تابستان در بیمارستان

به قلم فاطمه البرزی، پایه هفتم

در اولین روز تابستان، صبح زود با صدای خروسی که در حیاط خانه بود بیدار شد، چشمانش را مالید و از رختخواب بلند شد همان موقع مادر صدایش زد و گفت : «زینب صبحانه حاضر است.» رختخوابش را مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت. بعد از خوردن صبحانه، حوصله‌اش سر رفته بود به دوستش فاطمه زنگ زد، فاطمه هم مانند زینب حوصله‌اش سر رفته بود برای همین تصمیم گرفتند با دوستشان زهرا به کتاب خانه بروند، به مادر گفت:«مادر میتوانم با زهرا و فاطمه به کتابخانه بروم ؟.» مادر با نگاه مثل همیشه مهربانش گفت :«مراقب خودت باش.» فاطمه هم خیلی خوش حال چادرش را سرش کرد و از خانه بیرون رفت. کتابخانه دو کوچه آن طرف تر از خانه اش بود. در خانه را بست و به طرف کتابخانه رفت. هوا داشت کم کم تاریک می شد، مادر که دیگر نگران شده بود ، چادرش را سرش کرد . همان موقع تلفن خانه زنگ زد. مادر تلفن را برداشت پشت خط خانمی بود که خبر داد زینب تصادف کرده و او را به بیمارستانی که نزدیک خانه است برده اند.

مادر تلفن را برداشت پشت خط خانمی بود که  خبر داد زینب تصادف کرده و او را به بیمارستانی که نزدیک خانه است برده اند.
مادر تلفن را برداشت پشت خط خانمی بود که خبر داد زینب تصادف کرده و او را به بیمارستانی که نزدیک خانه است برده اند.


مادر سراسیمه به طرف بیمارستان راهی شد. وقتی رسید با نگرانی بسیار از پزشک بیمارستان جویای حال دخترش شد. دکتر گفت : « لطفا آرام باشید .» مادر هم با نگرانی گفت : « ببخشید دخترم حالش خوب است ؟»دکتر پرسید : « سن دخترتان را می گویید ؟ »مادر گفت : «بله چهارده سال.» دکتر عینکش را برداشت و گفت:«ما هر کاری که از دستمان بر می آمد را انجام دادیم،دیگر باید به خدا توکل کنید. متاسفانه او ضربه مغزی شده و در حال حاضرضریب هوشی پایینی دارد.» مادر که اشک چشمانش جاری شده بود ،گفت:«ببخشید میتونم ببینمش؟» دکتر سرش را پایین انداخت وگفت : « این ضربه باعث فراموشی دخترتون شده.» مادر خیلی نگران و آشفته گفت : «خب ... یک کاری کنید.» دکتر کمی فکر کرد بعد از دوو دقیقه عینکش را زد و گفت : « اگر بتوانید به مشهد بروید دکتری هست که شاید بتواند عملش کند.» مادر با خوشحالی گفت:«ممنونم Hقای دکتر.» بعد از اتاق خارج شد و به برادرش محمد زنگ زد و همه چیز را توضیح داد، و قرار شد تا پنج دقیقه ی دیگر به دنبال زینب و مادرش برود. پدر زینب در یک سالگی زینب شهید شده و دایی زینب مانند پدرش است . زینب را مرخص کردند تا به طرف مشهد راهی شوند .

زینب که چیز زیادی به یاد نداشت و خبر نداشت که چرا به مشهد میرود خیلی خوشحال شد. آنها با ماشین به طرف مشهد حرکت کردند ، بعد از دوازده ساعت به مشهد رسیدند و سریع به طرف بیمارستان رفتند روی صندلی های بیمارستان نشسته بودند زینب هم همین طور حالش بد تر و بدتر میشد تا اینکه پرستارصدایش زد. وارد اتاق شدند و نشستند دکتر گفت : «خب بفرمایید چه اتفاقی افتاده مادر هم همه چیز را توضیح داد.» دکتر وقتی توضیحات مادر را شنید کمی نگران شد و گفت:« باید عملش کنم اما خیلی خطرناک است مخصوصا الان که در مغزش خون هم لخته شده است.» مادر ، هم نگران بود و هم خوشحال از اینکه راه حلی است . گفت:« باشه.» کتر پرستار را صدا زد و گفت:«سریعا این بیمار را به اتاق عمل منتقل کنید.» او را به اتاق عمل منتقل کردند و عمل را شروع کردند . بعد از سه ساعت دکتر با خوشحالی از اتاق عمل خارج شد و گفت :«عمل با موفقیت انجام شد اما هنوز بی هوش است» مادر نفس عمیقی کشید و گفت:«ببخشید کی میتوانم ببینمش؟» دکتر رو به مادر کرد و گفت:«تا یک ساعت دیگر می توانید پیشش بروید.» بعد یک ساعت مادر به اتاق رفت و کنار زینب نشست . یک روزگذشت و به هوش نیامد ، سه روز گذشت و باز هم به هوش نیامد . دکتر در را باز کرد سرش را پایین انداخت و گفت:«متاسفانه علائم حیاتی پایینی دارد و عکس العملی هم از خود نشان نمی دهد.» مادر بعد از سه روز که اشک چشمانش خشک نشده بود ، دکتر زینب را چکاب کرد و گفت:«ما نهایت سعیمان را کردیم دیگر باید به خدا توکل کنیم.» مادر دست و پاهایش شل شده بود و نمیدانست باید چه کاری انجام دهد و فقط به طرف حرم امام رضا حرکت کرد . روبش را به حرم کرد و گفت:«آقا خودت کمک کن.»

دکتر زینب را چکاب کرد و گفت:«ما نهایت سعیمان را کردیم دیگر باید به خدا توکل کنیم.»
دکتر زینب را چکاب کرد و گفت:«ما نهایت سعیمان را کردیم دیگر باید به خدا توکل کنیم.»


بعد از روز ها و شب های سیاهی که بر مادر گذشت ، و همان طور که دست به دامان آقا بود ، ناگهان تلفن همراهش به صدا در آمد : «خانم ... خیلی سریع به بیمارستان مراجعه کنید دخترتان علائم حیاتی از خود نشان داده.» …