در بند ِ کلمات و علاقهمند به کسب و کار با کلمات
برای دل ِ نازم:)
زخم ِ 19 و نیم سالگی، شد انگشتر شرف شمسی که آمد و آرام نشست روی انگشت دست راستم. که تمام سالهای دانشگاه نشانۀ من بود برای آدمهای مختلف. توصیف ِ «همون دختره که چادریه، روسریهای رنگی میپوشه و یه انگشتر با نگین زرد توی دستش داره» از سری توصیفهایی بود که پشت سرم زیاد میشنیدم و راستش را بخواهید، دلم هم کم قنج نمیرفت با یادش.
زخم 22 سالگی، قبولی ارشد بود. معدل الف بود و بهترین شاگرد کلاس. که بیپروا بود، جدی بود، با پشتکار بود و از سلول به سلول تنش، تلاش کردن و انگیزه بیرون میریخت. آن سالها «شاگرد اول کلاس» توصیف دلچسبی بود که حالا در کنار ِ انگشتر شرف شمس ِ مانده از 19 سالگی رویم مانده بود. و من باز با همۀ آنها دلم قنج میرفت.
بعدها اتفاقات مختلف دیگری افتادند. حادثه های کوچک و بزرگ. اتفاقات ریز و درشت. زخمهایی که دیگر خونآلود نبودند اما درد داشتند. به تناسب دردهایشان هم چیزی تسکین میشد. گریهای شاید... بیخیالیای حتی یا غمی که کش میآمد.
توی 26 سالگی، زخمها اگر خونآلود هم باشند، آنقدر دردناک نیستند. مرهم ها هم کم نیست. میتوانی هرچه دلت میخواهد را انتخاب کنی و به عنوان یک مرهم برای خودت درنظر بگیریاش. مرهم ِ من هم میتوانست خنده باشد، گریه باشد حتی ( که نشد) یا چیزهای دیگر. من اما دنبال بهانه ام برای پوشاندن خواستههام با برچسبهای انگیزه دهنده. «هارمونیکا» هم یکی از همین هزاران مرهم است. ساز خریدم... بعد از سالها آرزوی خریدن و نخریدنش.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کایوت ( قسمت چهارم )
مطلبی دیگر از این انتشارات
کابوس،پارت #پانزده
مطلبی دیگر از این انتشارات
حُقهای احتمالا برای قهرمان بودن؛ راهت را کج کن...