شین.·۳ سال پیشنیمه.چقدر آهنگهای قشنگ در این دنیا وجود داشت که من نشنیده بودم، چقدر چهرههای زیبا از برابرم گذشتند که من آنها را ندیدم، چقدر رویاهای عجیب دید…
شین.·۳ سال پیشزانو.همش دستم رو خط میزد. من داشتم یک آدم میکشیدم که توی یک دشت ایستاده. ولی دشت دو قسمت شده. یک قسمت همه درخت ها و علف ها و گل ها پژمرده ان.…
شین.·۳ سال پیششب.دیگه داشت شب میشد، باید میرفتم خونه. تو که اخلاق منو میدونی. از شب میترسم، تاریکی رو دوست ندارم. میدونی چرا؟ چون نمیتونم توش خودمو پیدا کن…
شین.·۳ سال پیشنامه ای به من.منِ عزیزمبر اساس چوب خط هایی که بر روی دیوار اتاقم زدهام، امروز روز ۵۶م است که رفته ای. ۵۶ روز از آن روزی که رهایت کردهام، رهایم کردهای…
شین.درکنج داستان نویسی·۳ سال پیشپریسای 11 ساله ، دوست صمیمی من است.ساعت حدودا ۴ عصر بود. خسته و درمانده بودم از کار زیادی که بر سرم ریخته بود، ولی خیالی برای انجام دادن آنها نداشتم و در عوض ، به این فکر کرد…
شین.·۳ سال پیشمردم معمولیاطرافم را نگاه میکردم. تا جایی که چشمم کار میکرد آدم بود. آنقدر شلوغ بود که تعجب کرده بودم و اگر یک شخصیت کارتونی بودم،همانجا بی حرکت می…
شین.درکتاب باز·۳ سال پیشسعی کنید زندگی کنید ، نه انکه زنده بمانید.روزی را شروع کردم مانند روز های دیگر.چشم بندم را از روی چشمانم برداشتم و به سقف اتاقم که کمی بخاطر دود های ناشی از بخاری از سفیدی خود در آم…
شین.·۳ سال پیشامروز تصمیم گرفتم متفاوت باشم.امروز، پشت جلد کتابی می خواندم که نوشته بود : خطر متفاوت بودن را بپذیرید،اما بیاموزید که بدون جلب توجه متفاوت باشید.کاملا درکش کردم و فهمید…