علاقه مند به نویسندگی / حوزه وب (محتوا) / معامله گری *** https://www.linkedin.com/in/ba-omid
استعداد، تنهایی، سرزنش
- خوندی؟!
- آره!
- هیچ وقت ندیدم بگی نه! کاشکی بغل تو بیفتم. تو رفتن عجله نکنی؛ باشه؟!... یه خط تقلب بنویسم... خدا رو چه دیدی!؟؛ شاید بیاد.
- این یکی رو بنویس. تو کمک درسی زیاد دیدم اومده.
وقت امتحان کمکم دارد میرسد. هر کدام از بچهها با دیدن شمارهی صندلیاش روی در ورودی وارد سالن مدرسه میشود. سر و صدا زیاد است. ناظم مدرسه به بچهها میگوید عجله کنند. مدیر مدرسه در رفت و آمد است تا امتحان به خوبی برگزار شود.
صندلی او داخل سالن است. صندلیاش دیده میشود؛ روبروی در ورودی چند قدم جلوتر است. عجلهای ندارد و صبر میکند تا بچهها وارد شوند و گوشهای، کتاب در دست، نگاهش را به کتاب میدوزد. آخرین نفر که وارد شد، کلاهش را از سرش برمیدارد و زیپ کاپشنش را باز میکند و میرود تا سر جایش بنشیند. وقتی راه میرود حالت آویزانی دارد. انگار وجودش دارد میافتد. قبلاً سعی میکرد راه رفتنش را عوض کند اما نمیتواند. باید به این راه رفتن ادامه دهد. به دیگران چه ربطی دارد این طوری راه میرود. خودش راحت است و مشکلی ندارد.
روی صندلیاش مینشیند. کارت ورود به جلسه و خودکارش را روی تکیهی صندلی میگذارد. سر و صداها آرام گرفته است. دوستش به صندلی خالی کنارش میآید. انگار آخرین نفر که وارد میشود دوستش است. دوستش با کنجکاوی به اطراف نگاه میکند. انگار خوش شانس است. بهتر است نفس راحتی بگیرد. کنار کسی نشسته که میگوید خوانده است.
یکی از مراقبهای سالن که گوشهی در ورودی نشسته است از سر جایش بلند میشود و به توزیع ورقههای امتحانی میپردازد. هنوز مدیر مدرسه اعلام نکرده است. صدای مدیر بلند میشود که مراقبها ورقههای امتحانی را توزیع کنند؛ کسی هم حق ندارد تا زمان دقیق شروع امتحان، ورقهی امتحانی را از روی زمین بردارد. مراقبی که قبل از دستور مدیر شروع کرده بود، سریعتر ورقههای امتحانی را توزیع میکند. صدای باران هم بلند میشود و دوستش را شاد میکند؛ سرش را خم و نگاهی به بیرون میاندازد و با صدای خفیف با او حرف میزند.
- اوه! چه بارونی زده! میبینی؟!
- خوبه چتر آوردم. رفتنی خیس نمیشیم.
مدیر مدرسه شروع امتحان را رسماً اعلام میکند. با آرامش ورقهی امتحانیاش را میگیرد. اسمش را مینویسد. شمارهداوطلبیاش را مینویسد. نام کلاسش را هم مینویسد.
تعداد سوالات را بررسی میکند؛ دوازده تا سوال است. پشت ورقهی امتحانی را هم نگاهی میاندازد؛ سفید است. دوستش نوشتن را شروع کرده است؛ هنوز نگاهش به او نیست. تقلبی که دوستش نوشته در امتحان آمده است؛ یک سوال جلو میافتد.
به ساعتش نگاهی میاندازد؛ پنج دقیقه گذشته است. دو سوال اول را جواب میدهد. هنوز وقت زیاد است. دو دستش را از ساعد به هم گره زده و به سینه میچسباند. خودکارش روی ورقهی امتحانی است. جوهر خودکارش کم است و کلاه ندارد. در راستای بدنهی خودکارش ترک دیده میشود. نگاهش به روی ورقهی امتحانی است.
- چیزی شده؟!
مراقب بالای سر اوست. سرش را به سمت مراقب میگیرد. با صدای خفیفی جوابش را میدهد.
- چیزی نیست.
- نخوندی؟
- خوندم
- بیکاری؟!
بدون آنکه جوابی دهد دستهای از ساعد گره کردهاش را از هم باز و شروع به نوشتن میکند. بعد از چند دقیقه از نوشتن دست برمیدارد. تا پنج سوال پیش رفته است. چند دقیقه خودکار به دست و دست روی ورقهی امتحانی میماند. نگاهش به سمتی نیست. مثل آن است که جواب سوالات را نمیداند. دوستش زمزمهای میکند. به دوستش نگاه میکند. دوستش ورقهی امتحانیاش را گاه بیگاه به سمت او دارد میگیرد؛ یعنی میتواند از دوستش تقلب کند. او در همان حالت میماند. انگار نخوانده است و برای همین ناراحت است. یعنی دلیل دیگری دارد؟
به ساعتش نگاهی میکند. سی و پنج دقیقه گذشته است. دوباره خودکار را روی ورقهی امتحانی میگذارد. باران بند آمده است و از مراقب اجازه میگیرد به دستشویی برود. چترش را هم با خودش میبرد. کسی متوجه نشد.
نم نم باران به سر و صورتش میزند. کنار دیوار میایستد و به یک اکالیپتوس تکیه میدهد. بعد از مدتی به ساعتش نگاهی میکند؛ چهل و پنج دقیقه گذشته است. منتظر میماند تا وقت امتحان تمام شود. بچهها کمکم دارند میروند.
او را کسی نمیبیند. کسی نمیتواند ببیند. دوستش را میبیند که دارد میرود و نگاهی هم به اطراف دارد. مثل اینکه دوستش دنبال او میگردد؛ چند دقیقه در ورودی حیاط میایستد و منتظر او ماند و بعد میرود.
وقت امتحان تمام شد. به سمت در ورودی حیاط مدرسه میرود. در مسیر رفتن به خانه فکر میکند که بهتر بود بعد از سوال دوازده یک سوال مینوشت:
«13- یک نفر استعداد دارد. تنهایی تا یک جایی میرود. در وسط مسیرش گیر میکند و مجبور است برگردد. او را سرزنش میکنید؟ چرا؟»
در مسیر راه دوستش را میبیند که از یک مغازه بیرون آمد. دوستش به سمت او میآید.
- چه بارونی داره میاد! خیس شدم. کجا بودی؟ بیا این بیسکوئیت رو بگیر جون بگیری... ولش کن. این قدر به خودت سخت نگیر. امتحانه دیگه. بچه زرنگ هم باشی پیش میاد نخونی.
- خوب بود؟!
میخواهد به برادرش کمک کند ولی از دست او کاری برنمیآید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
گرگ و بیشه
مطلبی دیگر از این انتشارات
چندمتر مانده به انتهای کوچه...
مطلبی دیگر از این انتشارات
آویشن و الهام؛ داستان یه زوج سبز?