خواب| طلسم

دو تا لبه نیم‌کُت سفیدم رو روی هم آوردم و سعی کردم با مالیدن دستام روی کت خودمو گرم نگه دارم. هوا برفیو سرد بود. واقعا برام سوال بود با چه عقلی تصمیم گرفته بودیم برای امتحان کردن یه طلسم بیایم اینجا. اونم طلسمی که حتی خودمونم کاملا باورش نداشتیم.

اولش نمی‌خواستیم انجامش بدیم. فقط قرار بود پیدا کنیم و بهشون بخندیم. ولی وقتی دنیز گفت که واقعا یکی انجام داده و موفق شده ماها دل تو دلمون نبود تا امتحانش کنیم. هر چند اگه موفق نمی‌بود با امتحانش خیلی چیزا رو از دست می‌دادیمو اولیشم جونمون بخاطر فرار از خونه بود!

قبلا وقتی بحث فرار و از خونه در رفتن یکی پیش میومد همیشه به شوخی میگفتم نترس ما هستیم برو خونه دنیز یا بیا خونه‌ی من. ولی این بار فرق داشت. اگه جواب نمیداد هر شیش تامون با هم بدبخت شده بودیم. البته اگه جوابم می‌داد و به ومپایرم تبدیل می‌شدیم بازم بدبخت شده بودیم چون عمرا تو خونه رامون می‌دادن ولی حداقلش به آرزومون رسیده بودیم.

دست آنی رو گرفتم تا بتونه از سنگ نسبتا بزرگی که وسط راه بود بالا بیاد. برلین (لقبی که از روی شخصیت سریال خانه کاغذی برداشته شده) نقشه‌ی چهل تیکه‌ای که به زور از روی عکسای نصفه نیمه کانالای تلگرام دنیز پرینت گرفته بود رو از کوله پشتیش در آورد و مثل همه‌چی دانا بهشون نگاه کرد. منتظر بودیم تا برلین مسیر غارو پیدا کنه و من اینو بهترین وقت دونستم برای غر زدم و ابراز نگرانی!

-بچه‌ها اگه نشه چی؟ الان یه هفته‌است از خونه زدیم بیرون برای پیدا کردن اینجا برگردیم بنظرتون چطوری ازمون استقبال میشه! فک کنم دیگه تو همون مدرسه هم مراقب بیارن بالا سرمون که دوباره فکر فرار اینجوری به سرمون نزنه!

یه لحظه مکث کردم. یاد یهموضوع خیلی مهم‌تر افتادم.

-و اگه بشه چی؟... اگه هر دوتا طلسم کار کنه؟ اگه هم توکیو (لقب برداشته شده از شخصیت توکیو سریال خانه کاغذی) موفق بشه گرگینه بشه و هم ما ومپایر؟ می‌دونیم که با هم دیگه دشمنن! اگـ...

+خواهشا ببند دیگه. باور کن تحمل کردن سرما به اندازه کافی سخت هست نمیشه همزمان غر زدنای تو رو هم تحمل کرد.

توکیو مثل همیشه خیلی رک حرفشو زد. گودی که بخاطر خستگی دیشب دور چشماش افتاده بود، قیافه‌ی نسبتا ترسناک همیشگی‌شو خوفناک‌تر و حرف زدن رو حرفشو خطرناک‌تر کرده بود. پس من طبق خواسته‌ش سکوت کردم.

برلین به سمت کوه برفی‌ای که حدود چن مایل اون طرف‌تر بود اشاره کرد: "باید پشت اون کوه باشه. چیزی نمونده"

آنی که بعد از چن بار چرخیدن دور خودمون از جهتیابیای برلین خسته شده بود نقشه‌ی چهل تیکه رو از زیر دستش قاپید و غرزنان گفت: "چن بار دیگه باید دور خودمون دور بزنیم؟"

ولی چون از نقشه سر در نمیاورد فقط یه نگاه بهش انداخت و پرتش کرد سمت برلین. دنیز دست آنی رو گرفت و به سمتی که برلین گفته بود کشید تا غر زدنو تموم کنه و راهو ادامه بده. توکیو و برلینم پشت سرشون رفتن. برگشتم عقب تا ری رو صدا کنم که داشت تلاش می‌کرد دوربینشو روی یه دونه برفِ روی گیاه خار دار زوم کنه و ازش عکس بگیره: "ری! بریم بقیه رفتن."

×باشه الان میام.

با وسواس زیادی روی دیگه‌ی دوربین کلیک کرد. به عکسی که انداخته بود نگاه کرد. لبخند معصومانه‌ش بیشتر از همیشه می‌درخشید. بنظر میومد که تلاش موفقی داشت. تو راه همه سکوت کردیم. خوب میدونستیم که هیچ کدوممون اعصاب نداریم و هر کلمه میتونه یه دعوای بزرگ رو شروع کنه. از کوه تقریبا کامل رد شده بودیم ولی خبری از غار نبود. آنی که کاملا تحملش تمام شده بود حالت تهاجمی به خودش گرفت. نفس گرفت تا شرئع کنه سر برلین داد زدن ولی خوشبختانه قبل از اون ری به غارایی که سمت چپون دیده بود اشاره کرد: "عه بچه‌ها ایناهاشن."

آنی به سمت چپ برگشت و با دیدن غارا آروم شد. هوا خیلی سرد بود و اولین کاری که منو دنیز بعد از رفتن به غارا کردیم روشن کردن آتیش بود. بقیه بدون هیچ حرفی عقب نشستن. نیاز نبود ذهن خوانی بلد باشم برای اینکه بفهمم همه‌مون داشتیم به یه چیز فکر می‌کردیم. طلسمی که توکیو می‌‌خواست باید توی غروب شب پونزدهم انجام می‌شد و با از بین دست رفتن آخرین اشعات خورشید تبدیل انجام می‌شد. همه کارا از قبل انجام شده بود فقط باید تو جای درست وایمیستاد و منتظر غروب می‌‌شد.



یه ربعی از تابیدن آخرین اشعات خورشید می‌گذشت و خبری از تغییر، تب شدید، یا هر عارضه‌ی دیگه‌ای که توی اون طلسم لعنتی نوشته شده بود تو بدن توکیو نبود. برلین که حدود یه ساعت بود فقط به توکیو چشم دوخته بود تا روند تبدیلو ببینه بالاخره تسلیم شد.

*سخته قبول کردن اینکه تمام این کارامون بی‌فایده بود ولی از حق نگذریم خوش گذشت.

رفت تا به توکیو کمک کنه از سنگ بزرگی که برای گرفتن آخرین اشعه‌های خورشید استفاده کرده بود پایین بیاد. همین که دست توکیو بهش خورد جیغ آرومی کشید که برای برلین خیلی زیاد بود!

*سوختم!

رفتم جلو تا ببینم واقعا داره اتفاق میوفته یا فقط بخاطر اینکه برلین توی سرما وایستاده بود و بخاطر بوی دود نیومد کنار آتیش حس کرده بود که بدن توکیو زیادی گرمه. خیلی آروم نوک انگشتامو به دست توکیو نزدیک کردم. اونقدری گرم بود که برای حس کردن گرماش نزدیک کردن دستم هم کافی بود و نیاز نبود حتی لمسش کنم تا گرما رو حس کنم.

و بعد توکیو توی یه حرکت ناگهانی درست مثل جیکوب تغییر شکل داد و به یه گرگ نسبتا غول آسا تبدیل شد. چند ثانیه بعد دوباره توگیو به حالت انسانیش برگشت. حتی به اندازه‌ای طول نکشید که ری یا آنی بتونن عکس بگیرن.

رفتم کنار توکیو و بهش کمک کردم تا از روی زمین بلند شه یادمه بود که بعد از اولین بار تبدیل، گرگینه‌ها به طرز مهار ناپذیری گشنه میشن پس از توی کوله پشتی‌ای که برای سفر آماده کرده بودم هر چی خوراکی با کالاری بالا پیدا کردم در آوردم و به توکیو دادم و توکیویی که به زور یه آبمیوه رو تموم میکرد و معده‌ش به اندازه‌ی جوجه هم نبود با اشتیاق همه‌ی آذوقه‌ای که من توی کوله‌م داشتم رو تمام کرد.

چون آذوقه‌ی اصلی توی کوله من بود به نفعمون بود تا طلسم ومپایر شدنم کار می‌کرد چون برای برگشتن همین قدر باید پیاده میرفتیم و تا جایی که من می‌دونم آذوقه‌ای که مونده بود برای یه نفرم کافی نبود!



تا نیمه شب توکیو چند بار دیگه هم تبدیل شد و تلاش کرد مدت طولانی‌تری رو گرگ بمونه. هرچند یه ربع طولانی‌ترین زمانی بود که تونست گرگ بمونه ولی بازم برای شروع بد نبود.

دنیز شعما رو دایره وار وسط غار، جایی که سقف سوراخ کوچیکی داشت و نور مهتاب درست وسط دایره می‌تابید، گذاشت و آنی هم پشت سرش روشنشون کرد. قرار بود من شعما رو روشن کنم ولی شرایطی نبود که بخوام برای روشن کردن شعما بحث راه بندازم!

ری اون شیش تا لیوان رو در آورد و از برفایی که روی زمین جزیره ریخته بودن پر کرد و کنار آتیش گذاشت تا آب شن. چاقوی جیبی توکیو رو گرفتم و به واسطه‌اش خراشی روی انگشت حلقه‌م ایجاد کردم. فقط به اندازه‌ای که بشه ازش یه قطره خون دربیاد و بعد چاقو رو بستم و به سمت آنی پرت کردم. قطره‌ی خونی که به‌زور از اون خراش کوچیک در اومدو توی اولین لیوان ریختم.

وقتی همه چی آماده شد و همه لیوان مخصوص خودشونو با قطره‌ی خون قرمز کردن، تقریبا یه ده دقیقه‌ای تا نیمه شب مونده بود. کنار آنی به دیوار تکیه داده بودم و منتظر بودم تا این ده دقیقه طاقت فرسا بگذره. آنی داشت دوباره به عکسایی که از صفحات قدیمی کتاب طلسما گرفته بود نپاه می‌کرد تا مطمئن شه چیزیو جا ننداختیم. خیلی آروم با خودش زمزمه کرد: "قربانی کردن یه انسان یا گرگینه؟ چرا تا حالا اینو ندیده بودیم!"

چون می‌دونستم عمدا این جمله رو آروم گفته تا کسی نشنوه فقط به سمتش برگشتم و با نگاهم بهش فهموندم که حرفشو شنیدم. گوشیشو سمت من گرفت و به نوشته‌ی ریزِ زیر دستور عمل انجام طلسم نوشته بود و با زوم کردن تصویر یه ذره خوانا شده بود اشاره کرد. گوشیو ازش گرفتم و سعی کردم بخونم. راست گفته بود یه قربانی می‌خواست. از یه دشمن. که توی پرانتز انسان و گرگینه رو نوشته بود. آروم پرسیدم: "می‌خوایم چی کار کنیم؟"

^نمی‌دونم. ولی صد در صد نمیتونیم کسیو قربانی کنیم!

-به بقیه نمی‌گی؟

^بگم؟ آخه قربانی؟ بزار فک کنن طلسمه فقط کار نکرده. بهتره.

-نمیشه که! باید بگی.

می‌خواست جوابمو بده ولی با نگاه قاطعی بهش فهموندم که نمی‌تونه اینو مث یه راز حفظ کنه. رفت و نوشته رو به دنیز نشون داد و بعدم به برلینو ری نشونش داد. سکوت سنگینی فضا رو پر کرده بود. توکیو که فهمید یه چیزی شده خیلی آروم به سمت من اومد.

+چیتون شد یه دفعه؟ قضیه چیه؟

-هیچی فقط فهمیدیم طلسم یه قربانی می‌خواد!

+چی؟!

-لبخند موزیانه‌ای زدم: "باید آدم بکشیم! حیف تو که قاتلمون بودی تبدیل شدی به گرگینه نمی‌تونی تو کشتن بهمون کمک کنی!"

و ریز خندیدم.

+حالا چی باید قربانی کنید؟

-آدم یا گرگینه!

برلین مثل همیشه سکوت رو شکست و رفت رو ممبر: "ببینید ما پنج نفریم و این طلسمم میتونه با یه بار اجرا شدن از یک تا هفت نفر تاثیر بزاره. پس یه نفر میتونه فداکاری کنه تا بقیه خونآشام شن. خیلی ساده و تمیز."

آنی که اینو یه پیشنهاد احمقانه می‌دونست به برلین پرید: "عا آفرین! فرار کردنمون کافی نبود حالا هم یکیو بکشیم برگردیم! بعدش چی؟ قاچاق مواد؟ یا نه! خون‌آشام شدیم دیگه راه بریم خون بخوریم! مهمم نیست که کسی بمیره."

*آرام بانو! فقط یه پیشنهاد بود. نمیتونیم که این همه راه رو اومدیم با هیچی برگردیم!

^چقدرم پیشنهاد خوبی بود! اصلا خودت حاضری قربانی بشی؟

*اگه هیچ کس نخواد فدا بشه بعد آره!

^معلومه که تو همیشه خودتو کنار می‌کشی! از اولم نباید میومدی تو جمع ما باید همون کنار می‌موندی!

*اصلا همه اینا بخاطر منه! چی میگی تو اگه من نبودم همه‌تون تو حسرت خون‌آشام شدن هر روز به خوندن اون طلسمای احمقانه ادامه می‌دادین! تو چی؟ حاضری خودتو فدای بقیه کنی یا فقط میخوای ایراد بگیری؟

^من اگه حاضر نیستم خودتمو قربانی کنم به بقیه هم پیشنهاد نمی‌دم خودشونو بخاطر من قربانی کنن!

دنیز که نمی‌خواست بذاره بحث به جاهای باریک‌تری برسه پرید اومد وسطط و بین آنی و برلین وایستاد "هیچ کس قرار نیست قربانی بشه! جمع کنید این مسخره بازیو! قسمت نیست دیگه."

ری که تا اون موقع با حالت نگرانی عقب وایستاده بود حرف دنیزو تایید کرد "از اولشم مطمئن نبود می‌شه یا نه. نشد دیگه فدای سرمون.

برلین و آنی که هنوز نمی‌خواستن قبول کنن همه‌چی تمومه و کاری نمیشه کرد مخالفت کردن.

^نمیشه! بعد بریم خونه چی بگیم؟ ببخشید مامان من با دوستام برای امتحان کردن یه طلسم افسانه‌ای رفتم به ناکجا آبادی که وسط تابستون توش برف می‌بارید. ولی متاسفانه ده دیقه قبل از موقعی که طلسم باید اجرا می‌شد فهمیدیم که برای انجامش باید یه نفرو قربانی کنیم پس اجراش نکردیم و الانم دست از پا دراز تر اومدیم خدمت شما. آخرشم یه لبخند گوشاد تحویلشون بدیم تا حکم مرگمونو دستی دستی امضا کنیم!

برلین به سمت آنی برگشت "منم همینو میگم دیگه بانو!"

ری که کشتن تو روحیه‌ی لطیفه‌ش نمی‌گنجید و امید به زندگیش بالاتر از این بود که بخواد خودشو فدا کنه گفت: "فک کنید یکیو بکشیم و بعد طلسم اجرا نشه! بد چی؟ بر‌می‌گردیم و به لیست خطاهایی که مرتکب شدیم قتلم اضافه می‌کنیم؟

توکیو اصلا حوصله‌ی گوش دادن چرت و پرتای ما رو نداشت پس با یه جمله بحثو تمام کرد: "بسه آقا خودم قربانی می‌شم."

روشو به سمت من برگردوند: "گفتی یا پادم یا گرگینه دیگه؟"

با حرکت سر تایید کردم.

*بانو تو خودت تازه گرگینه شدی و به آرزوت رسیدی ما بیایم بکشیمت؟

^من که از همون اولم از زندگی راضی نبودم چه گرگینه، چه آدم دنیا که عوض نمیشه!

مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: "اینکه هیچکسو قربانی نکنید که حرکت احمقانه‌ایه بعد از یه هفته سختی کشیدن. از بین خودتونم، روزالی رو که من نمیزارم قربانی شه، برلین که غرورش نمیزاره، آنی که گفت نمی‌خواد قربانی شه، دنیزم که حاضر نیست از آرزوی خون‌آشام شدنی که خودش به بقیه داد بگذره، ریم زندگی داره مث ماها افسرده نیست که بخواد قربانی بشه. پس فقط خودم می‌مونم."

حرفشو تایید کردم: "راس میگه. تازه توکیو گرگینه‌است اگه ما موفق بشیم خون‌آشام بشیم دشمن حساب میشیم! من یکی که حاضر نیستم بزارم همچین اتفاقی بیوفته!

برلین پوزخند زد: "میترسی به دست توکیو کشته بشی؟"

با غرور گفتم: "توکیو منو نمیکشه. خیر سرم بهترین دوستشم! (خنده‌ی ریزی کردم و ادامه دادم) توکیو که ذاتا قاتله، نگران شمام که کشته بشین!"

برلین نگاهِ غرورمندانه‌ای بهم انداخت: "آره توکیو اصلا تورو نمیکشه.با من قرار گذاشته بود که در آینده‌ی خیالی بریم پارک بوستون!"

-اون زمان فرق می‌کرد. اون موقع افسرده بودم خودم می‌خواستم بمیرم اون فقط می‌خواست کمک کنه.

*و الان افسرده نیستی بانو؟!

-چرا! ولی اگه تبدیل بشم بعید می‌دونم که بازم افسرده بمونم.

بازم توکیو بحثو تموم کرد: "گفتم من قربانی می‌شم دیگه. جمع کنید خودتونو! الان نیمه شب میشه وقتتونو هدر ندین برین بین شعما."

زیر لب غر زد: "برای رسیدن به آرزموشونم باید زورشون کرد!"

چاقوی فلزی‌ای که اسم همه‌مون روش نوشته بود رو وسط دایره‌ی شعمی گذاشتیم و خودمونم دور تا دورش وایستادیم. باید بعد از آغشته کردن چاقو به آب خونی شده‌ی همه‌ی لیوانا باهاش به زندگی قربانی پایان می‌دادیم. قبل از اینکه آنى اون جمله‌ی ريزو کشف کنه فکر میکردیم منظور از قربانی کسی که می‌خواد تبدیل بشه و پایان دادن به زندگی هم منظورش زندگىِ انساني بوده و تبديل شدن به خونآشام بوده!

چند دیقه بیشتر طول نکشید تا نور مهتاب به چاقوي كاملا فلزى بتابه. دیگه وقتش بود. چاقو رو برداشتم و به توکیو دادم.