انجمن کوچک و مهربان نویسندگان نوجوان! واقع در دبیرستان دخترانه فرهنگ :)
خانه درختی گربهها
به قلم؛ ریحانه احمدی، کلاس نهم
روی زمین به شکل ستاره های دریایی دراز کشیده بودند ، هوا به قدری گرم بود که پنکه سقفی کمکی نمیکرد و زیر بادی که بی شباهت به باد سشوار نبود عرق میریختند. سر هایشان نزدیک هم بود و طوری که خوابیده بودند کاملا زیر پنکه بودند ، خانه در سکوت فرو رفته بود تنها صدایی که می امد صدای تق تق پنکهی نسبتا لق بود و گاهی هم صدای ماشین هایی که هوا رو میشکافتند و به سمت جلو حرکت میکردند تا بلکه سریع تر به مقصدشون برسند و کمی خنک شوند چون توی این هوا حتی کولر های ماشین ها هم کار نمیکردند .
نمیدانستند چند دقیقه است که اینگونه دراز کشیده اند و همچنان گرمشان است اما هر چه بود دیگر کمکم حوصله شان در حال سر رفتن بود و ذهن هایشان را وادار میکرد ایده ای برای گذران وقتشان پیدا کنند که ناگهان گویی چراغی بالای سر یکی از پسرها روشن شد و در جایش نشست ، جوری رو به رویش را نگاه میکرد که گویی همان لحظه عجیب ترین رویداد ممکن اتفاق افتاده بود. بقیه با نشستن ناگهانی پسرک نگاهشان را به او دادند و با تعجب به یک دیگر نگاه کردند .
_ به نظرم باید یه کلبه بسازیم ... شاید یه خونه درختی.
سکوت چند ساعته ی خانه با صدای صالح پسری که از بقیه کوچک تر بود -فقط چنn ماه - شکسته شد و چراغ های بالای سر بقیه دانه دانه روشن شدند.
_ خب اینجا تقریبا بیابونه و هیچ درختی پیدا نمیشه چرا باید خونه درختی درست کنیم؟ و اصلا چوب از کجا بیاریم؟
مرتضی پسری که نسبتا از بقیه بزرگ تر بود و کمی - فقط کمی - بیشتر از بقیه فکر میکرد این را گفت و چهار زانو نشست .
_ ما خونمون چوب داریم
اینبار امیر این را گف و دستش را بالا برد
_ خونه رو هم میتونیم رو زمین بزاریم ؟
این بار رضا بالاخره شروع به حرف زدن کرد و با پایان سوالش نگاهش را از زمین گرفت به صورت های چهار پسر رو به رویش داد. پسر ها با تکان دادن سرهایشان و اصواتی مبنی بر تایید حرفش ، جوابش را دادند. افکارشان مشغول بود و حتما میتوانستی در ذهن هایشان جمله ی «چجوری کلبه بسازیم» رو پیدا کنید.
دوباره سکوت شد اما اینبار حتی صدای پنکه هم نمیآمد ، هر پنج نفر سرهایشان را بلند کردند و با صحنه ای دردناک مواجه شدند «از حرکت ایستادن پره های پنکه » دفعه اولی نبود که خراب میشد، بار ها این اتفاق افتاده بود اما در کنارش حداقل کولر بود ، یا اگر ان هم نبود دمای هوا ۵۰ درجه نبود !
_ میشه فک کنم که الان اینقدر تند میچرخه که حس میکنم وایساده ؟ و تکون نخوردن پره هاشو به حساب خطای دید بزارم؟
صالح گفت و نگاه نا امیدش را به بقیه داد و انها با تکان دادن سر هایشان و خیره شدن به زمین ، پاسخ دادند.
- به هر حال مهم نیس از این اتفاقا زیاد میوفته میشه بگید الان چی کار کنیم؟ من واقعا حوصلم سر رفته
اینبار محسن بود که شروع به حرف زدن کرده بود و کلافه از گرما و بی کاری شروع به غرولند کردن کرد.
_ گفتم که ما خونمون چوب داریم میتونیم کلبه رو بسازیم.
_ برو خب بیار چوبارو
محسن بود این را گفت و دستانش را به عقب تکیه داد و پاهایش را دراز کرد.
امیر نگاهی به پسر بزرگ تر کرد گویی فقط در انتظار تایید او بود ، مرتضی سری به نشان تایید نشان داد و دستانش را در هوا به نشانه برو سریع تر بیارشون تکان داد.
_ چرا باید بره اون همه چوبو از خونشون خرکش کنه بیاره اینجا؟ شماها عقب مونده ای چیزی هستید؟ خب هممون میریم اونجا .
صالح این را در حالی گفت که لب هایش کاملا خط شده بودند و دستانش را در هم گره کرده بود و در نگاهش چیزی جز تاسف پیدا نمیشد.
_ خونه ما؟
انچنان فریاد کشید که دونفر کناریش کمی در جایشان تکان خوردند و مرتضی که در سمت چپش نشسته بود پس گردنی ای زد و پسر کوچک تر به جو خم شد .
_ چرا میزنی؟
همان طور که گردنش را نوازش میکرد با لحن طلب کاری گفت:
_ اولا دلم خواس دوما چرا داد میزنی ... میخوایم بیایم خونتون کلبه درس.
_ من یه سوال دارم .
باری دیگر صدای ضربه ی پسگردنی در ان خانه خلوت پیچید و اینبار صدای فریاد رضا بود که میگفت چرا باید کتک بخورد ، پخش شد و این مرتضی بود که میگفت نباید میان حرفش میپرید چون یک او بزرگ تر بود و دو کلا پریدن وسط حرف دیگران کار جالبی نیست.
_ اصلا هرچی میتونم سوالمو بپرسم؟
_بپرس
رضا چشم غره ای نسار فرد کناریش کرد و ادامه داد:
_ میگم این کلبه ای که قراره بسازیم اندازه خودمونه؟
همه نگاه هایشان را به پسری که ایده اصلی را داده بود چرخاندند و منتظر به او خیره شدند اما او سرش پایین بود و به زمین خیره بود که پس از مدت کوتاهی با حس سنگینی نگاه هایی سرش را بلند کرد با چشمان نسبتا بزرگ تر شده به چند جفت چشم مقابلش نگاه کرد و سرش را به منظور «چی شده» تکان داد .
رضا دوباره سوالش را با کلافگی مطرح کرد و منتظر شد .
_خب چیزی که تو ذهن من بود یه خونه درختی بود که مثل این فیلما رو درخت میذارن و بد میرن توشو اینا دیگه ولی خب اینجا درخت اونقدر گنده نیست ، ماهم چوب اونقدری نداریم و فکر نکننم بتونیم یه خونه گنده درست کنیم چون نقشه و این چیزاشو بلند نيستيم شاید بتونیم یه خونه خیلی کوچیک درست کنیم و بعد توش غذا و اینا بزاریم که بعد گربه ها مثلا بیان توش.
تکرار بعضی کلمات ، تکان دادن افراطی دستانش هنگام صحبت ، مکث های کم و بیشی که میکرد خبر از معذب بودنش را میداد و این برای پسر خجالتی ای مثل او واقعا جالب نبود و حس خوبی را بهش منتقل نمیکرد.
_خب حله اگر قراره اندازه گربه ها باشه ما اونقدر چوبو داریم پاشین جمع کنید بریم خونه ما
همزمان با حرف زدن از جایش بلند شد و با دستانش بقیه را هم تشویق به بلند شدن میکرد
خانه هایشان دقیقا توی یک کوچه بود و دوستیشان هم به خاطر همین ایجاد شده بود .
_ به هر حال مهم نیس از این اتفاقا زیاد میفته میشه بگید الان چی کار کنیم؟ من واقعا حوصلم سر رفته
اینبار محسن بود که شروع به حرف زدن کرده بود و کلافه از گرما و بی کاری شروع به غرولند کردن کرد.
_ گفتم که ما خونمون چوب داریم میتونیم کلبه رو بسازیم
_ برو خب بیار چوبارو
محسن بود این را گفت و دستانش را به عقب تکیه داد و پاهایش را دراز کرد
امیر نگاهی به پسر بزرگ تر کرد گویی فقط در انتظار تایید او بود ، مرتضی سری به نشان تایید نشان داد و دستانش را در هوا به نشانه برو سریع تر بیارشون تکان داد.
_ چرا باید بره اون همه چوبو از خونشون خرکش کنه بیاره اینجا؟ شماها عقب مونده ای چیزی هستید؟ خب هممون میریم اونجا .
خانه هایشان دقیقا توی یک کوچه بود و دوستیشان هم به خاطر همین ایجاد شده بود .
هوا دیگر کم کم به سمت تاریکی میرفت و زیرزمین هم رفته رفته تاریک میشد و دیدن اینکه چه میکنند سختتر. تقریبا کارشان تمام شده بود ، و فقط مانده بود گذاشتن سقف روی چهار تا دیواری که به سختی بهم متصل شده بودند؛ آنقدر هم که فکر میکردند آسان نبود بلکه انقدر سخت و طاقت فرسا بود که هر پنج پسر به زور چشمانشان را باز نگه داشته بودند، جوری که حتی اگر چوب کبریت را هم لای پلک هایشان میگذاشتنتد پلکهای سنگینشان آنها را میشکاند و بسته میشد.
علاوه بر اینکه کار خیلی خسته کننده ای بود دردناک نیز بود ، حداقل یکبار را همگی مجروح شده بودند ، از رفتن تراشه های باریک چوب توی پوستشان و خوردن چککش به انگشتشان ، تا افتادن تیغه های چوب روی پاهایشان . ولی هر چه بود کار لذت بخشی بود ، خاطرات جالبی را باهم ساختند و دوستیشان محکم تر شد .
بالاخره سقف را هم گذاشتنتد، با میخ و دیگر وسایل محکمش کردند و حالا کار تمام شده بود ، همگی عقب رفتند تا از دور نگاهش کنند .
تنها چند قدم عقب رفته بودند ، تنها چند قدم کافی بود تا هرچه کار کرده بودند خراب شود ، هر چه تلاش کرده بودند روی زمین بریزد و نگاه های تحسین آمیزشان تبدیل به نگاه های نامید شود .
تمام چوب ها روی یکدیگر ریخته بودند و به تنها چیزی که شباهت نداشتند کلبه بود ، محض رضای خدا آنها فقط چوب ها را بدون توجه به چیزی با میخ بهم متصل کرده بودند و حالا ان خانه کوچک تبدیل به کپه ای از چوب های کوچک و بزرگ شده بود .
برای بار سوم در آن روز سکوت خاصی بین آنها ایجاد شد که با صدای قهقهی پسرک کوچکتر شکسته شد ، همه نگاه های متعجبشان را به پسر خجالتی جمع دادند. خنده اش را خورد و با نگاهی که به جای دهانش ، میخندید به انها نگاه کرد کم کم خنده اش به علیرضا سرایت کرد و از علیرضا به بقیه . قهقه میزدند ، اشک های ناشی از خنده هایشان را پاک میکردند ، روی زمین مینشستند یا گاهی دراز میکشیدند ، میخندیدند بدون انکه بدانند چرا . هر بار نگاهی به چوب های رو هم انباشته شده نگاه میکردند و خندهشان را از سر میگرفتند .
شاید کلبه ای که در ذهن داشتند نشد ، شاید اصلا کلبه نشد ، شاید حتی کسی هم از ان کلبه کوچک استفاده نکرد ، اما آنها میخندیدند و صدای خندههایشان لبخند به روی لب عابران توی کوچه مینشاند و حال آنها را نیز برای لحظاتی خوب میکرد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
17 دقیقه
مطلبی دیگر از این انتشارات
بی عنوان
مطلبی دیگر از این انتشارات
گربه