امواج

روزی ناخدای کشتی رُزالیکا صاحب پسری شد

همسر ناخدا پس از بدنیا اوردن پسرشان جان باخت

ناخدا با خود و روح همسرش عهد بست که پسرش را میان دریا بزرگ کند زیرا که همسرش بی اندازه عاشق دریا بود

سالها گذشت و ناخدا به عهدش عمل کردن او پسرش را با اصول اخلاقی خاصی تربیت کرده بود و به او چم و خم دریانوردی را یاد داده بود

بلاخره روزی وقت ناخدا هم تمام شد و روحش به اغوش همسرش باز گشت

پسر که حالا بیست ساله شده بود با احترام بدن پدرش را در قایق تک نفره ای گذاشت و به دریا فرستاد

حال ان پسر ناخدای کشتی رزالیکا بود

پس از طی چندسال اوازه دریا نوردی پسر از شرق تا غرب و از شمال تا جنوب را پر کرده بود

ناخدای سابق همیشه متذکر میشد که هرگز نباید خدمه را عوض کند

پسر به مهارت پدرش خیلی اطمینان داشت و با اینکه عمر خدمه یکی یکی به سر میرسید هرگز کسی را جایگزین نکرد

روزی غرور و تکبر پسر را فرا گرفت و همراه با تنها خدمه اش، یک مرد تنومند دورگه پا به دریاهای ممنوعه گذاشت

پسر تمام هشدار های پدرش را فراموش کرد،او خیلی به توانایی هایش مغرور شده بود

چندین ساعت دریانوردی در اب های راکد دریای ممنوعه پسر را بیش از پیش مغرور و مصمم کرده بود

اما ناگهان ابر های تیره اسمان را پر کردند و اب زیر کشتی شروع به حرکت کرد

قبل اینکه پسر به خود بیاید بازو های بزرگی از اب درامدند و روی کشتی فرود امدند

طولی نگذشت که کشتی در میان اغوش موجود ناشناخته و دریا خورد و تکه تکه شد

پس از گذشت مدتی مردم متوجه شدند که پسر هرگز باز نخواهد گشت

پس از ان حادثه پدران زیادی داستان غرور پسر دریانورد را برای پسران خود بازگو میکنند