در تلاش برای «ایستادن بر روی شانه غولها» | Mo3Beh@
آتش درون
گرچه در چهرههایشان هراس و ترس و در بدنشان جنبوجوش پیداست ولی در دلشان خبری از ترحم پررنگی نیست!
هیچ کدامشان حتی تخیل اینکه روزی آتش کوچکی در خانه قاضی بیوفتند را نمیکردند؛ چه برسد به آنکه اکنون گُر گرفته بود!
آخر سر قاضی آن شهر، بزرگ ترین چاه آب را در حیاطش داشت.
آتش شعله میکشید و میدرید. هرآنچه در جلویش بود.
آتش خانه قاضی، مردم را یکی یکی بیدار میکرد:
عدهای را از خواب شبانگاه، عده دیگر را از خواب غفلت...
کای هی مردم! خانه قاضی زاهد، کان همه تسبیح برمیآورد و سجده مینمود، در آتش گمراهی خواهد سوخت.
کودکی را گماشته بودند که پی آب بگردد، لیک مردان کاری در صدد آن بر آمده بودند که با هرچه دارند در نجات فرزند قاضی بکوشند اما کار ساز نبود. قاضی خود را به آتش میزد تا طفل بیچاره را بیرون آورد اما....
قاصدکی که پی آب رفته بود خبر آورد همه چاهها خشک گشتهاند. نزدیکترین چاهی که آب دارد آنقدر دور است که عملا ابی که آورده شود ته مانده دلوی بیش نیست.
قاضی فریاد برآورد: پس آب انبار چه ؟
گزمه که لباس خانه بر تن داشت آرام در کنارش زمزمه کرد: مدت مدید است که آب انبار دیگر آب ندارد!
کمی ولوله بین مردم افتاد و ابروهای قاضی در هم فرو رفت.
سربازکی به قاضی نزدیک شد و گفت : فردی آب دارد ولی اماننامه میخواهد.
در این هنگام یکی از ستونهای خانه فرو ریخت همه فریادزنان سرشان را برگرداندند.
قاضی که هر لحظه مستاصلتر میشد با لحن غمناک گفت: یعنی چه که آب دارد و اماننامه میخواهد؟
سرباز گفت: گویا این آب نگه داشتنش جرم است.
قاضی پاسخ داد: هرچه میخواهد بدهید، فعلا زمان تنگ است.
...
کوزه کوزه ، کوزههای خمر را برآوردند و بر خانه قاضی فرو ریختند. آتش آرام گرفت، کودک آسایش.
فردای آن روز قاضی یکصد ضربه حد نبشت. نه برای ساقی کوزهها، بلکه برای خویشتن. از برای بیدار شدن ز خواب غفلت.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کابوس پارت#نوزدهم
مطلبی دیگر از این انتشارات
نقاب
مطلبی دیگر از این انتشارات
میخواهم سقوط کنم . در چشم بر هم زدنی