Always the poet, never the poem=))
تنها...
ساعت 11 شب
تنها توی اتاقم: نشسته بودم، چهار زانو روی تخت بودم و لبتابم روی پام بود و توی پینترست بودم ؛موهامو بالا بسته بودم و شلوارک پوشیده بودم با یک بلیز استین سه ربع.
با دیدن یک جک شروع کردم خندیدن...
یک لحظه احساس کردم که یه نفر داره نگام می کنه یکم لرزیدم و موهام سیخ شد...
یه صدایی شنیدم شبیه خوردن یه نفر به یه جایی
یه حسی باعث شد تمام وجودم بلرزه چون میدونستم ساتو و میا باهم رفتن بیرون
مامان و بابا هم که رفته بودن خونه ی دوستشون...
پس تنها بودم تمام فیلم های ترسناکی که دیده بودم از جلوی صورتم رد شد..
با خودم گفتم شاید میا و ساتو اومدن و می خوان منو بترسونن ولی با تمام وجودم میدونستم این جز برای دلگرم کردن خودم نیست!
اونا همیشه تا وارد خونه میشدن خونه رو میزاشتن رو سرشونو بدون اجازه وارد اتاقم میشدن!
مامان و باباهم صد در صد تا وارد خونه می شدن تمام چراغا رو روشن میکردن و میامدن تو اتاقم که چرا تمام چراغا خاموشه:/ تازه اونا به این زودیا نمیامدن :/
از اونجا که خیلی می ترسیدم رفتم و چراغ اتاقمو روشن کردم...
بعد گوشیمو برداشتم و به ساتو زنگ زدم:
+الو
_سلام ساتو خوبی؟
+چته؟
_می گم شما هنوز اونجایین؟
+نه الان رو به روت واستادم ... (یه لحظه خیالم راحت شد تا بقیه ی حرفشو شنیدم) معلومه اینجاییم دیگه خل وعض
(تو هر موقعیت دیگه ای بود می گفتم خودتی و کلی فوشش میدادم اما ترس تمام وجودمو فرا گرفته بود)
_ خب حالا... کی برمیگردین؟
+ چیه نکنه دلت برامون تنگ شده و خندید!
از اون ور یه صدا اومد که گفت:
#چرا می خندی؟
+ هیچی:/
_برو بابا من دلم برای تو ی ابو قراضه تنگ شده؟ خواستم ببینم چقدر دیگه تنهام!
+ اره جون خودت
_نه جون تو
+برو بابا
_کار داری یا نداری به من ربطی نداره خدافظ
+بای
"پس اونا نبودن" با گفتن این جمله تو ذهنم دوباره تمام وجودمو ترس فرا گرفت رفتم لبتابمو برداشتمو با ایمیل به دختر خاله ام زنگ زدم اون بیکار هم مثل همیشه انلاین بود و جواب داد:
+سلام خوبی؟
_سلام مرسی چه خبر تو خوبی؟(تمام لحظات دور و بر رو نگاه می کردم که شاید چیزی باشه)
+چی شده؟
_ببین (اسمش) من می ترسم یه صدایی شنیدم و حس می کنم یکی داره نگام می کنه!
+توهم زدی پری؟ فک کنم زیاد فیلم ترسناک دیدی ها!
_بابا توهم چیه تمام موهای بدنم سیخه:/
+باش بابا تو خوبی! الان زنگ زدی که چی؟
_می ترسم گفتم اگه اینا منو کشتن زنگ بزنی به ساتو اینا بگی منو کشتن! تازه وصیت هم می کنم یه قرون از پولای منو به خواهرام ندین ها!! تازه گوشیم رو هم با سیمکارتش بندازین توی یه سطل اب لبتابمم بندازین توش! برین توی ویرگول هم اعلام کنین من مُردم!
+اوکی?✌?(درحالی که داشت خنده اش میگرفت اینو گفت)
_خنگ خدا من دارم از ترس میمیرم تو می خندی:/
+خب بابا برو گمشو پشت خطی دارم:/
_میدونی الان به میلت زنگ زدم؟
+خنگ خدا گوشیم میزنگه:/
_ببین(اسم) من واقعا می ترسم قطع نکنی ها!!
+مگه نتمو مجانی گرفتم؟
_:/
+خدافظ
_ نههههههه
(ولی دیگه دیر شده بود و قطع کرده بود!!) یه نفس عمیق کشیدم و اون قسمت یوگا کار درونمو به کار انداختم و راه نفسمو توی نای پیدا کردم! دوتا نفس عمیق دیگه هم کشیدم و بعد خودمو شجاع کردم رفتم توی پینترست یکم ویدیو نگاه کردم !
چند دقیقه ای گذشت که یک صدای دیگه شنیدم با استفاده از تمام تجربه هایی که داشتم از فیلم ترسناکا به این نتیجه رسیدم که از جام تکون نخورم !
ساعت 12 شب
یه صدای بلند در باز کردن اومد و صدای ساتو و میا که می خندیدن و چرت می گفتن!
بعد صدای مامان و بابا رو شنیدم که می گفتن :هیسسس همسایه ها خوابن!
بعدش غر غرای مامانم که می گفت:« ای خدا پری باز که همه ی چراغا خاموشن!»
لبتابو گذاشتم روی تخت و درشو بستم خوشحال از اینکه این کابوس تمام شده در اتاقمو باز کردم و در حال گفتن سلام بیرون اومدم و ادامه دادم:
_چخبر چی شد؟
مامانم+هیچی مگه قرار بود چیزی بشه؟
_:/
ساتو در حالی که تو یخچال بود+بستنی ها رو که نخوردی؟
مامان+برو لباستو عوض کن
_معلومه خوردم شما رفتین بدون من پیتزا و چیز میز خوردین بعد من یه سطل بستنی حق ندارم بخورم؟:/
میا+برو گمشو اگه خورده باشی کلتو می کنم:/
بابا که تازه اومده بود داخل+باز که شما جنگ و دعوایین!
_والا اینا نبودن که من جنگ نداشتم:/
همه داشتن اینجوری نگاهم می کردن???
درحالی که برگشتم و وارد اتاقم شدم_خب حالا اینجوری نگاه نکنین!
فردا
ساعت 3 بعد از ظهر
پنجره ها بسته بود و پرده ها کشیده بود ولی صدای بارون که می خورد به پنجره میامد هر از گاهی هم صدای رعد و برق نشسته بودم رو تختمو توی گوشیم ول می چرخیدم و چت می کردم؛ یه صدای مبهمی شنیدم...
دقت نکردم و هدفونم رو گذاشتم توی گوشم و روشنش کردم و لبتاب رو از طبقه ی کنار تختم برداشتم پاهامو چهارزانو کردم و در لپتاب رو باز کردم و دکمه ی روشنش رو زدم
15 تا نوتفیکیشن داشتم که 4 تاش مال ویرگول بود و 11 تا پینترست پس رفتم توی پینترست و نوتفیکیشن هامو دونه دونه چک کردم که یه ویدیو توجه ام رو به خودش جلب کرد...
رفتم داخلش یک کلیپ از قسمتی از فیلم شرلوک بود "نعش کش خالی" داشت توضیح میداد که چجوری خودکشی کرده (درواقع نکرده!) داشت می گفت که با یک توپ اسکواش زیر بغل ضربان قلب قطع میشه!
بعدش یه نفر اومد امتحانش کرد و ... شد!
اومدم امتحانش کنم هدفونم رو برداشتم و لپتاب رو گذاشتم روی تخت سمت راستم کنار پنجره و با دستم مچم رو گرفتم با گرفتن نبضم احساس کردم با هر ضربانم صورتم از پوستم بزرگتر میشه...
بوم...
بوم...
بوم...
ضربان قلبمو انقدر نزدیک حس می کردم که نمی خواستم دستمو از روش بردارم یه باد سردی از سمت چپم حس کردم تمام دستم رو فراگرفت
انگار یه نفر با سرعت ازت عبور کنه با این تفکر سرمو به سمت چپم چرخوندم و با ضرب به سمت عقب رفتم پام به لپتاب خورد سرم رو برگردوندم و بردمش اونور تر...
دوباره همون قدر انرژی از باد و همون قدر خنکی...
سریع سرمو برگردوندم به جلوم...
هدفونم از سرم درامد و خورد به پنجره...
دستم رو بدون چرخوندن سرم بردم پشتم و هدفونم رو لمس کردم پشت پرده بود ؛سریع برگشتم تا برش دارم !
پرده رو کشیدم کنار که یه ....
جیغ زدم و با سرعت به طرف در رفتم
در رو باز کردومو خودمو پرت کردم بیرون
همه از اتاقاشون بیرون امده بودن
ساتو گفت:
+ چی شده ؟
در حالی که عقب عقب می رفتمو به در اتاقم نگاه می کردم با تته پته گفتم:
_او..نجا...تتتتو ...ی ی ی ...اتاااا..ققمم..یه چیزی...پپپ..ششت پپنجرره ...بببود
میا+چی بود خب؟
_نم..ی
مامان+بیا اینجا بشین و یه لیوان اب بخور بعد بگو چی شد اوکی؟
اروم اروم دستمو گرفتم به اپن اونقدر سرد بود که تمام مو های بدنم سیخ شد اما دیگه انرژی نداشتم که دستمو بردارم
روی مبل نشستم و لیوان اب رو از دست میا گرفتم
دستام می لرزید...
یه قلپ اب خوردم و گفتم:
_داشتم تووی ااتتاققمم چچچتتت می کککرردممم کککه ااححساسس ککردممم که ییکیی از کنارممم رد شدددد اااممااا وققتتتییی ببرررگگگششتممم کککسسسیییی ننننببببوووودددد ببعععدددد ههههدددففففوووننننمممم ااااففففتتتااااادددد ببررررگگششششتمممم کککککهههه بببببرررشششش دددداااارررممم وووللللیییی ببببععععدددد کککهههه بببرررررگگگششششتتتتمممم سسسسمممتتتت پپپنننججججرررررهههه ییییههههه چچچچیییزززییی پپپپششششتتتتشششش ببببوووودددد.
(ترجمه: داشتم توی اتاقم چت می کردم که احساس کردم یکی از کنارم رد شد اما وقتی برگشتم کسی نبود بعد هدفونم افتاد برگشتم که برش دارم ولی بعد که برگشتم سمت پنجره یه چیزی پشتش بود)
مامان_اشکال نداره چیزی نیست!
برقا رفت...
این داستان ادامه دارد...
مطلبی دیگر از این انتشارات
کایوت ( قسمت هفدهم )
مطلبی دیگر از این انتشارات
DARK MODE ? 2
مطلبی دیگر از این انتشارات
خانه درختی گربهها