بی عنوان

تا حالا شده یه جایی تنها باشی و یه دفعه حس کنی یه نفر داره از نزدیک نگات میکنه؟ یه نفر که زیر نظرت گرفته و تک تک حرکاتت رو ثبت میکنه…

اولش فقط از یه بازی بچگانه شرو شد. یکی از اون خطاهای دوران نوجوونی؛ یه ادعای پوچ که کار دستمون داد و بعدش تمام…




سه سال پیش توی یه روستای دور افتاده چندتا نوجوون بی‌سرپا یه تصمیم اشتباه گرفتن. تصمیم گرفتن چیزیو ثابت کنن که خودشونم از بودنش مطمئن نبودن.

نصف شب بود. به ساعت مچی شبنمام نگاه کردم. چراغا دو ساعت پیش خاموش شده بود. احتمالا تا الان همه خوابشون برده بود؛ یعنی باید می‌برد. اگرم نبرده بود دیگه بیشتر از این نمی‌شد صبر کرد. طبق قراری که با ماریه داشتم چراغ قوه فانوس مانندو از طبقه پایین کمد فلزی زنگ زده برداشتم و از شارژ کمش مطمئن شدم.

رفتم تو حیاط و زیر انداز سرمه‌ای رنگی که از قبل زیر بوته انگور قایم شده بود رو روی زمین پهن کردم. پشت باغچه جوری زیر انداز رو پهن کردم که اگه کسی نصف شبی بیاد بیرون دیده نشیم. چراغ نیمسوز شده رو روشن کردم و منتظر موندم تا بقیه بیان. چند دیقه گذشت ولی خبری از بقیه نشد. تنها چیزی که میشنیدم صدای آزار دهنده جیرجیرک توی باغچه بود.

همین که می‌خواستم برم تو سارا و ماریه همراه موجود رو مخ و کوچیکی که باید خواب می‌بود پرده چوبی رو کنار زدن و اومدن بیرون. اولش می‌خواستم سر ماریه بخاطر آوردن اون موجود رو اعصاب مزاحم داد بکشم ولی بعدش با نگاه کردن به لبخند موزیانه ماریه فهمیدم که اونم بخشی از نقشه شده.

یکم بعدتر هم زهرا در حالی که یه میز چوبی رو توی بغلش گرفته بود و چندتا شمع توی دست راستش پرده چوبی رو کنار زد و به جمع گرم ما ملحق شد. ماریه از پشت آجر سوم غذا های جا سازی شده رو بیرون آورد و گذاشت وسط.

شعما رو روشن کردیم. می‌خواستیم شروع کنیم که سارا شال گل گلیشو محکم کرد و گفت: "مریم نمیاد؟ نکنه میترسه"

و یکی از اون پوزخندای همیشگی‌ش رو زد. بیچاره نمی‌دونست که مریم قراره برای ترسوندن اون پای کُنتُر وایسه. راستش اولش داشتم به این فکر می‌‌کردم که حتی سارا هم حقش نیست اینجوری تا حد مرگ بترسونیمش ولی با این حرکتش مطمئن شدم که کاملا حقشه.

ماریه روی یه کاغذ تمام حروف و کلمات "بله" و "خیر" رو نوشت و روی میز گذاشت. لیوان یکبار مصرف کاغذی رو برعکس روش گذاشت و بعد من، زهرا و سارا همراه ماریه دو انگشت اشاره و وسطی‌مونو روی لیوان برعکس شده جا دادیم. ماریه به فاطمه گفت: "برو اون جا وایسا و اگه کسی داشت میومد خبرمون کن"

و به دیوار کنار در حیاط اشاره کرد و بعد بی صدا و با تکون دادن لباش گفت: "هر وقت اشاره کردم به مریم بگو" فاطمه به سمت در دوید اون موقع که داشتم به صورت مظلومش موقع رفتن نگا میکردم نمی‌دونستم قراره چه بلایی سرش بیاد و اون لبخند مصومانش چطوری از روی صورتش محو شه.




همه چی آماده بود. ماریه به عنوان واسط اون وردا و دعای چرت و پرتی که برای احضار جن از یکی از سایتای مسخره جور کرده بود رو خوند. بعد هم پرسید: "جنی اینجا برای برقراری ارتباط هست؟"

منتظر موندم تا ماریه خیلی آروم لیوان کاغذی رو که زیر دست ماست حرکت بده ولی کاری نکرد. با خودم گفتم حتما قسمتی از نقشه‌ست. شاید می‌خواد واقعی تر جلوه کنه…





طئنه رو تو چشمای سارا می‌دیدم. خوب میدونستم ماریه و مریم چه نقشه‌‌های شومی براش دارن. ماریه برای بار چهارم تکرار کرد: "جنی اینجا برای برقراری ارتباط هست؟"

ماریه یه نیم نگاه به جایی که فاطمه باید می‌بود کرد. فسقلی خوابش برده بود. از اینکه الان نقشه هامون خراب می‌شد متنفر بودم؛ هر چند الان می‌گم کاش همون موقع اینو به عنوان یه نشونه میگرفتم و ادامه نمی‌دادم. پای ماریه که گیر نبود. من بودم که قرار بود چند روز تنها تو اون خونه بمونم. کاش اون موقع اینو میدونستم.

-جنی اینجا برای برقراری ارتباط هست؟

سارا دستشو با یه پوزخند از روی لیوان برداشت. به محض اینکه دستش برداشته شد، لامپ نیم سوز با یه صدای خفیف انفجار ترکید و خورده شیشه‌ها‎ش روی زیر انداز پخش شد. نمی‌دونستم مریم و ماریه چطوری این کارو کردن ولی تنها چیزی که ذهنمو درگیر کرده بود فرار کردن از از مسئولیت شکسته شدن لامپ بود.

خوب یادمه چطوری پوزخند سارا بدون اینکه حرفی بزنه از روی لبش محو شد و دستش رو دوبار برگردوند روی لیوان. لیوان خیلی آروم به سمت "بله" حرکت کرد. ماریه قبلا گوشی سارا رو چک کرده بود تا با اطلاعاتی که ازش درمیاره بهتر بترسونتش ولی قسمت بدش این بود که تو گوشی سارا هیچی نبود که بشه باهاش ترسوندش.

ماریه پرسید: "به سوالات ما جواب میدی؟"

لیوان تکون نخورد. با خودم گفتم ماریه داره چی کار می‌کنه؟ الان دیگه نباید دیر تکونش می‌داد. سعی کردم لیوان رو خودم خیلی آروم به سمت "بله" تکون بدم ولی هر کار کردم نشد. فکر کردم سارا مانع میشه. ماریه دوباره و این بار با صدای بلندتری نسبت به قبل تکرار کرد: "به سوالات ما جواب میدی؟"
لیوان بازم تکون نخورد.

-به سوالات ما جواب میدی؟

یه دفعه صدای آزاردهنده جیرجیرک توی باغچه قطع شد. سکوت، جیغ می‌کشید. نه یه جیغ معمولی، یکی از اون جیغای بنفش پررنگش. از اونایی که سرسام آورن و حاضری هر کاری برای تمام شدنش بکنی…

ماریه آب دهنش رو قورت داد و سوالو عوض کرد: "می‌خوای به ما آسیب بزنی؟"

یه دفعه صدای جیغ نازک و گوش خراش اومد. فقط یه نفر بود که اینقدر بلند میتونست جیغ بکشه. فاطمه! به جایی که وایستاده خوابش برده بود نگاه کردم ولی کسی نبود. ماریه با یه نگاه ترسناک به من کرد جوری که انگار خیلی ترسیده بود.

من نترسیده بودم. چون جیغای گاه و بی گاهش تازگی نداشت. ماریه، سارا و زهرا دویدن سمت صدا. از پشت خونه میومد. جایی که مریم کنار کنتور برق وایستاده بود. همونجا تکیه داده به دیوار وایستاده بودم که لیوان به سمت بله حرکت کرد. داشتم به سمت "بله" حرکت کرد. خیلی ترسیدم. برای همین به پشت خونه فرار کردم. نمی‌دونستم که قراره با قیافه وحشت‌زده ماریه و جسد مریم روی زمین مواجه بشم.




میگن مرگ مریم بخاطر برق گرفتگی بوده. این ترکیدن لامپم توجیه می‌کنه ولی تکون خوردن لیوان یکبار مصرف بدون هیچ بادی رو نه…



چند ماهی بعد از مرگ مریم بقیه مجبور شدن به خاطر یه سری کار همراه سارا و خونواده‌ش چند وقتی از روستان برن. فقط من موندم و زهرا…

اتفاقایه عجیبی تو این چند وقت افتاد. اولش فقط سر و صدا بود. یه دفعه صدای متور می‌شنیدم. تو حیاط و کوچه رو نگاه می‌کردم ولی کسی نبود. وقتی زهرا خواب بود و من توی اتاق خودم دراز کشیده بودم هی از تو حال صدای بهم خوردن قابلمه و ظرف می‌امد. ولی وقتی میرفتی بیرون یه دفعه صدا قطع می‌شد.

بعدش دست یه نفرو از پشت پنجره دیدم. دست معمولی و آدمیزادی‌ای بود. البته اگه نداشتن مچ به بعد رو نادیده بگیریم! وقتی دیدمش که می‌خواست یه چیز سبز رنگ کوچیک رو پرت کنه تو. بعد از اینکه رفت (یا حداقل فکر کردم که رفت!) همه جا رو دنبال اون شیء سبز رنگ گشتم. فرشو وجب به وجب گشتم ولی چیزی پیدا نکردم. حتی لا به لای گلای توی گلدونا رو نگاه کردم. ولی نبود که نبود.

بازم از این اتفاقا افتاد. وقتی از مدرسه برگشتم تو خونه تنها بودم زهرا هنوز تو مدرسه بود. حس کردم یه چیزی دیگه هم هست. احساس تنهایی نداشتم. مقنعه مشکیمو تو حیاط در آوردم و دست و صورتم رو شستم. وارد خونه شدم. یه دفعه تمام بدنم مور مور شد. حس کردم یه چیزی داره دنبالم می‌کنه. یه دفعه یادم افتاد که مقنعه توی حیاط مونده بود خواستم برگردم و برم دنبال مقنعه‌ام ولی قبل از اینکه تکون بخورم مقنعه از پشت سرم پرت شد جلوم. تمام خونه رو گشتم ولی هیچ کس اونجا نبود.

خیلی ترسیده بودم برای همینم سعی کردم از خونه برم بیرون. چادرمو برداشتم و رفتم تو حیاط. هرکاری می‌کردم در باز نمی‌شد. یه دفعه یه سایه وحشتناک دیدم که داشت از وارد حیاط می‌شد. از سایه بیرون اومد بیرون و چشمم بهش خورد.




_داستان برگرفته از واقعیت_

"Miya"