نادان تر از چیزی هستم که فکر می کردم...
آن مرد با موج آمد...
دخترک شش ساله مو هایش را شانه نزده بود و لای آنها قطعات شن و ماسه دیده می شد.او با شادی روی شن ها نشسته بود و سعی می کرد با سطل شن بازی و آب دریا برای خودش از آن قلعه های خوشگل درست کند اما نمی شد.?
نگاهی به مامان و بابا انداخت و داد زد:شما هم بیاین کمک
اما طبق معمول آنها گفتند خودت بازی کن و دختر با شن هایی که فرو می ریخت تنها ماند.
خواست به دریا نزدیک شود تا سطلش را از آب پر کند تا شاید بتواند با شن های سفت تر قلعه ی رویایی اش را بسازد پس دسته ی سطل را برداشت و پاچه های شلوارش را بالا داد و به سمت دریا دوید...
مادر فریاد زد:نرو سمت آب خطرناکه...
شب گذشته دریا طوفانی بود و به کسی اجازه نداده بودند لب ساحل بنشیند و امشب هم با وجود آرام بودن دریا موج هایی که جلوتر از قبل آمده بودند چندان قابل اعتماد نبودند لذا دخترک با لب هایی آویزان از دور منتظر یک موج بلند ماند تا سطلش را کمی از آب پر کند.
ناگهان دخترک متوجه شد چند متر آن طرف تر چیز سفیدی از دریا به ساحل آمده است.پدر دمپایی های لا انگشتی اش را پوشید و به آنجا رفت اما مادر اجازه نداد دختر هم برود و او بدون توجه با کسی که لگدی به قلعه اش می زد کنجکاوانه به پدر نگاه می کرد.
مردم دور آن جسم سفید جمع شده بودند و پدر آهسته به این سو باز می گشت
.
.
.
پدر و مادر خواستند سر حدیث را شیره بمالند اما نتوانستند.حدیث خیلی زود فهمید که آن جسم سفید جسد یک انسان بود جسد مردی که شب گذشته به همراه دوستش به دریا دل داده بود و دریا جانش را گرفته بود. حدیث برای اولین بار با تصویر سیاهی از مرگ مواجه شد برای اولین بار حتی از دور یک جنازه دید و برای سرنوشت نفر دومی که غرق شده و جنازه اش نیامده بود غصه خورد.
آن روز من آن دختر شش ساله ای بودم که فهمید دریا هم در کنار تصویر خنده و قلعه تصویر مرگ هم دارد...
مطلبی دیگر از این انتشارات
حُقهای احتمالا برای قهرمان بودن؛ راهت را کج کن...
مطلبی دیگر از این انتشارات
کایوت ( قسمت نوزدهم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
غیبت