یک عدد متعصبِ دوبهشکِ غرغرو . اینجا تکهپارههایی که توی سرم میپیچن رو مینویسم
خردهقصههای تصادفی با واژههای تصادفی
واژهها با تمام سنگینی و عظمتی که دارن، سرگردون تو فضا و مکان واسه خودشون میچرخن. من یقهی یه سریشون رو میگیرم و میندازمشون توی یه قصه ... یه جور تمرین که کمتر با نوشتن غریبی کنیم.
واژه ها: زل زدن / گُل / خاکستری / صدا / کُت
سوسک کوچولو رفت و رفت تا رسید به جوی آب. سرش را کرد توی آب خاکستری و یک عالم آب خورد. داشت دهانش را با پشت دست پاک میکرد که چشمش افتاد به یک سوسک کتشلواری. سر سوسک خشک و سنگین، از توی یقهاش بیرون زده بود. عینک تکچشمش برق میزد. طوری راه میرفت انگار همین حالا یک عصا را درسته قورت داده. کتشلواری آمد نشست کنار جوی آب و پاهایش را انداخت روی هم و به چشمهای گرد شدهی سوسک کوچولو زل زد. سوسک کوچولو سرخ شد. سرش را تندی انداخت پایین. زنبیلش را برداشت انداخت روی کولش خواست راه بیفتد برود سمت دِه که صدایی بلند شد: «آهای! با شما هستم.» سوسک کوچولو ایستاد. زیرچشمی نگاهی به دور و برش انداخت. توی سفیدی دشت هیچکس نبود. شرشر آب بود و بوی ته ماندههای قهوهای. سوسک کوچولو خواست راه بیفتد که این بار صدا بلندتر از قبل بلند شد: «دوست عزیز یک لحظه صبر کنید. کار مهمی با شما دارم.» کتشلواری با همان حالت خشک و ناملایمش، جلو دوید و راه سوسک کوچولو را بند آورد. سایه دراز و بلند کت شلواری روی سوسک کوچولو افتاد و او را ترساند. کت و شلواری با صدای دورگهاش گفت :« حال شما چطور است؟ خانم والده سلامت هستند انشالله؟!! غرض از مزاحمت میخواستم خواهش کنم اگر میشود محبت کنید این شاخه گل ناقابل را برای منزل ببرید.» ناگهان باد و طوفانی شد و همه چیز بهم پیچید. سوسک کوچولو تا آمد به خودش بجنبد یکهو دید شاخه گل پلاسیده و سبز رنگی توی زنبیلش افتاده. خبری از کتشلواری نبود. دست برد شاخه گل را برداشت. شاخه گل مثل برق به دستش چسبید و سوسک کوچولو آرام و بیجان روی دشت کاشیهای سفید افتاد.
پسنوشت : اگر دوست داشتید میتونید یه سری واژهی یهویی ، مثلا ۳ تا ، ۵ تا ، ... پیشنهاد بدید و منتظر قصه ای که ازشون درمیارم باشید
مطلبی دیگر از این انتشارات
قاچی از داستانی ناگفته
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان نقاب پارت1
مطلبی دیگر از این انتشارات
پادشاه و پیشگو