تنها...(4) قسمت آخر!

که یهو دیدمش؛

روی تختم بود...

دیگه اون صدای تو سرم مهم نبود

دستامو از رو گوشام برداشتم و عقب عقب درحالی که چشمام روش بود به سمت در اتاق رفتم

سونیا هم که رد چشمامو دنبال کرد اونو دید !

و اون دوتا رو انداخت بیرون از اتاق بعد خودش هم رفت

و سعی کرد من رو هم بکشه ولی لحظه ی اولی که دستش بهم خورد

انگار چسبیده بودم،بدنم دست خودم نبود

یهو کمرم صاف شد

کاملا صاف واستاده بودم و فقط میتونستم چشمامو تکون بدم

سعی کردم حرف بزنم

_نمی تونم تکون بخورم

سونیا هم موند تو اتاق و درو بست و شروع کرد به دعاهای مذهبی خوندن که هیچی ازشون نمیفهمیدم(!)

انگار روحم داشت از بدنم جدا میشد

دختره ی روی تخت بلند شده بود و جیغ میکشید

صداش توی مغزم بود و نمیتونستم متوقفش کنم

یه صدای کلفت ترسناک@بهش بگو تمومش کنه...

زبونم گرفته بود نمی تونستم حرکت کنم

فقط جیغ سونیا رو شنیدم

با شنیدن جیغش نگاهشو دنبال کردم

_نههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه

خونه سونیا روی صورتم پاشید...

@هرچقدر هم به بقیه بگی
حتی اگه باورت هم بکنن
و کمکت هم بکنن
در آخر تنهایی باید باهاش کنار بیای...!

جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ

چند سال بعد

به سمت ماشینم رفتم،بازش کردم و واردش شدم

ماشین رو روشن کردم

برداشتم و به سمت گل فروشی رفتم

یک دسته گل خریدم

و به سمت قبرستون حرکت کردم...

[ساتو]

این قبرمه
این قبرمه

پ.ن:خوشم اومد ازش مُردم?

پ.ن2: اصلا هم به خاطر اینکه حوصله نداشتم بقیشو بنویسم اینجوری تمومش نکردم

پ.ن3: نه واقعا میگم خواستم اینو زود تموم کنم چون یه داستان خیلی قشنگ دیگه دارم مینویسم رو اون کلی کار کردم و میخوام بیشتر روش کار کنم حرفه ای بشه، برهمین اینو زود یه پایان براش گذاشتم و از اونجا که از پایانای خوش بدم میاد اینو نوشتم:/
اسم داستان بعدیم هم ظاهر و باطنه منتظرش باشین:/
بای:/