Always the poet, never the poem=))
تنها...(2)
مامان_اشکال نداره چیزی نیست!
برقا رفت...
با صدای جیغی که بعد ها فهمیدم مال خودم بود چسبیدم به مامان که سمت چپم نشسته بود
مامان مثل همیشه هولم داد و گفت
+ولم کن چندشم میشه
منم به ساتو که اونورم نشسته بود و خودش هم به من متمایل شده بود چسبیدم و سعی کردم اون اتفاق رو فراموش کنم.
یک رعد و برق بزرگ تمام خونه رو روشن کرد و
ما همه میا رو که سرجاش میخکوب بود و به یه چیزی اشاره می کرد دیدیم...
لرزشو تو تمام بدنم حس کردمو ازجام بلند شدم تمام صحنه های ترسناک فیلمایی که دیده بودم از ذهنم رد شد...
اروم دست ساتو رو ول کردمو از سرجام بلند شدم...
یه چیزی موجبم می کرد...
انگار اروم زمزمه می کرد:
برو پیشش...
برو پیشش...
برو پیشش...
اروم قدم قدم رفتم پیش میا...
اروم روبرو رو که داشت بهش اشاره می کرد نگاه کردم در حیاط پشتی بود که یک پنجره هم داشت و قطره های بارون اروم روش سر میخوردن...
همون طور که به اونجا نگاه می کردم دست میا رو کشیدم به پایین ...
ولی دستش ذره ای تکون نخورد...
انگار مجسمه شده بود با تعجب به میا نگاه کردم چشماش بسته بود...
تمام بدنم داشت می لرزید...
دوباره برگشتمو اونجایی که بهش اشاره می کرد رو نگاه کردم...
دوباره همون چیز بود که تو اتاق دیدم...
یک لحظه احساس کردم دست میا شل شد...
فوری بهش نگاه کردم که افتاد محکم گرفتمش تا نیفته...
_میا میا
سرش رو بادستم گرفته بودم کاملا بیهوش بود...
ساتو اومد پیشم و میا رو گرفت مامان هم مستقیم رفت یه چیزی براش بیاره بخوره...
پشت گوشم صدای نفس یه چیزی رو شنیدم ...
نفسش به گوشم می خورد و چندشم می شد...
گفت:
*برو جلو...
برو جلو...
برو جلو...
همون صدایی بود که گفت برم پیش میا...
اروم بلند شدم از جام و به سمت اون در حرکت کردم دیگه چیزی نبود...
ساتو+کجا می ری؟تنها نرو
_باهام بیا خب
ساتو+خنگ خدا الان وضعیت ترسناکه چرت و پرت نگو واستا میا بهوش بیاد باهم بریم ،تو که نمی دونی شاید تو فیلم ترسناکی:/
_باش بابا...
بعد یه نگاه به اونجا کردم و برگشتم پیش ساتو و باهم میا رو کنار تخت گذاشتیم
مامان هم اومد اینور اشپزخونه و یک لیوان اب قند گذاشت روی اپن...ا
اون شب هیچ اتفاقی نیفتاد و اصلا به سمت اونجا هم نرفتیم ولی هر سه تامون(من و ساتو و میا)خیلی ترسیده بودیم برای همین اون شب همه با هم توی اتاق ساتو که یه نمور بزرگتر بود خوابیدیم(اتاق من خیلی بهم ریخته بود و از اونجا می ترسیدم:/)
همگی کنار هم خوابیده بودیم و به سقف خیره بودیم...
مامان و بابا رفته بودن پیاده روی بعدشم می رفتن خونه ی یه بنده خدایی!
صدای میا رو شنیدم انگار از ته چاه حرف می زد
میا+وقتی بیهوش بودم چی شد؟
_داشتی به یه چیزی اشاره می کردی:/
ساتو+پری چیشد کا مل و واضح بگو!
بلند شدم و روی تخت نشستم و به ساتو و میا که حالا دیگه با نگاهشون داشتن منو می خوردن نگاه کردم و شروع کردم به گفتم از اولش از همون صدای عجیب و غریب تا اینکه هدفونم افتاد و وقتی میا به در اشاره کرد و اینکه چی دیدم رو براشون گفتم.
ساتو+به نظرتون جنگیر میتونیم پیدا کنیم؟
_فکر نمی کنم:/
میا+بچه ها این خونه یه...
هنوز حرفش تموم نشده بود که یه صدای بلند از اشپزخونه اومد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
رد خون (پست اسی طور...)
مطلبی دیگر از این انتشارات
کابوس،پارت#هفتم
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوست عزیز من