دوست عزیز من

برندن برای بار چهارم در این پنج ثانیه ای که طول کشید تا الکس به در برسد و در را برای او باز کند،زنگ در را زد.

الکس با بی حوصلگی فریاد زد:"کیه؟!"

برندن گوشه آستین کت مشکی هفت میلیون دلاری اش را صاف کرد."باز کن الکساندر."

الکس در را با قیافه ای متحیر باز کرد."برندن جانسون؟!باورم نمیشه..."پیراهن سفید گران قیمتش با آن یاقوتی که به بالای یقه اش گیره شده بود ظاهرش را سلطنتی کرده بود.چیزی از ظاهر کت و شلواری برندن کم نداشت.

برندن با صورتی پوکر گفت:"انتظارشو نداشتی مگه نه؟"

الکس خودش را سریع جمع و جور کرد:"اتفاقا منتظرت بودم دوست عزیز من..."

برندن کتش را صاف کرد و روی مبل نشست.به دور و اطراف نگاهی انداخت.میشد گفت عملا بجای تمام دیوار ها کتابخانه بود و توی کتابخانه ها هزاران هزار کتاب تا سقف رفته بودند.یک آشپزخانه کوچک در گوشه سالن بزرگ به چشم میخورد و در هال بجز دو مبل که رو به روی هم بودند و میز شیشه ای بین آنها،چیز دیگری وجود نداشت،البته اگر از سه مجسمه طلایی ای که روی ستون های سفید در گوشه و کناره هال چیده شده بودند چشم پوشی میکردیم."به نظر نمیاد توی چیدمان سلیقه زیادی به خرج داده باشی."

الکس پوزخند زد:"به فضای فرهنگی عادت نداری نه؟"

برندن سر تکان داد:"اگه به این میگن فضای فرهنگی،پس نه."

الکس کتری کوچک را از کنار آشپزخانه برداشت و مشغول ریختن نوشیدنی در لیوان شد.

_قهوه یا چای؟

+قهوه.

_اشتباه.این چایه.

و لیوان پر از چای را مقابل او روی میز کوبید.

"قهوه سلامتی رو کاهش میده.ولی قضیه گویاست که هنوز هم معتادشی،درست نمیگم؟"

برندن با چشمان سبز خالی از احساسش به او خیره شد"کی میخوای دست از این ادای زندگی سالم برداری،ها؟راستش فکر میکردم زندگیت پسرفت داشته باشه،اما انتظار این حد از پسرفت رو نداشتم.انگار نه انگار که تا همین هفت ماه پیش توی قصر زندگی میکردی..."

الکس روی مبل روبه روی او نشست و پای راستش را روی پای چپش انداخت"به این نمیگن پسرفت...فقط اینکه توی بیست و سه سالگی رئیس یه شرکت بزرگ گوشی باشی غیرعادیه...و اگه دقت کنی،من هنوزم جزو پولدار ترین های این منطقه ام."

+اینکه توی بیست و سه سالگی رئیس یه شرکت بزرگ گوشی باشی غیر عادی نیست،فقط نشون میده که سطح هوشی تو از بقیه بالاتره.اینکه توی بیست و چهارسالگی خونه ات شکل پیرمرد های هفتاد ساله باشه غیرعادیه.

_پس سطح هوشی من از تو بالاتره مگه نه؟

+قبل از اینکه ورشکست بشی،شاید بود.ولی گذشته ها گذشته...دیگه نیست.

_و دلیل ورشکستگی؟

+من بودم.

_دقیقا،دوست عزیز من.تو شرکت منو نابود کردی.

+و دقیقا برای همین اینجام.میخوام کمکت کنم تا از این فلاکت دربیای.

الکس اخم کرد"چجوری؟"

+با یه پیشنهاد.میخوام با کلید طلایی از این قفسی که توش گیر افتادی نجاتت بدم.بذار برات توضیح بدم خوک پیر،من میدونم که تو هوش زیادی داری...

الکس وسط حرف او پرید"صبر کن ببینم!انقدر تند نرو...اصلا کی گفته که من تو قفسم؟من توی هیچ قفسی نیستم...پس به کلید هم احتیاج ندارم!میفهمی؟

برندن با خونسردی ادامه داد"تو هوش زیادی داری و بخاطر ایده های هوشمندانت شرکتت معروف شد،برعکس من که شرکتم برای کیفیت محصول معروف شد،اما حالا تو دیگه شرکتی نداری.پس اومدم اینجا تا بهت پیشنهاد کار بدم..."

_بذار حدس بزنم...داری التماسم میکنی که بیام و زیر دست تو کار کنم؟

برندن حرف او را اصلاح کرد"دارم بهت افتخار میدم تا بتونی بیای و توی یکی از معروف ترین کارخونه های تولید گوشی کارکنی."و همانطور که زیر چشمی به او نگاه میکرد هورتی آهسته از چایش کشید.

الکس بعد از چند ثانیه سکوت ناگهان شروع کرد به قهقهه زدن"آه!چقدر خنده دار...تو واقعا فکر کردی اینطوری،با اومدنت به اینجا و دادن پیشنهاد کلفتی کردن من برای تو،سود میکنی و منم به همین راحتی قبول میکنم؟!شوخیت گرفته؟!"

برندن گلویش را صاف کرد و بعد از خوردن قلپ دیگری از چای،گفت:"هوشمندانه عمل کن.قبول کردن پیشنهاد من دوباره به اون خوشبختی قبل برت میگردونه.ما میتونیم دوستهای خوبی برای هم باشیم.این یه معامله برد_برده."

_نه برندن،نیست.من به خوشبختی ای تو برام ساخته باشیش نیازی ندارم.من هرگز قرار نیست زیر دست تو کار کنم...حتی اگه بمیرم هم نمیذارم تو رئیسم باشی.و نکته بعدی اینکه،ما همین الانشم دوستای خوبی برای هم هستیم،مگه نه؟

الکس به برندن نگاه کرد.داشت موفق میشد.نشانه های اضطراب کم کم داشتند در درون او پدیدار میشدند.اضطراب شکست خوردن نقشه بزرگی که با آن به خانه او آمده بود.

+الکس...سرسختیت قابل تحسینه.اما گاهی این سرسختی تبدیل به لج بازی میشه.لج بازی ای که نه تنها باعث بردن نمیشه،بلکه ضرر زیادی هم میزنه.

بعد از خوردن جرعه دیگری از چای گفت"بیا معامله کنیم...چقدر حقوق میخوای؟"

_تو با خودت چی فکر کردی...من میگم قرار نیست من با تو کار کنم،میفهمی؟

+الکس دارم محترمانه ازت درخواست میکنم که یکمی به فکر خودت باشی و منطقی رفتار بکنی.میدونی که بالاخره یه روزی شرکت ما دنیا رو فتح میکنه و اون وقت تو مثل یه تیکه آشغال کوچولو میفتی به پای من و التماسم میکنی که بذارم توئم توی شرکت کار کنی...و آغاز این روند از لحظه ای که من از این خونه برم بیرون شروع میش...

الکس ناگهان وسط حرف او پرید:"اشتباهت همینجاست...تو از این خونه نمیری بیرون برندن."

چای در گلوی برندن پرید و باعث شد سرفه کند"چ_چی؟!"

الکس بلند شد و چفت در را انداخت"درست شنیدی.تو قرار نیست بری بیرون."

برندن بعد از چندسرفه دیگر گلویش را صاف کرد"و تو واقعا فکر کردی بستن چفت در مانع من میشه؟"

الکس مصمم جواب داد"نه.مانعت نمیشه."از صدای لذت بخش سرفه های پی در پی برندن به وجد می آمد.

لبخندی تاریک روی لبانش نقش بست"سمی که توی چایت ریخته بودم مانعت میشه."

رنگ برندن پرید"چی؟!!تو نمیتونی با من اینکارو بکنی!بعدش میخوای چیکار کنی مثلا،ها؟بیهوشم کنی و ازم پولامو بکشی بیرون؟دقیقا هدفت چیه؟!"

الکس قدم زنان سمت او رفت و گفت"نه برندن...نه.این سم بیهوش کننده نیست،کشندست.تو تا پنج دقیقه دیگه میمیری."

برندن سرفه کرد"دقیقا چی میخوای؟!"

الکس پوزخند زد"میدونی؟میگن همیشه باید از آدم هایی که دیر عصبانی میشن ترسید...چون اونا تمام عصبانیتشونو جمع میکنن و بعد همرو یکجا سرت خالی میکنن.تو حتی یه بار هم ندیده بودی که من بخاطر کارهای وحشتناکت تلافی کنم،اما حالا میتونی تلافی منو بچشی."

دست هایش را از هم باز کرد و روبروی او ایستاد"به تلافی من خوش اومدی برندن!"

برندن سرفه شدیدی کرد و ایستاد”این مسخره بازی رو تمومش کن!بگو پادزهرش کجاش وگرنه…”

_وگرنه چی؟منو میخوری؟الان مثلا میخوای چیکار کنی؟فکر میکردم توئم مثل من خشنی و یکمی درنده بازی درمیاری،اما تو زیادی شیک و پیکی!

+من…قرار نیست…بمیرم…میفهمی؟خیلی زوده.

_اشکال نداره برندن…خونسرد باش.همه چیز درست میشه.من میدونستم تو بالاخره یه روز میای اینجا.داشتم بحث رو کش میدادم تا چایت تا ذره آخر تموم بشه،اما نشد.هعی…

+همین الان یه چیزی…یه چیزی بهم بده که سم رو از بین ببره و انقدر زر نزن!

الکس با صورتی بی احساس به او نگاه کرد”پادزهری وجود نداره برندن…تو از دست رفتی.من حتی کلی کتاب هم خوندم تا بفهمم چجوری یه تابوت بسازم،و الان کاملا آماده بدرقه کردن تو به سمت اونورم.میدونی یه وقتهایی دانایی خیلی بدرد میخوره.”

برندن داشت از سرفه خفه میشد.چشمهای سبزش روی الکس خیره مانده بود.آب دهانش را به زور قورت داد.

”مهم نیست…من از اینجا میرم بیرون و نجات پیدا میکنم…میبینی”

و تلو تلو خوران به سمت در رفت.

_و تو واقعا فکر میکنی میتونی تا دم در بری؟کمک نمیخوای؟

برندن گوشه یکی از مجسمه های طلایی را گرفت و روی آن تکیه کرد”نه!همین الان در رو باز کن احمق!”

الکس به سمت در رفت و آنرا کاملا باز کرد”باشه.برو.تو آزادی.”

برندن سعی کرد به سمت در برود،اما با سرفه دردناکی روی زانو هایش افتاد.خون از دهانش بیرون ریخت.”لعنتی!”

الکس با خونسردی به او نگاه کرد”دیگه تهشه.”

کنار ایستاده بود و در هنوز کاملا باز بود.برندن تلاش کرد بایستد،و بعد از آن ناموفق روی زمین ولو شد.الکس قدم زنان بالا سرش آمد”یادته اونروز بهم گفتی یا باید عرضه داشته باشم تا دوباره شرکتم رو از چنگت دربیارم یا به خون متوسل بشم؟”

برندن از گوشه چشم او را نگاه کرد.نفس هایش بریده بریده شده بود.

الکس لبخند ملایمی زد”من خون رو انتخاب میکنم.شب به خیر برندن جانسون.”

برندن چشمهایش را بست.


پ.ن برای ساکن لمنبرگ:به یاد روزای شیرینی که دریم و تکنو دعواشون میشد??میخواستم اسم برندن رو بذارم کلی اما بقیه گیج میشدن،ولی حالا که فکر میکنم برندن هم بهش میاد…