یه چیزی بخوره.
همونجا منتظر شدم.
نیم‌ساعت.
یک ساعت.
می‌خواستم بهش زنگ بزنم، ولی ترسیدم گوشیشو گذاشته باشه توی خونه و مامانش بفهمه همه‌چی رو. فقط یه پیام بهش دادم.
«زویی. من سر قولم موندم. منتظرتم.»
بازم منتظر موندم.
بعد نیم‌ساعت، دیگه می‌دونستم حتی اگه ده ساعت هم بشینم نمیاد. گریه‌م گرفته بود. حتی نمی‌خواستم به اینکه چه اتفاقی براش افتاده فکر کنم. فقط می‌خواستم گریه کنم.
و می‌خواستم برگرده.
مامانم زنگ زد. جوابشو ندادم. بهش پیام دادم.
«نگران نشو. توی ساحلم. یه‌کم دیگه میام.»
جواب داد.
«باشه عزیزم. با زویی هستی؟»
دوباره گریه‌م گرفت. پیامشو باز نکردم.
بعد از اون، دو_سه بار هم مامان زویی بهم زنگ زد. جوابشو ندادم.
نیم‌ساعت گذشته بود که یهو یکی بهم زنگ زد. زویی.
هول شدم. قلبم داشت خیلی تند می‌زد. سریع برداشتم و گفتم: دیوونه کجایی؟
_ کاسیا عزیزم. چرا تلفنتو جواب نمیدی؟
مامانش بود. دوباره داشت گریه‌م می‌گرفت.
+ سلام. ببخشید.
_ عزیزم زویی پیش توئه؟ گوشیشو جا گذاشته.
+ نه.
_ چی؟ پیش تو نیست؟ پس کجاست؟ بعد مدرسه نگفت کجا میره؟
+ زویی مدرسه نیومد.
_ چی؟ مدرسه نیومد؟ پس کجاست؟ کجا رفته؟

خیلی نگران شد. سریع اومد پیشم تا باهم دنبالش بگردیم. فکر می‌کرد منم نمی‌دونم.
چجوری می‌تونستم بهش بگم؟ بگم که زویی توی دریاست؟
همه‌جا رو گشتیم.
یهو یه چیزی به ذهنم رسید. دویدم سمت ماهی فروشی. فقط امیدوار بودم چیزی رو ببینم که می‌خوام. رفتم داخل و سریع رفتم سراغ کمدا. کمد زویی رو باز کردم.
نبود. امیدوار بودم لباسشو ببینم. که شاید برگشته باشه و یه‌جایی توی شهر باشه...
ولی نبود.
همونجا نشستم روی زمین. اشکام می‌ریختن روی صورتم.
رفتم خونه.
مامان دید دارم گریه می‌کنم. گفت: کاسیا! عزیزم چی شده؟ خوبی؟
_ آره خوبم. ولم کن.
رفتم توی اتاقم و نشستم روی تخت و فقط گریه کردم. ترسیده‌بودم. باید چیکار می‌کردم؟ چطوری باید بهشون می‌گفتم؟ نباید از اول می‌ذاشتم بره. نباید قول می‌دادم. نباید...
..........
آخر شب بود که مامان در زد اومد تو.
+ کاسیا خوبی؟
سرمو تکون دادم.
+ زویی اون موقع توی ساحل پیش تو بود؟ مامانش بهم زنگ زد.
_ مگه... مگه پیدا شده؟
+ پیـ... پیدا؟ مگه گم شده بود؟
دوباره گریه‌م گرفت.
+ کاسیا! کاسیا چی شده؟ میشه به من بگی؟ زویی گم شده؟ پس چرا مامانش به من چیزی نگفت؟ تو نمی‌دونی کجاست؟ مگه مدرسه باهم نبودین؟
_ نه. زویی مدرسه نیومد.
+ وای خدایا. باید برم پیش مامانش. احتمالا به پلیس گفته. بهتره برم...
دیگه نمی‌تونستم.
_ مامان! من می‌دونم کجاست.
+ چی؟ چی؟ می‌دونی؟ چرا تا الان نگفتی؟ کجاست؟
_ توی دریا.
+ چـ...چی؟ دریا؟
سرمو به نشانه تایید تکون دادم.
همه‌چیزو براش تعریف کردم. جزء به جزء. دیگه انقدر گریه کرده بودم که نفسم بالا نمیومد.
مامان خیلی نگران شده بود.
+ چرا تا الان چیزی نگفتی؟
_ مامان بهش قول داده بودم. بعدشم می‌ترسیدم! چجوری می‌تونستم بگم؟ به مامانش بگم زویی توی دریاست. تنها. منم می‌دونستم و جلوشو نگرفتم؟ می‌دونستم و به شما نگفتم؟
+ وای خدایا.
اومد جلو و بغلم کرد.
+ آروم باش کاسیا.
_ همش تقصیر من بود. فقط تقصیر من!
+ نه عزیزم...
_ چرا! نباید می‌ذاشتم بره! نباید قول می‌دادم! باید به شما می‌گفتم، یا به مامانش... باید جلوشو می‌گرفتم...
+ تقصیر تو نیست کاسیا!
_ باور کن بهش گفتم! گفتم که دیوونگیه! گفتم خطر داره! گفتم یه بلایی سرت میاد... ولی گوش نکرد...
+ می‌دونم عزیزم... می‌دونم...

بعدش مامان رفت و همه‌چیزو برای مامانش و ریکی و بقیه تعریف کرد.
نمی‌خوام فکر کنم واکنش مامانش چی بوده.
نمی‌خوام بدونم چه حالی داره.
..........
فرداش یه تیم غواص رفتن توی آب تا دنبالش بگردن. تا بعد از ظهر توی دریا بودن. ولی هیچی. هیچی پیدا نکردن.
چند روز پشت هم رفتن برای پیدا کردن یه نشونه ازش. ولی هیچ خبری نبود.

حدود یه هفته بعد از اون روز، یه مراسم یادبود براش گرفتن. توی قایق. روی آب.
مامانشو دیدم. بعد از یه هفته اولین بار بود که تونستم توی صورتش نگاه کنم. چشماش خیلی ناراحت بودن. خیلی.
زویی تنها چیزی بود که داشت. بهترین چیزی که داشت.
منم همینطور.
همه براش گل انداختن توی دریا. گل رز با روبان سیاه. ولی مال من سیاه نبود.
آبی بود.
ولی نه آبی آسمونی، آبی رنگ اعماق دریا.
رنگ مورد علاقه زویی.»»»»»

..............................

بعد از اینکه دریچه باز شد، من مُردم.
ولی صدای کایلو رو می‌شنیدم که بلند بلند می‌گفت: کاسیا زنده‌ست! داره تکون می‌خوره!
ولی من مُرده‌بودم.
چشمامو باز کردم. انقدر نور زیاد بود که هیچی نمی‌تونستم ببینم.
سردم بود. خیس بودم.
حس کردم که اومدن کنارم نشستن. مامان و بابا و کایلو. داشتن باهام حرف می‌زدن‌. مامان گریه می‌کرد.
حس می‌کردم.
ولی نمی‌شنیدم.
من مُرده‌بودم. همون لحظه که دیدمش. هزار برابر من بود. من مُردم. مطمئنم. خودمو دیدم. خودمو دیدم که شنا می‌کردم سمتش.
می‌خواستم برم. برم دنبال زویی. شاید اون می‌دونست کجاست. داشتم می‌رفتم سمتش. می‌خواستم ازش بپرسم با زویی چیکار کرده... زویی هیچ‌وقت زیر قولش نمی‌زنه! چیکار کرده باهاش که نتونسته بیاد؟ باید می‌فهمیدم. باید می‌فهمیدم!
می‌خواستم پیداش کنم و بهش بگم. بگم که می‌ترسم. دیگه اصلا اهمیت نمیدم اگه بخواد فکر کنه ضعیفم. باید بهش بگم که هر دفعه سوار اون آسانسور میشم تا باهاش برم توی اعماق، اونو تصور می‌کنم که یجایی توی اعماقه... باید بهش بگم که از اقامتگاه، از رستوران، از آسانسور، از اعماق متنفرم! ازش می‌ترسم! چون تمام لحظه‌هایی که اونجام به این فکر می‌کنم که اون...
باید بهش بگم هروقت این پایینم حس می‌کنم شناورم، معلقم. توی اعماق. دقیقا مثل اون.
باید پیداش می‌کردم.
نذاشتن.
بَرَم گردوندن.
من مُرده بودم، ولی الان زنده‌م.

.............................

گل رو گذاشتم روی بقیه گل‌ها. حدوداً یه هفته بود که روی علامت مخصوصمون براش گل می‌ذاشتم. گل رز با روبان آبی. ولی نه آبی آسمونی. آبی رنگ اعماق دریا.
گل رو گذاشتم و رفتم سمت آب. روبروی آب وایسادم و بهش خیره شدم. به دریا. شایدم زویی.
یه قطره اشک از چشمم چکید روی ماسه‌ها.
آروم گفتم: من سر قولم موندم... ولی... تو خیلی...
یه قطره اشک دیگه از چشمم چکید.
گفتم: دلم برات تنگ شده...