تاریکی چون پیله ما را در آغوش گرفت

دیشب رفته بودم یه کمپ جنگلی،که بود پر از سیاهی های شب خاکستری ، انگار که دعوای مهتاب و خشم شب بود که کرده بود محیط را لطیف چو خاکستری،

در راه بودیم که پژو همان ماشینمان، سراشیبی کوه را دید ،ایستاده چو دیوار چین و فکر کرد باید بگازد با دنده ای سنگین همچو فیل و در همین حین سنگ های زیر لاستیک گاز گاز گردند و بخوردند پهنای لاستیک را خیلی ظریف،که یکهو واق واق سگی ترساند و جنباند ماشین را به طرفندی ریز که سبب شد که بنزین و هوا بستند پیوندی قوی، چرخاندند لاستیک های پژوی نازنین.

برفتیم در آن برهوت خاکستری ،که حکم سلطان شب کرده بود آن جا را تاریکی عظیم.

(پس از استقرار و زوشن کردن چراغ ها)

یه یک آن شنیدم زوزه ای و بکردم یاد از گرگینه های عصر فانتزی ،شوهر گفت نترکد دلت یکهویی، آن ها شغالند و می زوزه اند چو گرگ خاکستری

گرگینه عصر فانتزی
گرگینه عصر فانتزی


در همان حال که بودم اندر آن ترس های سوزنی که نیشگون می گرفتند قلبم را یکهویی،برفتم درون چادر مسافرتی و دراز کشیدم و چشمانم را دوختم به سقف چادر صورتی.

بدیدم در روی سقف، لشکری رژه می روند با درنگ، به قد پاها بودند هم وجب ،هماهنگ راه می رفتند با نظم جنگ، نگو آن همه پا که چشم اسکول شد از شمارش آن ،بودند از آن یک هزار پای گوشتخوار،این دراز حشره که رژه می رفت روی چادر ما،تعقیب می کرد نماهنگ نفس های ما

در همین حال ترسیدن از دراز بی قواره بودم که یکدفعه شنیدم یک ویز گوش خراش که هول می داد زیپ چادر را با شتاب، انگار که می گفت منم آن مگس که بوده آشنا برای هر کس

ز آرامش ندیدم ردی به جا ،بدین سبب پریدم بیرون از چادر مثلا امن ما

گفتم به خوانندگان عزیز که مشکی بود تاریکی به قدی عظیم اما در آن تاریکی دیدم یک جفت چشم خونین که نگاه می کرد از بالای کوه به من و شوهر عزیز

این داستان ادامه دارد........