جلسه خانوادگی

_باید بالاخره کسی وساطت کند، حیف زندگی آنها نیست، اینها جوانند، خامَند، ما که تجریه داریم باید آنها را راهنمایی کنیم، برای همین خواستم جلسه ای بگداریم تا مشکل شان را حل کنیم. همین خانم، بعد از به دنیا آمدن مهران، دائم بغض ی کرد و گریه می کرد، چه می گویند، افسردگی بعد از زایمان گرفته بود، حرف نمی زد و گوشه گیر شده بود.

خلاصه خانواده من و خانم، جلسه ای گذاشتند و با دو سه تا جمله مشکل حل شد، پدرم خدا بیامرز گفت، این زن محبت می خواهد، دستی به سر و گوشش بکش، حرفهای خوب بزن، فقط که کار و پول درآوردن نیست، بابای بچه اش شدی، باش، اول باید شوهر خوبی باشی، خلاصه سرتون را درد نیاورم با دو تا قربان و صدقه رفتن تمام شد،خانم درست نمی گویم ؟ مهران خوب خرجی می دهد، برای دخترتون چیزی کم نگذاشته، بیایید کمد لباسش و یخچال شون را ببینید، هیچ کم و کسری ندارند.

خانم فقط سر جنباند و چشم های ریزش را تنگتر کرد و به خواهرم نگاه کرد.

مادرم با سینی چایی وارد سالن شد.

_خانم ما برای مهمانی نیامدیم بیایید یکم بنشینید تا مشکل بچه ها را حل کنیم.

بابا و مامان فقط به حرفهای بابای مهران گوش می کردند ولی بالاخره سکوت را مادر شکست.

_آقا، دختر من نه افسرده است نه خسته، نه بداخلاق، او دیگه نمیخواهد ادامه بدهد، هیچ شرط و شروطی هم برای ادامه ندارد، هیچ راهی هم برای حل این مشکل جز طلاق نیست.

جملات مامان که پر از هیچ و نه بود و آخر هم سفره زندگی خواهرم را با گفتن کلمه طلاق جمع کرده بود، بابای مهران را از کوره در برد و با صدای بلند گفت:

_یک دفعه بگید زیر سر دخترتان بلند شده و دلش پیش کس دیگریه

جملات بابای مهران کسی را از کوره در نبرد به هیچ کس هم برنخورد، چون واقعیت بود، خواهرم یاد عشق قدیمی خودش افتاده بود که زمانی به خواستگاری او آمده بود و از بابا و مامانم جواب رد شنیده بود، بابا و مامان دوباره سکوت کردند و فقط جملات تحقیر آمیز بابا و مامان مهران را شنیدند، فقط یکی دو بار مانع کتک خوردن خواهرم از مهران و مادرش شدند. جلسه بالاخره تمام شد.

روزگار تلخ خواهرم از آن روز شروع شد شاید هم قوت بیشتری گرفت، اذیت و آزارهای مهران و خانواده اش تمامی نداشت، ولی خواهرم با رویای عشق قدیمی که او را سالها پیش از دست داده بود و دوست داشت با خاطرات آن رویا زندگی کند، روزگار می گذراند.