در انتخاب شایدها هیچ اجباری نیست°-°Intp
باید به یاد داشته باشی که تشنه ای...

جلوی ویترینِ نوشیدنی ها ایستاد. با عجله آمده بود و کمی نفس نفس میزد. نگاه های طولانی و خیره ای به قوطی ها انداخت. کاملا میخواست یکی را بردارد. ولی نمیتوانست؛ هیچ کدام را نمیخواست. با خودش گفت، کاش میتوانستم یکی را بردارم. واقعا تشنه بود. ولی حوصله نداشت.
از یادش رفت که چرا به اینجا آمده است. واقعا تشنه بود؟!...
میخواست به خانه برود و فقط بخوابد. خسته بود ولی احساس خستگی نمیکرد. شاید هم از یاد برده بود که استراحت کند و معتاد به فراموشی و کار شده بود و فکر میکرد بهتر است خودش را تمام وقت درگیر کند تا بتواند از تنهایی فراری بشود.
برایش راحت تر بود که هیچ کار اضافه ای نکند. اضطرابش اینگونه میگفت که خاموش باشد.

به دستانش نگاه کرد؛ میلرزید. به حالش افسوس خورد. فقط میخواست کمی نوشیدنی خنک بنوشد. حتی نمیدانست واقعا میخواهد این کار را بکند یا نه. زیاد تعلل کرد و خسته شد. ترسید که چرا این همه وقت فقط فکر کرده است. میخواست کاری کند که دیگر فکر نکند ولی نمیدانست چگونه. از خودش فرار میکرد ولی پناهی نداشت. به راه افتاد تا به خانه اش برود. با خود گفت وقت خواب است ولی حتی خورشید غروب نکرده بود. شاید هم حق داشت. در راه به جای دیگری رفت. باز کنار ویترین دیگری ایستاد. تصمیم گرفت آب بگیرد؛ بهترین راه حلِ رفعِ تشنگی. دستی به جیب هایش کشید و فهمید هیچ پولی همراهش نیست. به یاد آورد برای برداشتِ وجه نقد از خانه بیرون آمده بود ولی حتی کارتش را فراموش کرده بود. باید به خانه برمیگشت ولی نمیخواست. روی صندلیِ پارک نشست و به یک نقطه ی دور خیره شد. وقتی چشمانش را بست و باز کرد، نمیدانست چقدر زمان گذشته است. مردم رفته بودند. شب فرا رسیده بود. و او هنوز همان جا نشسته بود. در تمام این مدت حتی بخواب هم نرفته بود.

دستی به شکمش کشید و توانست درد را احساس کند. گرسنه بود حتی ناهار هم نخورده بود. به خودش گفته بود بعدا انجامش میدهم. ولی ساعت ها گذشته بود و دردش را هم احساس نکرده بود. البته که اولین بارش هم نبود. به این هم نیاز داشت که کسی بگوید غذایت سرد شد؛ عجله کن. دستی به صورتش کشید و آهی از کلافگی از ته گلویش بیرون آمد. خسته کننده بود. همه چیز، همه کس، همیشه.

در راه بازگشت به مغازه ها نگاه میکرد و به یاد آورد به خودش قول داده بود برای تولدِ فردایش هدیه ای بخرد حتی این را هم فراموش کرده بود. با اشتیاق شروع به فکر کردن کرده بود که چه چیزی بخرد ولی الان حوصله ای برای باز فکر کردن و تصمیم گیری نداشت.
...به رختخواب رفت و با خود گفت باید استراحت کنم فردا وقتی ست که حتی شده برای یکی که تولدم را به یاد دارد باید لبخند بزنم و از الان باید قدرتم را جمع کنم.
با خود عهد بست فردا همه چیز را تغییر دهد. تنها چیزی که در زندگیش میدانست این بود که این کار را نخواهد کرد.
تغییر؟!
حوصله ای برای انجام آن داشت؟!
واقعا میخواست انجامش دهد؟!
ای کاش جوابی داشت...

....
KRK
مطلبی دیگر از این انتشارات
من و من ، ماه و جزیره (3)
مطلبی دیگر از این انتشارات
آخرین تیکهی پیتزا
مطلبی دیگر از این انتشارات
کایوت( قسمت پانزدهم )