MSD·۴ روز پیشنبردی از جنس غرورپلک هایم را بستم؛ نفس عمیقی کشیدم و تمام وجود بو کردم. بوی خاک باران خورده. بوی سنگ های خیس زیر پایم. بوی خون لخته شده. بوی عرق خودم. ب…
MSD·۱۴ روز پیشداستان کوتاه: به هر حال، وظیفهام بود!! در میان چادرها قدم می زدم تا با نگاهی سرسری به سربازانم بیاندازم. وضعیت ارتشم فاصله زیادی با چیزی بود که باید باشد. آثار یاس و ضعف بین…
MSD·۱۹ روز پیشداستان کوتاه: تصادف بود!!- چی شد که کارت به اینجا کشید؟ - تصادف بود . - چه جور تصادفی؟- گلوله به سرم خورد.یکی از ابروهایم را بالا دادم تا تعجبم را نشان دهم.- تاحال…
MSDدرکنج داستان نویسی·۱ ماه پیشبخند! بخند! آنقدر بخند تا بمیری!✅... نور خیره کننده شمعها بهم پیوسته و ستونیشکل به طرف سقف گُر گرفته بود. زیر این نور تابان، چهره خواهران کوچک آشکار شده بود. آنها به گ…
MSDدرکنج داستان نویسی·۱ ماه پیشآخرین مرد روی ماهبه بالا نگاه کردم و جز تاریکی مطلق چیزی ندیدم . فکر میکردم که تاریکی را میشناسم که تاریکی همان چیزی است که وقتی چراغ ها خاموش می شوند و آس…
MSDدرکنج داستان نویسی·۱ ماه پیشقاتلبا دقت به زیر ناخن های جسد نگاه می کردم . هیچ چیزی نیافتم که به نوبه خود عجیب بود . همیشه مقدار کمی از بافت بدن اینجا جمع میشود مگر اینکه…
MSD·۱ ماه پیشصدای سکوت با تمام نیرویی که داشتم می دویدم و در تاریکی مطلق پیش میرفتم چند وقت میشد؟ ده دقیقه؟ یک ساعت ؟ ده ساعت ؟ آنقدر دویده بودم که زمان معنای…
MSD·۱ ماه پیشداستان کوتاه: فقط برای جنگیدنبرای لحظاتی بدون حرکت به یکدیگر خیره شدیم . قبضه را محکم تر چسبیدم تا از دستان عرق کرده ام سر نخورد . سکوت . فقط سکوت بود که میانمان می پی…
MSD·۱ ماه پیشداستان کوتاه: چرا این باران بند نمیآید؟صدای شرشر باران امانم را بریده بود . قطرات ریز آب مداوم می ریختند . صدای برخورد این قطرات اوایل آرام بخش است . کمی که میگذرد روی اعصاب میرد…