برادرم آغشته به کَره‌ی بادام زمینی متولد شد!(1)

مادرم از پسرها خوشَش نمی آمد؛ میگفت غیرقابلِ کنترل و وقیح هستند.
دو ماه بعدش، هوس کره ی بادام زمینی و فلافل عربی کرد.
در شهر ما، کره ی بادام زمینی راحت پیدا نمیشد.
حقیقتش، قیمت نجومی بادام زمینی وارداتی در آن زمان، به کلاسِش نمی ارزید و طرفدار زیادی نداشت.
هوس مادر، نشان نحسی از آمدن برادر جدیدم بود.
آخر مادرم به کره ی بادام زمینی، حساسیت مختصری داشت و به ندرت سراغش میرفت؛ در حقیقت، پس از فوت پدربزرگ دیگر کسی نبود تا دست در جیب ببرد و برای عزیزدوردونه اش کره های وارداتی گران قیمت بخرد.
مادر هم قیدش را زد؛ تا آن روزِ شوم، آن بیخبری های مطلق، پچ پچ های حقیرانه ی مادر و خنده های مصنوعی پدر، پرت کردن من از خانه به حیاط پشتی به بهانه ی هواخوری، ساعت ۹ شب، وحشیانه و دروغین، و بوم: به برادر جدیدت خوش آمد بگو عزیزم!
۸ ماه و ۲۳ روزِ نفرین شده گذشت و او آمد؛ برادر فسقلی، مچاله شده، نحیف، و همانگونه که مادر میگفت، غیرقابل کنترل.
آن وروجک درست به مانند یک نفرین خانوادگی بود، یک طلسم، و به سرعتِ شیوع وبا در همه جا پخش میشد، میلولید، میخزید، وا میرفت و غلت میخورد.
این ها در حالی بود که پدر فکر خیانت به همسرِ تازه فارغ شده اش را در سر می‌پروراند و مادر با تورم خرخره دست و پنجه نرم میکرد.
خانه، جهنم بود!
فسقلی مثل گرگ بود؛ هیز، چابک و راضی.
لباس ها را کثیف میکرد، بو میداد، همواره گشنه بود و عرعر کنان به خواب میرفت، وانگهی‌ روده اش مانند یک مدار پیوسته، نهایتا ده سانتی متری و منفعل بود؛ هر چه میخورد به سرعت وا میداد.
من پدر را میدیدم که اهمیتی به این خرابکاری ها نمیدهد؛ گرچه، هرگز او را سرزنش نکردم؛ میدانستم برای چنین جنایتی خودش را مقصر میداند و به خیالم ۸۳ درصد مقصر بود.
مادر در مقابل آینه ی قدی، بر روی نوک پا می ایستاد و با تماشای شکمِ از ریخت افتاده اش می‌نالید، کتری سوت میزد، غذا میسوخت، برادرم بر روی دفتر نقاشی ام بالا می آورد، پدر منشی قدیمی اش را به دستور مادر اخراج کرد و برنامه ی قرار پنهانی اش در نطفه، خفه شد؛ پس بعد از آن همراه با زودپز، کتری و برادر فسقلی ام، سرمستانه و بیخیال، سوت میکشید.
زندگی نمی‌گذشت، بلکه میچرخید؛ بارها و بارها، و نقطه ی آغاز و پایان، به قنداق های کثیف آن توله گرگ خوابالو میرسید.
او مرا می‌ترساند.
خیال میکردم که با دست و پا زدن های مکرر میگوید: تبعید میشوی امپراتور!
آه. او بزرگ میشد، و میدانستم چه سرنوشتی انتظارم را می‌کشد.
بد آنکه، جانِ مادر برایش دَر میرفت، عاشقش بود، عاشق؛ همان زنِ پسر ستیز، و از یاد برده بود که آن پسرک با کره ی بادام زمینی متولد شده است.
با این همه، آدم ها تورم گلو را زود از خاطر میبرند. همانقدر زود که فکرِ خیانت را با تماشای همسرِ بچه به بغل از یاد میبرند.
بچه ها! آنها همه چیز را با اسباب بازی های رنگارنگ، جغجغه و چیزهای جویدنی و ژله ای، ناله های شبانه، پوشک های خیس، روپوش های دهنی، پستونک های پرتاب شده، بیخوابی و خستگی، اینها و خیلی های دیگر پُر می‌کنند. این چیزهای آزاردهنده و تمام نشدنی همه جا را می‌پوشانند و فضای کوچکی را هم برای خیال پردازی نمیگذارند.
بچه ها! رکود اقتصادی، گاز های چرب، هوای آلوده و اخبار ورزشی را میشویند و با شیشه ی گرم شیر، یک نفس، سَر میکشند.
گرچه آنچه مهم است، این است که آن بچه، حتی وجود مرا هم شسته بود.
اسم مرا با بریدن بند ناف لعنتی اش خط زد و جایَم را گرفت. او مرا بیرحمانه حذف کرد:
خداحافظ پدر، خداحافظ مادر، خداحافظ زندگی دوست داشتنی من، خداحافظ آخرین نسل از بازی های رایانه ای و بادبادک بازی های خانوادگی، خداحافظ خانواده ی سه نفره.
پس سلام بر تیله بازی های تک نفره، سلام بر التماس به پسر نفرت انگیز همسایه برای گرفتن یک مشت کارتِ بازی، سلام سبزیجات بخارپزِ رژیمی و بوی تهوع آور شیرخشک، سلام گوشه ی دنج خانه، سلام تابوت تنهایی.
در نهایت لعنت بر همه ی اینها و خیلی های دیگر.
و مشتاقانه لعنت بر تو! دلیلِ متحرک و شیرخواره ی فراموشی من.

هرچند، بعد از تمامی لعنت ها و درود ها و دل کندن ها، دستم آمد که تقلا بی فایده است.
من تبدیل به یک روح شده بودم؛ همانگونه که تمام تک فرزند ها پس از تولدِ نحسِ بچه ی نق نقوی شماره ی دو، از یاد میروند و تبدیل به یک روح متحرک و نادیدنی میشوند.
آنها باید یاد بگیرند گِلیم خودشان را از باتلاق زندگی بیرون بکشند.
بیاموزند به تنهایی بر دهان قلدر های کلاس چهارمی، مشت بکوبند و غذای محبوبشان را با ۷ عدد آدامس بادکنکی (۲ عدد با طعم توت فرنگی و مابقی با مزه ی کولای گازدار)، معاوضه کنند.
لازم است امضای پدر ها را جعل کنند، و خیلی خوب این کار را بکنند تا پنهانی به اردوی اسکان شبانه در جنگل بروند.
باید یاد بگیرند که تکالیف مدرسه را بدون کمک انجام بدهند، اعداد سه رقمی را جمع بزنند و علوم را پاس کنند.
باید از بغل های آخرِ شب دل بکنند تا والدین محبوبشان به فرزند جدید خوش آمد بگویند.
دیگر خبری از موسیقی پاپ_ راک گروه کویین اونسنس نیست، چراکه موسیقی راک، ناخودآگاهِ برادر لعنتی شما را غیرمذهبی پرورش میدهد و در آینده مشکل ساز میشود.
وقتش است یک بسته چسب زخم و مُسکن فوری همراهتان باشد؛ اوه بله، قرار است به تنهایی تمرین اسکیت را ادامه بدهید.
این زندگی جدیدِ تک فرزندهای نابود شده است: انتقال از قلعه، به اصطبل؛ حداقل این زندگی همان چیزیست که انتظار میرفت، باشد.
اما، آنچه هرگز از آن اطلاع نداشتم، این بود که چه در قلعه باشید، چه در شاتل فضایی اندور و چه در اصطبل، نمیتوانید آن توله گرگ را مقصر بدانید.
من نیز به راستی نمیتوانستم.
هرگاه به چشم های احمقانه اش خیره میشدم و به صدای میک زدن پستونک ستاره ای اش گوش میسپردم، لذتِ خوردن بستنی یخی تابستانی را زیر دندان هایم احساس می‌کردم.
او، همان کره ی بادام زمینی کوچک، مرا به جنب و جوشی وا می‌داشت که مثالش را مگر در هورایزن زیرو داون ندیده بودم.
با این همه، دستان کوچولو اش را گرفتم و او انگشتم را با تمامِ قدرت فشرد.
خب، راستش زیبا بود.
اگرچه نمیتوانستم این خیانت را بپذیرم و ساده از کنارش عبور کنم، آن هم تنها به قیمت یک انگشت فشرده شده؛ اما، زیبا بود...

دوستدار شما

پ ن 1: سلام به همه ی دوستان ویرگولی، امیدوارم حالتون بی نقص باشه و از خوندن این نوشته لذت برده باشید.
پ ن 2: مدتی نبودم و جا داره از مسئولین عزیز ویرگول تشکر ویژه ای کنم: متاسفانه صفحه ی من رو به مدت یک هفته مسدود کردید و هنوز نمیدونم چرا! با این حال، صمیمانه درخواست دارم قبل از مسدود کردن، اخطار بدین یا نهایتا بفرمایید کدوم قانون نقض شده؛ تا جایی که خودم اطلاع دارم و از اعمال خودم آگاهم، کاری خلاف قوانین نکردم!
پ ن 3: سعی دارم در موضوعات جدید و با سبک هایی که کمتر سراغشون رفتم بنویسم. توی این پست سعی داشتم کمی فضای طنز رو به نوشته اضافه کنم و نمیدونم تا چه حد موفق بودم. هر چه که هست، برای خودم رضایت بخش بود چون به هیچ عنوان طنز نمینویسم.( برای این پُست، یک پارت دیگه هم آماده کردم، اما مشتاقم نظرتون رو در این باره بدونم).
پ ن 4: مثل همیشه نقدی، سخنی، پیشنهادی؟ و ایام بگذرد بر طبق آرزو های شما.