داستان شماره یک : چرا اینطوری شد ؟!

ساعت های 6_7 بعد از ظهر بود ، ساعت دقیقشو نمیدونم چون ساعت دستم نبود

فقط میدونستم خورشید اون بالا تو آسمون بدون حتی یک لکه ابر داره غروب میکنه ، البته همزمان داشتم به این فکر میکردم واسه من غروبه ، اون طرف دنیا داره واسه خیلیا طلوع میکنه.

کنار یه صندلی عمومی توی پارک نشسته بودم

خب نپرسین چرا رو صندلی نبودم ، واقعا اون پایین راحت تر بودم

اینقدر حالم عجیب بود که دیگه نمیخواستم مثل قبل باشم ، نمیخواستم منتظر فرصت باشم میخواستم فرصت بسازم ...

شاید دارین از خودتون میپرسین قضیه چیه ؟/

چرا داری اینا رو تعریف میکنی ؟!

داستان از چند روز پیش شروع شد ، من و یه دوست معمولیم به اسم سینا ، هم رشته ای بودیم .

هر دومون مکانیک خونده بودیم و در به در دنبال کار ،

اینی که میگم دیگه نمیخوام دنبال فرصت باشم بلکه میخوام فرصت بسازم بخاطر اینه

ما هردومون هر روز منتظر بودیم که کار گیرمون بیاد ؛ میدونین اشتباهمون این بود که فکر نمیکردیم

چطور کار گیر بیاریم !؟؟؟

به این فکر بودیم که کار گیر بیاد !!!

شاید بنظرتون ساده بیاد ولی همین تغییر کوچک تو یه جمله ای که جز باور های ماست همه چیزو تغییر میده .

چند روز پیش ما آه در بساط نداشتیم یه چندر قاز اگه میشد از پدرامون میگرفتیم

که اونم میدونین دیگه دو تا جوون 25 ساله از پدراشون پول بگیرن چه فاجعه ایه !

یعنی هر بار که میخواستم پول بگیرم کلییی عرق سرد میریختم ( به اصطلاح از شرم )

خب تا اونجایی که من میدونم وضعیت سینا هم همین بود .

واقعیت این بود که سینا اونقدرا با من رفیق نبود فقط خوبیش این بود که وضعیتش شبیه خودم بود

اگه میخواستم برم پیش یکی از بدبختیام بگم میدونستم اونم مثل خودمه و میشه باهاش حرف زد ...

همه چیز از اونجایی شروع شد که سینا یه فکر عجیب به سرش زده بود و اومده بود پیش من تا مثلا کمکش کنم

یه روز داشتم پیاده از دانشگاه برمیگشتم ، سینا از بغل با یه تاکسی اومد کنارم

خودش عقب نشسته بود و در رو باز کرد و گفت احسان بپر داخل بجنببببب

اصلا مونده بودم چرا اینقد اضطراب داره این ! چش بود !؟

خدا میدونه چه گندی زده ... انگار داشت از یه چیزی فرار میکرد..

بهش گفتم چی شده چرا اینجوری تو ؟

گفت فعلا چیزی نگو برات توضیح میدم ولی توروخدا وقتی گفتم بهت فاز نصیحت و... برندار !

هیچی دیگه فهمیدم قطعا یه گندی زده ...

تاکسی ما رو رسوند دم یه پارکی و خلاصه پیاده شدیم ، نزدیکای ظهر بود به سینا گفتم زود حرفتو بزن بریم یه چیزی بخوریم گشنم بدجور ...

گفت ببین اوکیه اصلا میریم یه جای توپ که تو خوابم ندیدیم ! ولی قبش بزار توضیح بدم

گفت ببین من با یکی از بچه ها صحبت کردم یه شغلی پیشنهاد داد که فقط کافیه چند بار با موفقیت انجامش بدیم دیگه راحت میشیم !!!

یه سرمایه توپ میاد دستمون و میریم یه کار درست و حسابی راه میندازیم .

گفتم اوکی وعده وعیدات تموم شد بگو شغله چیه ؟

گفت آیفون .

گفتم آیفون چی ؟!

گفت ببین الان آیفون چنده ؟

گفتم 50-60 تومن

گفت ببین اگه ده تا آیفون گیر بیاریم میشه چند ؟

گفتم خب 500 - 600 تومن ...

گفت خب معرکه نیست !!!؟

گفتم بابا سینا حالیته چی داری میگی ؟ دزدییی؟! فازت چیه بابا اسگللل

گفت ببین میدونم میدونم کار قشنگی نیست ، اخلاقیم نیست ! ولی هر که ندونه من و تو میدونیم دیگه نود درصد کسایی که آیفون با این قیمت میگیرن پولشون از پارو بالا میرهههه تازشم فکراشو کردم ما درگیر فروش گوشیم نمیشیم ! فقط کافیه آدم درستی رو انتخاب کنیم تا در ازای برگردوندن گوشیش کلی بهمون پول بده !!! یه آدم خر پولی چیزی رو اگه تور کنیم کافیه بهش بگیم ما اینقدر بابت برگردوندن گوشی ازت میگریم

طرف با کله پولو میده !! گوشیه اصلا مهم نیست اطلاعات توش مهمه ! ما هم نمیخوایم سواستفاده کنیم که صادقانه بهشون میگیم آقا ما به پول نیاز داریم و در ازای این مبلغ گوشیتونو بهتون پس میدیم کافیه مبلغ رو شبا کنین ما هم گوشی رو بهتون پس میدیم

یهو برگشتم گفتم د آخه باهوش با خودت نگفتی که مثلا ما اگه شماره یکیو بدیم طرف میره پیگیری میکنه ؟!!!

کافیه بره پیش پلیس کلا 2 میلیون خرج کنه دو سوته گیرمون میندازن !!

گفتم سینا بی خیال شو بی پولی زده به سرت داری یه چرتی میگی ...

بیا بریم یه چیزی بخوریم حالت جا بیاد مغزت درست کار کنه ...

با یه حالت خنثایی گفت کار از کار گذشته .

گفتم یعنی چی ؟

گفت هیچی حالا درستش میکنم

گفتم بگو ببینم چی میگی چی کار کردی ها ؟!

یهو از تو جیبش یه آیفون 13 پرو مکس آورد بیرون !

گفتم سیناااا وااای پسر د آخه نفهم یه همفکری میکردی سر از خود گوشیه رو کش رفتی حالا اومدی به من پیشنهادش رو میدی که بشم شریک جرمت ؟

پ بگو چرا ترسیده بودی تو ماشین ...

گفت ببین الان وقت این حرفا نیست انصافا من به این فکر کردم که اگه ده بار ، فقط ده بار کار رو درست انجام بدیم تمومه ...

تو اون لحظه خواستم خیر سرم آروم باشم و به فکر یه راه حل باشم

اومدم ازش بپرسم از کدوم خراب شده ای کش رفتی که یهو تلفنه زنگ خورد

هر دومون بهتمون زده بود که جواب بدیم یا ندیم

من تو فکر این بودم که شاید خود طرفه میخواد گوشی رو پس بگیره و...

آقا همین که سینا اومد جواب بده گفتم نه نه وایستا اگه خودش باشه، ببینه گوشیش داره زنگ میخوره دوباره زنگ میزنه ،

ما اول باید یه چیزی پیدا کنیم بهش بگیم !

سینا که هیچی من رو تو عمل انجام شده گذاشته بود فقط داشت بر و بر نگام میکرد من چه راه حلی میدم ؛

یکم که فکر کردم یهو یه چیزی اومد تو ذهنم

به سینا گفتم پول نقد !

گفت پول نقد ؟

گفتم آره بهشون میگیم مبلغی رو که میگیم تو یه ساک بزارن بصورت دلار و بیارن جایی که ما میگیم

ما هم با یه نقشه جوری که گیر نیفتیم پولو برمیداریم و گوشی رو یه جا میزاریم میریم بعد خودشون میان برمیدارن

داشتم کیف میکردم از ایده ای که داده بودم یهو سینا برگشت گفت

ولی اگه پول تقلبی بدن چی ؟

گفتم ببین دیگه فرصت اینو نداریم چک کنیم و بهشون بگیم تقلبیه و بعد تهدید کنیم و...

تقلبی بودن رو باید به عنوان ریسک کار قبول کنیم !

خلاصه این ایده رو بررسی کردیم دیدیم آره بهترین راهش همینه

چند دقیقه که گذشت دوباره تلفن زنگ خورد

سینا داد دست من گفت ایده پولو تو دادی خودتم صحبت کن بهتر میتونی راضیش کنی ... گوشی رو برداشتم گفتم بله بفرمایید

یه خانم جواب داد ...

انتظار یه صدای مردونه با ابهت رو داشتم که تهدیدم کنه !

ولی یه خانم بود ، اونم خیلی محترم اصلا خبری از تهدید نبود ...

گفت آقا شما امروز گوشی من رو دزدیدین ؟

ببینین من اصلا وقت ندارم که برم پلیس و... و اون گوشیم برام مهم نیست اطلاعات داخلش برام مهمه !

اگر از روی فقر و نداری دزدی کردین یه مبلغی رو پیشنهاد بدین و گوشی رو بهم برگردونین همین امروز !!!

اما اگه هدف های دیگه ای دارین جور دیگه ای مذاکره کنیم ...

این حرفی که گفت جور دیگه ای مذاکره کنیم خیلییی روم تاثیر گذاشت یه جورایی ترسیدم اینا دیگه کین ، نکنه سرمونو بکنن زیر آب و....

سریع گفتم ن خانم برای فقر بوده و ما واقعا قصد خاصی نداریم و دشمنتون نیستیم .

اول قرار بود که بگم مبلغ رو بصورت نقدی بیارن ولی دیدم اینقدر تکلیفش مشخصه و یه جورایی انگار کله گندس گفتم این اصلا براش مهم نیست ، وقت این چیزا رو نداره که بخواد حالا پول تقلبی جور کنه و....

گفتم خانم ما دنبال دردسر نیستیم شما 100 میلیون بریزین به این شماره شبایی که براتون پیامک میکنم وقتی مبلغ رو واریز کردین آدرس جایی که گوشی رو براتون میزاریم رو پیامک میکنم براتون

خانومه برگشت گفت حالا از کجا بدونم بعد دریافت پول گوشی رو بهم میدین و...

دیدم داره میره تو فاز شرط و اینا گفتم خانم شما اصلا حق انتخاب ندارین !

من الان یه شماره شبا بهتون میدم واریز میکنین گوشی رو تحویل میگیرین تمام !

اونجا فقط سینا هنگ کرده بود که من چطوری به اوضاع مسلط شدم و حتی 40 میلیون مبلغ بالاتری گفتم

سریع رفتیم یه شماره شبا گرفتیم و براش پیامک کردیم

دیگه ساعت تقریبا نزدیک سه ظهر بود .

ما اصلا غذا و... رو فراموش کرده بودیم

از موقعی که شماره رو پیامک کرده بودیم نیم ساعتی میگذشت ... ، استرس تمام وجودمون رو گرفته بود میدونین همه فکری تو ذهنمون میومد که نکنه ما اینجوری اعتماد کردیم به این و شماره شبای خودمون رو دادیم یهو بره پیگیری کنه و....

یعنی نمیدونم چرا اینقدر زمان دیر میگذشت !

دروغ چرا هردمون میدونستیم هر دقیقه برامون یک ساعت میگذشت

یهو سینا برگشت گفت احسان بیا یه بار دیگه زنگ بزن تهدیدش کن ! حساب کار دستش بیاد !!!

گفتم نه صبر کن هنوز نیازی به این کارا نیست ...

وای از اون لحظه یهو پیامک واریزی اومد 100 میلیون تومن !!!! برای ما اصلا رویایی بود ! 100 میلیون تومن تو یه روز !

تا اومدم به سینا بگم که فرستاد و... دیدم خودش زنگ زد گفت

_ خیله خب آقا من مبلغ رو براتون واریز کردم لطفا هر چه سریع تر آدرس جایی که قراره گوشی رو تحویل بدین بگین .

منم خواستم زرنگ بازی در بیارم گفتم باشه خانوم براتون آدرس رو پیامک میکنم

و بعد تلفن رو قطع کردم گفتم سیناااااا فرستادددد 100 میلیون تومنننن!! یه جاااا سینا همش تکرار میکرد دیدی گفتم دیدی گفتم بابا اینا صد میلیون واسشون پول خوردم نیست !

ما بدبخت بیچاره هاییم که با دیدن 100 میلیون ذوق کردیم انگار چی بهمون دادن حالا ...

همش میخندید و میگفت خدایا شکرتتتت دیدی گفتم احساااان

گفتم ببین اوکی فعلا بیا تمرکز کنیم چطوری گوشی رو بهش بدیم

گفت باشه ، بنظر من باید یه جای عمومی قرار بزاریم و تحویلش بدیم

اولاش داشتیم فکر میکردیم که خب بریم کافه و رستورانی چیزی ...

که یهو یه ایده به سرم زد گفتم سینا ایستگاه اتوبوس !

بهترین جاس !!! بهشون میگیم ما یه کیف میزاریم روی صندلی های ایستگاه اتوبوس فلان آدرس بیاین برش دارین

سینا هم گفت آره این ایده خوبیه بریم تو کارش

خلاصه رفتیم جلوی یه ایستگاه اتوبوس عمومی ، براشون لوکیشن رو فرستادم و گفتم تا نیم ساعت دیگه یه کیف اونجا میزاریم براش دارین

ساعت نزدیکای 4:30 بود

ما هم رفتیم اون طرف جایی که زیاد تو چشم نباشیم و منتظر موندیم تا زنگ بزنن یه ربع ساعت که گذشت پیام دادن که ما رسیدیم به اون لوکیشن ولی کیفی چیزی نمیبینیم

برای اینکه شناساییمون نکنن و یا مثلا آدم نفرستن و بگیرنمون

الکی گفتم بهشون جاده دست راستتون رو تا آخر برین اونجا یه ایستگاه دیگه هست کیف اونجاست ...

وقتی رسیدن پیام دادن رسیدیم ولی اینجا ایستگاه اتوبوس نیست !

منم همون موقع به سینا گفتم که برو و کیفو بزار اونجا و بیا

منم به اونا گفتم که خب حالا برگردین کیف رو روی صندلیای همون ایستگاه قبلی گذاشتیم .

ما هم از اونجا رفتیم و دیگه ارتباطمون با اونا قطع شده بود چون گوشی رو گذاشتیم تو کیف و خلاص !!!

بعد میدونین الان من بودم و سینا که تو یک روز 100 میلیون تومن گیرمون اومده بود و میدونین نکتش کجا بود ؟

ما عذاب وجدان خیلی خیلی کمی داشتیم ! درسته دزدی کرده بودیم منتهی میدونستیم از کسایی دزدی کردیم که این پولا واسشون پول خورده !

همین بهمون یه قوت قلب میداد که زیاد به عذاب وجدان قضیه فکر نکنیم بعد از اون طرف طبق حرف های سینا ما قرار بود فقط به اندازه نیازمون این کارو انجام بدیم و بعد که سرمایه یه کار درست و حسابی جور شد بی خیال این کار بشیم ...

و این امید که فقط قراره چند بار و به اندازه نیازمون این کار رو ادامه بدیم خیلی خوب بود خیلیااا

البته که من ته دلم حس میکردم ممکنه مزه این کار به دلمون بشینه و هی با خودمون بگیم دیگه دفعه آخره و...

بعد از اینکه کیف و تحویل دادیم از درون خیلی خوشحال بودیم ولی از بیرون عین کسایی که مسیر رو گم کردن فقط تو پیاده رو ها در حال حرکت بودیم بدون توقف !

یک کلمه هم حرف نزدیم با هم انگار تو شک بودیم

سینا که فکر میکردم الان از خوشحالی بال در بیاره هم ساکت ساکت بود

ساعت نزدیکای 6 بود

یهو وایستادم گفتم سینا کجا داریم میریم ؟!

یه تاکسی بگیر بریم یه جایی یه چیزی بخوریم

تاکسی گرفتیم و من به تاکسی گفتم بریم فست فود لاله ( یه فست فودی معمولی که همیشه میرفتیم اونجا )

یهو سینا برگشت گفت احسان به این زودی یادت رفت ؟

یه لبخند معنی دار بهم زد و من یادم اومد فقط تو چند ساعت قبل ما صاحب 100 میلیون شده بودیم ! میتونستیم با این پول هر رستورانی که عشقمون میکشه بریم!

همه چیز خوب بود ولی میدونین آدم وقتی یه چیزی رو خیلی راحت بدست میاره و یهویی، انگار باورش نمیکنه .

و اینکه نفهمی و باور نکنی چی داری

یعنی درک نمیکنیش !

و وقتی داشتن اون چیزو درک نکنی ، نمیتونی قدرش رو بدونی !

این چیزی بود که هر لحظه داشتم با خودم مرور میکردم ! هر لحظه ...

انگار منتظر یه اتفاق بودم ... یه اتفاقی که هر چی که گیرمون اومده بود رو ازمون برداره ...

تو همین فکرا بودم که رسیدیم به مقصد .

یه رستوران درجه یک فول امکانات که تا اون موقع فقط خر پولای دانشگاه رو دیده بودم که میرن اینجور جاها

وااای انگار من از دنیای خودم دور شده بودم ...

نشستن سرمیز ها تو همچین رستوران هایی ، سفارش هر غذایی که عشقمون میکشید !

و اینکه راحت بری و کارتش رو بکشی بدون اینکه فکر کنی ممکنه موجودی نداشته باشه !

عاه خدااا

ما تقریبا ساعتای هشت از رستوران اومدیم بیرون ، برای اینکه باور کنیم واقعا همچین پولی به دستمون رسیده وسوسه میشدیم بریم چیز میزای بیشتری بخریم .

لباس ، کفش ، بستنی ، مرغ سوخاری ، غذاهایی که اسمشون برامون تازه بود !

البته حواسمون هم بود که زیاد خرج نکنیم مثلا با خودمون گفته بودیم 5 تومنش رو خرج میکنیم و بقیش رو نگه میداریم برای کسب و کار و...

تا ساعت 11 شب ما واقعا عشق کردیم ! شب فوق العاده ای بود ، هردومون حس اینو داشتیم که انگار از یه منجلاب بزرگ و کثیف زدیم بیرون و الان همه چی داره به سمت اوج میره ...

کنار خیابون بودیم با کلی کیسه خرید و... که گفتیم دیگه بسه یه تاکسی بگیریم و برگردیم خونه هامون یه نگاه انداختم به انتهای جاده که یه سمند نقره ای داشت میومد

دست تکون دادم و اونم بلافاصله وایستاد

هر دو عقب نشستیم چون جلو یک نفر نشسته بود و ما هم عقب راحت تر بودیم کلا ، درباره آینده و... میتونستیم کلییی حرف بزنیم با هم ...

راننده به نظر مسن میومد و یه نفر هم جلو بود که قیافش زیاد معلوم نبود و کلا به بغل و... نگاه نمی کرد

ما گرم صحبت بودیم راننده به من گفت پسرم شما کجا میرین؟

منم گفتم میدان هفت خان

به شوخی گفت مال رستم هشت تا بودا شما میری هفت خان مطمئنی ؟

همه خندیدیم ، خلاصه همه چیز رو روال بود

سینا وسط این خوشحالیا تشنش شد گفت عموجان کنار یه سوپری وایستا لطفا ما یه آب معدنی بگیریم ؛ گفتم بابا یکم تحمل کن میرسی خونه اونجا آب بخور دیگه چه کاریه !؟

که راننده برگشت گفت نه اشکال نداره پسرم ، آدم تشنه صبرش تموم میشه ، کیف کردم از این راننده انگار خیلی حالیش بودو درک بالایی داشت .

ولی خب دنیا همیشه اونجوری که ما فکر میکنیم نیست ، گاهی همه چیز متفاوته ! از شانس بد ما دقیقا همین الان ...

بعد از اینکه سینا آب خورد منم صبرم ته کشید بطری رو ازش گرفتم و منم خوردم

بطری آب معدنی بود به چی میخواستم شک کنم ؟؟!

چند ساعت بعد کنار جاده تنها افتاده بودم لباسام کثیف بود چون تو یه چاله پر آب افتاده بودم ...

یکم که به خودم دیدم سینا نیست .

خیابون خیلی خلوت بود ، همه مغازه ها هم بسته بودن ؛ یه سردی خاصی هم حس میکردم

بد تر از همه اصلا نمیدونستم کجام ؟ سینا کجاست ؟!

همش با خودم میگفتم ما که گوشی رو تحویل دادیم پس کی میتونه سینا رو دزدیده باشه ؟ یکم که فکر کردم گفتم شاید کار اون خانومس ! فقط اون بوده که احتمالا موقع دزدی سینا رو دیده بود ...

از طرفیم میگفتم چرا باید اونکارو بکنه آخه؟ اون که گفت کاری به کارمون نداره ! تازه ما گوشی رو هم دادیم بهش

نمیدونم گیج شده بودم عین دیوونه ها تو خیابون راه افتاده بودم میرفتم همینطوری کشون کشون

هنوز اثر اون چیزی که خورده بودم رو بدنم بود ؛ قشنگ گیج میزدم ...

حالا چطوری باید سینا رو پیدا میکردم ؟

واقعا فشار زیادی روم بود قشنگ هنگ بودم ...

تو این موقعیت ها باید دنبال اولین قدم میبودم ؛ قدم بعدیم چی باید میبود ؟

یه دست کردم تو جیب شلوارم دیدم کارتم و... سرجاشه در نتیجه حدس زدم احتمالا فقط دنبال سینا بودن و منو یکم بعد از بیهوشی انداختن پایین

تو همین حالتا یه چیزی خورد به ذهنم !

دوربین ، دوربین های مداربسته شهری ...

خودشه اگه بتونم حرکتی بزنم فقط از طریق همین بود و بس !

باید یه بهانه ای جور میکردم برای پلیس تا برم و فیلمای اون ساعت رو تو اون منطقه چک کنم ؛ شاید اثری از اون سمند نقره ای پیدا میکردم .

نزدیکای صبح بود و من با همون لباس درب و داغون رفتم به نزدیک ترین اداره پلیس

حس کردم اینطوری طبیعی تر جلوه میکنه ، رفتم اونجا یه سرباز رو دیدم بهش گفتم تو این پاسگاه اجازه دیدن دوربین های مدار بسته رو صادر میکنن ؟

گفت باید پرونده تشکیل بدی بعد از تشکیل پرونده اگه مسئول مربوطه تایید کنه با یه نامه و یک مامور میرین به پلیس راه بخش دوربین های مداربسته ، از اونجا میتونی دسترسی داشته باشی به دوربین ها

خلاصه هر طوری بود بعد از یکم معطلی خودم رو رسوندم به یک سروان ، گفتم من و دوستم دیشب سوار یه سمند نقره ای شده بودیم و بعد دوستم تشنش شد و خواست بریم سوپر مارکت ولی خود راننده بهمون اب تعارف کرد ما هم خوردیم ؛ بعد دیگه نفهمیدم چی شد تو یه چاله پر از آب بهوش اومدم ...

سروان سریع پرسید چیزی هم ازت کم شده /؟ گوشی موبایل ، پول ، مدرک و... ؟

گفتم نه فقط دوستم سینا اون غیبش زده !

اینجا بود که گفت پس قضیه یه دزدی ساده نیست ، دوستت سینا احتمالا چیزی داشته که اونا دنبالش بودن ، بنظرت چیز خاصی میاد ؟

منم یکم خودمو تو فکر نشون دادم و با یه حالت سردرگمی گفتم نه بنظرم چیز خاصی نمیاد ...

خلاصه یه نامه امضا کرد و یه سربازی به نام ( نادری ) رو هم صدا زد

با اون بلند شدیم رفتیم پلیس راهنمایی رانندگی ، که دوربین ها رو چک کنیم ، خب حدسم درست بود بلافاصله بعد از بیهوش بدنم انداخته بودنم پایین و رفته بودن ...

مامور های بازرسی در تلاش بودن تا با زوم و... پلاک ماشین رو بخونن ، بعد از چک کردن تصاویر مختلف تونستن بالاخره پلاک ماشین رو بخونن

از اون طرف گفتن حالا باید ببینیم کجاها رفتن ، تو این فاصله گفتن پلاک رو هم چک کنین ببینین مال کیه و کجاست !

یه چیزی خیلی عجیب بود !

این ماشین دائم تو کوچه های مختلف میرفت حتی اگه شده بود یه چهار راه رو دور میزد و دوباره میومد جای قبلیش ...

انگار داشتن دوربین ها رو بازی میدادن

من بهشون گفته بودم که یه مرد هیکلی هم ردیف جلو نشسته بود که نتونستم ببینمش .

بعد تو یکی از تصویر ها دیدن اون مرد جلوییه نیس! یعنی سمند نقره ای از رو به رو میومد و هر چی نگاه میکردیم اون مرد جلوییه نبود

خلاصه اینو که دیدن حس کردن خب اینا خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکردن حرفه این ! و برام جالب بود تو این فاصله آمار راننده تاکسیه رو گرفته بودن واقعا راننده بود ! یعنی نه سابقه ای چیزی /... واقعا راننده تاکسی بود !!! حالا این سوال پیش میومد چرا یه راننده تاکسی باید آب دستکاری شده با مواد بیهوشی به ما میداد ؟

این جوابی بود که فقط خودش میتونست بهمون بده ...

آدرسش رو گیر آوردن و رفتن اوردنش بازداشتگاه منم اونجا بودم

ازش پرسیدن که منو میشناسه یا نه ، وقتی دید من دارم خیلی جدی و مستقیم بهش نگاه میکنم دیگه طفره نفرت و سرشو تکون داد

میدونین قیافش شبیه اینایی بود که پشیمونن و میدونن اشتباه کردن !

همین نشون میداد که خودش تو یه ور قضیه دست داشته و بی تقصیر نبوده ...

هویت منو که تایید کرد ازم خواستن برم بیرون و منتظر باشم ، یه نیم ساعتی منتظر بودم تا بالاخره از اتاق بازجویی بیرون اومدن ، تا اومدن بیرون بهم گفتم آقا شما باید منتظر باشین از اینجا به بعدش رو به ما بسپارین .

منم چیزی نمیتونستم بگم راستش دیگه خسته بودم حوصله نداشتم چونه بزنم که نه رفیقمه و باید بدونم و... گفتم که من و سینا اونقدر رفیق نبودیم فقط هم مسیر بدبختیه هم بودیم

از اداره اومد بیرون تقریبا ساعتای 5 بود .

منم داغون بودم داغون تر از اون چیزی که فکرش رو بکنین ! ولی با این حال میخواستم قدم بزنم ، میخواستم فقط حرکت کنم یه چند دقیقه ای ببینم چه خبره چیکار کردم ! دارم به کجا میرم و...

و این شد که رسیدم به یه پارکی بعد یک ساعت و کنار نیم کت پارک نشستم ؛ فکر کنم حالا برتون قابل درک تره چرا نرفتم روی نیم کت و کنار نیم کت ولو شدم...

و بیشترین سوالی که تو ذهنم بود این بود که چرا اینطوری شد ؟!

راستی من هنوز اون پوله تو حسابم بود و با اینکه نگران سینا هم بودم ولی از بودن این پول تو حسابمم هنوز یکم خوشحال بودم ، چرا دروغ خیلی خوشحال بودم فقط با خودم میگفتم که کاش سینا سریع تر پیدا بشه ...

اون موقع دلم میخواست برم یه هتل گرون قیمت و غذا سفارش بدم برام بیارن و بعد برم خونه . آره خب نگران سینا هم بودم ولی نگرانی من چیزی رو حل نمیکرد من در نهایت باید منتظر تماس پلیس میشدم .

در همی حین یادم اومد که خانوادم رو یک روزه که ندیدم و خبری هم ازشون ندارم ! واای اینو حالا کجای دلم بزارم !

سریع یه تاکسی گرفتم و رفتم ، خب احتمالا میدونین دیگه با حجم عظیمی از نگرانیو سوال مواجه شدم واقعا تو اون لحظه جواب دادن به سوالا و... فوق العاده سخته

یعنی آدم دلش میخواد فقط بره تو اتاق و در رو ببنده و هیچی نگهههه!

ولی خب چه میشه کرد مجبور شدم در کوتاه ترین حالت ممکن همه چیو براشون بگم قبل از اینکه سوالاشون چند برابر بشه ولی خب نه همه چی قضیه دزدی و... رو نگفتم .

واقعا اینقدر زود؟!! تلفنم داشت زنگ میخورد

از پلیس بود ساعتای 10 گفتن که دوستتون رو پیدا کردیم لطفا بیاین اداره .

سریع رفتم دیدم وااای سینا چه ضربه هایی که نخورده صورتش کبووود ، انگشتاشم کبود شده بود احساس کردم سر انگشتاشو با انبردستی چیزی فشار داده بودن !

خیلی صحنه ناجوری بود من اصلا زبونم بند اومده بود !

خودشم که بی حال بود هیچی نمیگفت ، سربازی که اونجا بود هم گفت با آمبولانس تماس گرفتیم رفتم پیش سروان و گفتم چی شده؟ قضیه چیه؟ از کجا پیداش کردین ؟ چرا اینقدر ضریه خورده ؟؟!

سروانه آروم نشست و گفت که هنوز چیزی نمیدونیم ما فقط از اون راننده باز جویی کردیم و مشخص شد که وسطای همون کوچه پس کوچه ها فرد جلویی رفته عقب تا خودشو از دید ما مخفی کنه و ما فکر کنیم یه جایی همون جاها پیادش کرده و...

اگه گول این ترفندشونو میخوردیم احتمالا مجبور بودیم تمام خونه های اون منطقه رو بگردیم ، ولی خب راننده تو بازجویی ها اعتراف کرد که اینا همش یه ترفند بوده و...

انگار بخاطر یه مبلغ پول راضی شده تا این کارو بکنه

با این اعترافش ما هم بهش تخفیف دادیم تو مجازاتش و رفتیم به ادرس اصلی و فهمیدیم سوار یه ماشین دیگه شدن و ...

همینجوری که سروان داشت روند پیدا کردنش رو توضیح میداد من داشتم حس میکردم چقدر زیاد شد بسه دیگه ! تهشو بگو پیداشون کردی یا نه !؟

و بالاخره فهمیدم که نه پیداشون نکردن ! ولی سینا رو تو یه خونه متروکه ول کرده بودن ...

سروان گفت ولی نگران نباشین ما پیگیری میکنیم و همه تلاشمون رو میکنیم الان با دوستتون برین بیمارستان و... هوف قضیه خیلی داشت پیچیده میشد !

یه آدم رباییه حرفه ای ! بعدش سینا رو الکی ول کرده بودن

مگه میشه ؟ چه خبره اینجا !

نمیدونم واقعا چی به چیه ! مغزم داشت میپوکید ...

اون شبو تو بیمارستان کنار تخت سینا گذروندم ، صبح که بلند شدم دیدم سینا خوابه و هیچ کسم تو اتاق نیست!

داشتم به این فکر میکردم تو همین دو روز به اندازه یک عمر تجربه های مختلف کسب کرده بودم !

میدونین بدترین قسمت قضیه کجا بود ؟!

اونجایی که سینا قضیه رو برای من روشن کرد ...

باورم نمیشد به هیچ عنوان باورم نمیشد !

سینا یکم که به حال اومد قبل از اینکه هر چیزی بگه گفت احسان من باید درباره یه سری چیزا باهات صحبت کنم >..

گفتم چه چیزایی ؟ گفت ببین این قضیه دزدی و اینا همش یه بازی بوده ؛ بیشتر برای رد گم کنی ساختمش داستان از اونجا شروع میشه که یکی از بچه های دانشگاه یه روز بعد کلاس اومد دنبالم و بهم گفت شنیدم دنبال کار میگردی ؟ گفتم آره ولی شما از کجا شنیدین ؟

گفت به اونش کار نداشته باش ، شب ساعت 9 تو کافه البرز منتظرتم

وقتی رفتم اونجا دیدم با یه پورش سفید اومده دم در کافه و هنگ کردم حقیقتش که یه آدم این شکلی چه کاری میتونه با من داشته باشه !؟

و بعد از اینکه اومد داخل قضیه رو برام تعریف کرد ... گفت که بابت کاری که ازم میخواد یک میلیارد تومن بهم میده به علاوه یه واحد آپارتمان شیک !

سینا میگفت چشام برق زد و حواسم شش دنگ جمع شده ، بهم گفت یه گوشی هست که باید بدزده ، توی این گوشی اطلاعات مهمی هست که ما لازمش داریم تا بتونیم رقیبامون رو شکست بدیم ، مکان و ساعت رو هم بهم گفت !

فکر کنم برای اون خانومی که من ازش دزدی کردم بپا گذاشته بودن ورود و خروج و همه چیش زیر نظر بود !

بعد بهش گفتم خب همچین گوشی که این اطلاعات مهم توشه چرا باید اینقدر راحت دستش بگیره و همه جا بره ؟ با یه حالت جدی بهم گفت کاری به این کارا نداشته باش فقط بگو هستی یا ن ؟!

گفت دزدی باید جوری انجام بشه که نفهمن از طرف ما بوده ؛ فکر کنن یه سری دزد ساده این کارو کردن !

بعد من پرسیدم یعنی اون گوشی که تو کیف گذاشتیم یه گوشی دیگه بود ؟ کی وقت کردی عوضشون کنی ؟! گفت نه گوشی رو فقط لازم داشتیم تا وقتی تماس میگیرن باورشون بشه ما دزدیم نه رقیبشون و...

یه جورایی حس کنن یه بدشانسی اوردن نه یه حمله و...

بعد من یهو یادم اومد آرههه خانومه میگفت اگه واقعا دزدین که اینطوری معامله کنیم اگه هدف دیگه ای دارین جور دیگه حرف بزنیم برای همین بود !!!

بعد پرسیدم پس چطوری اومدن دنبالمون ؟

بهم گفت احسان تو قماش کسایی که واسه دزدیدن یه گوشی ، یه آپارتمان و یک میلیارد تومن پول میدن فکر میکنی قدرت اینو ندارن که دوربین ها رو چک کنن و بفهمن کجا ها رفتیم و... ؟

من واقعا تو بهت مونده بودم سینا چطوری میتونست این همه وقت اینا رو از من مخفی کنه !؟!؟

بعد دوباره یه سوال اومد تو ذهنم ؛ گفتم پس سینا چرا ولت کردن ؟ یعنی گرفتنت که ازت اعتراف بکشن ! بعد چرا ولت کردن ؟

گفت چون من انداختم تقصیر تو ...

یهو ته دلم خالی شد ! گفت نه نترس قرار شده پلیس منو پیدا کنه چون اونا فهمیدن شما اومدین و راننده رو گرفتین و...

قرار شده پلیس منو پیدا کنه بعد من بیام پیش تو گوشی رو ازت بگیرم .

بعد گفتم خب گوشی که دست من نیست که من تا همین الان فکر میکردم گوشی رو فرستادیم رفته ! گفت آره میدونم اونا بهم گفتن ما سریعا اطلاعاتی که میخوایم رو خارج میکنیم و بعد گوشی رو بهت میدیم تا وقتی اومدن دنبالت بهشون بدی

تو فکر این بودم که چطوری میخوان گوشی رو به دست من برسونن !؟ چون مطمئن بودم از اینجا بریم بیرون اولین کسی که دنبالش میرن منم ، شایدم اصلا دم در وایستادن !

پرستار اومد داخل و گفت اقای خالصی بهترین ؟ ( فامیلی سیناس )

اونم خیلی آروم بله خانم ممنون

یهو تلفن پرستار زنگ خورد گوشیشو درآورد و جواب داد ولی بدون اینکه چیزی بگه گوشی رو گذاشت رو میز غذاخوری سینا و خودش رفت بیرون ...

تا به گوشی نگاه کردیم فهمیدیم همونه !

هم ماتم زده بود هم خیالم راحت شد که خب دیگه کاری باهام ندارن ! سینا مجبور بود اونجا بمونه بخاطر کارای پلیس و اعترافات و...

من اومدم بیرون و هر لحظه منتظر بودم که یه ماشینی چیزی بیاد و سوارم کنه و ازم گوشی رو بخواد ! یکم که قدم زدم و جلو تر رفتم یه موتور قرمز مدل ریس اومد جلوم و اشاره کرد که سوار شم

چون سینا از قبل هماهنگ کرده بود و گفته بود که حتما دست منه و... انگار همه چیز از قبل برنامه ریزی شده بود ، حرکت کردیم و رسیدیم به یه خونه خیلی شیک و حیاط دار که همه تو حیاطش بودن

ولی خبر از اون خانمه نبود انگار فقط نگهبانا بودن

من خیر سرم اومد که ضایع بازی در نیارم وقتی ازم پرسیدن گوشی کجاست یکم خودمو زدم به اون راه که دوباره ازم بپرسن و این حس بهشون دست بده که خودشون دارن گوشی رو ازم پس میگیرن ...

وقتی رئیسشون دید ساکتم یه اشاره کرد به یکی و با یک لگد اومد تو شکمم

من از درد به خودم پیچیدم کف زمین ! کثافت خیلی محکم زد !!!

همینجوری که داشتم درد میکشیدم منو میگشتن و خب گوشی رو پیدا کردن و تحویل رئیسه دادن ، اونم عین کسایی که موفق شدن و حال یکیو گرفتن برگشت و با یه حالت تحقیری گفت بدبخت احمق فکر کردی بابت یه گوشی چقدر میتونی اخاذی کنی ها ؟!

گم شو برو بیرون ! اینو پرتش کنین بیرون !!!

فکر کنم اون خونه جای خاصی نبود چون راحت اجازه دادن آدرسشو بفهمم ، هنوزم شکمم درد میکرد ولی خب دیگه اصلا به فکرشم نبودم و بیشتر از همه به این فکر بودم که بعد چی میشه ؟ بازم ماجرا داریم یا دیگه تموم شد !

به زور خودمو رسوندم به یه خیابون اصلی و یه تاکسی گرفتم و برگشتم به سمت بیمارستان تا برم پیش سینا

ولی وقتی رفتم خبری از سینا نبود !

رفتم بیرون از اتاق و از پرستار پرسیدم گفت نمیدنه و تازه شیفتش عوض شده ...

نمیدونستم کجا رفته بود برگشتم تو اتاق تا از کنار پنجره بیرونو ببینم شاید پیداش کنم ولی نه اونجا هم خبری ازش نبود ...

برگشتم رو صندلی نشستم تو این فکر بودم که این بازی دیگه زیادی داره کش پیدا میکنه ! یعنی این بار چیشده ؟!

یهو یه برگه دیدم که زیر بشقاب غذای ظهر بود ، برگه رو که باز کردم دیدم برای خودم نوشتنش یه نامه بود از طرف سینا نوشته بود

ببخشید که اینطوری سرزده رفتم شاید اگه یه روز دیدمت برات بیشتر تعریف کردم ، اما در همین حد بهت بگم که حالم خوبه و کسیم دنبالم نیست !

از اون یک میلیارد چهارصد تومنش رو زدم به حساب خودت تا با پول قبلی بشه 500 میلیون تومن .

این هم بخاطر رفاقتمونه هم بخاطر زحمت هایی که کشیدی ...

امیدوارم بتونی بزنی به یه زخمی از زندگیت و کسب و کاری چیزی راه بندازی.

مواظب خودت باش . سینا

نمیدونستم چی بگم ...

هم خوشحال بودم از 500 تومن هم گیج از گذشتن این همه ماجرا !

میدونین فقط میخواستم یکم شرایط آروم بشه تا بشینم به این فکر کنم که با این پول چیکار کنم .

از بیمارستان اومدم بیرون و رفتم خونه و خلاصه بعد از گذشت سه روز فهمیدم که انگار دیگه واقعا قضایا تموم شده و قرار نیست یه اتفاق دیگه بیفته ...

تصمیم گرفتم عجولانه تصمیم نگیرم و فعلا به کلاسای دانشگاه برسم و آروم آروم به یه نتیجه درست و حسابی درباره اون پول برسم.

اتمام داستان