ویکتوریا قانع·۴ ماه پیشرهایی از خود: سفری به سوی پذیرش و تغییرمقدمه: چرا از خودم فرار میکنم؟می خواهم درباره فرار از خود بنویسم، همه ی ما گاهی از خودمان فرار میکنیم. با آرایش، ورزش، سفر، مهاجرت، یا ح…
ویکتوریا قانع·۵ ماه پیش🧽 داستان پاککن پلنگیچند روزه یک پاککن پلنگی گم شده، و من هم رسماً به کارآگاه پوآرو تبدیل شدم؛ فقط با کمر درد و اضطراب بیشتر. دو بار کیفم رو با دقتی در حد آزما…
ویکتوریا قانع·۵ ماه پیشصدای کودک افغانداستان برآمده از خاطرات و رنجهاییست که هرروز در سکوت نگاههای بیرحم دفن میشوند. کاش مهربانی، بهجای قضاوت، اولین واکنشمان باشد. کا
ویکتوریا قانع·۲ سال پیشخدا بیامرز۵ زن تنها که ۲ ساعت اول ۳ زن تنها بودند با یک جنازه در اتاقی که درش را بسته بودند همسایه ای نبود آخر این روزها همسایه ها بهم کاری ندارند فا…
ویکتوریا قانع·۲ سال پیشبهترین خاطره دوران کودکیبهترین خاطره ی کودکیکمی دستهایش را مالش داد خواستم سوالم را پس بگیرم ولی کلامی بود که رها شده بود و دیگر من مالک آن نبودم آخر از این آدم ر…
ویکتوریا قانع·۲ سال پیشدلتنگیامروز خیلی حس دلتنگی کردم فقط تمام تلاشم این بود که گریه نکنم دلم برای این همه بی رحمی سوخت، چرا این حرفها باید زده می شد طرف مقابل پدر و م…
ویکتوریا قانع·۳ سال پیشدروغ نگوییماز دروغ هایم خسته شدم ولی همیشه ناخواسته بود خب از قصد که دروغ نمی گفتم مگر دیوانه بودم همیشه طوری مرا در تنگنا می گذاشتند مجبور می شدم برا…