خشونت هرگز جواب نیست.خشونت سواله،و جواب بله اس.
رادیو اکتیو قسمت 1
غار نمناک و تاریک زیرزمینی که بوی آهک و گوگرد میداد ، قطعا جایی نبود که گروه CA _12 _60 دوست داشتند در آن باشند.تمام گروه یکسره غر میزدند و گراهام هم که آنها را رهبری میکرد مدام بهشان گوشزد میکرد که وقتی آمده اند راه برگشت ندارند ، پس ساکت شوند و غر نزنند.هرچند خودش هم میدانست تحمل چنین جایی با این لباس های یکسره پلاستیکی زرد و ماسک رادیواکتیو ، در حالی که هر کدام یک طرف ارابه فلزی بشکه های مواد رادیو اکتیوی را می کشیدند چقدر حال بهم زن است.البته که مانیکا به راحتی در آن بالا روی بشکه ها نشسته و پاهایش را آویزان کرده بود و تکان میداد.با نگاهی تیز اعضای گروه را از نظر میگذراند و احتمالا برای خودش لذت میبرد.یک کاور نایلونی ساده به تنش بود که واقعا خنک تر از لباس های یکسره زرد آنها بود و موهای صورتی بلندش را در عین بیخیالی با یک روبان سفید بسته بود.در هر حال او قرار نبود جز پرستاری کار دیگری انجام دهد.
جو رو به مانیکا داد زد :"خسته نشی!بیا پایین یکم کمک کن بچه." مانیکا با خونسردی گفت:"اگه طوریت بشه من تو یکی رو تحت درمان نمیگذارم."وایت که تا آن موقع به سختی مشغول کشیدن ارابه فلزی به سمت مکان قرار بود گفت:"بنظرم باهاش بحث نکن جو.البته اگه میخوای زنده بمونی."جِیک به مانیکا گفت:"تو همین الان نمیتونی تشخیص بدی کی به کیه که میخوای اگه برای اون اتفاقی افتاد درمانش نکنی.این لباسها و ماسکهای مزخرف همه رو کاملا یکی میکنن.الان میتونی بگی رِیموند کدومه؟" مانیکا به یکی در جلوی ارابه اشاره کرد"البته که میتونم.این رِیمونده." مردی که مانیکا به او اشاره کرده بود پوزخندی تحقیر آمیز زد: "متاسفم.من ماروینم." جو پس از کمی نفس نفس زدن از سنگینی ارابه فلزی گفت:"رِیموند کجاست؟نکنه میخواسته از کار فرار کنه؟" گراهام گفت: "ترسوئه.جرئت نداره." مانیکا گفت :"جداً؟ اونباری که الکی گفت یکی از بشکه ها گمشده، تا نَگه که اونو فروخته چی؟جِیک همین دیروز اینو تعریف کرد و بعدشم گفت که رِیموند یه احمق شیاده."
جو به گراهام گفت:"رئیس! این دختره نه تنها کمکی نمیکنه بلکه خیلی حرف میزنه و تو بحث ما فضولی میکنه و تازه بدتر از همه،وزنشم به بشکه ها اضافه شده و ما باید اونو هم با خودمون بکشیم! من از اول گفتم نباید هیچ خانمی رو با خودمون بیاریم.عملیات رادیو اکتیو جای این سوسول بازی ها نیست.بحث مرگ و زندگیه." گراهام گفت:"غر نزنید.بار پنجم." وایت گفت:"بهتر نیست بجای اینها روی کارمون تمرکز کنیم؟اگه بخوایم اینجوری پیش بریم جهان میتونه یه بار دیگه شاهد فاجعه چرنوبیل باشه." جِیک گفت:"راست میگی.ولی اینو بدون ، جو.اگه یه پرستار نداشته باشیم مرگمون تضمین شدست." جو با لحنی شاکی گفت:"ببینم ،تو طرف کی هستی؟!من یا اون؟" همان موقع صدای بوق ضعیفی از دستگاه مستطیل شکل و کوچکی که دست گراهام بود به گوش رسید.گراهام گفت:"امواج زیاد شده.به مانیکا ماسک بده، جو."جو با بی میلی ماسک رادیو اکتیو را از بسته بیرون آورد و به سمت مانیکا پرتاب کرد.ماروین گفت:"حالا جِداً،ریموند کجاست؟راستش از اولشم به اون متقلب شطرنج اعتماد نداشتم." جِیک در حالی که لحظه ای می ایستاد تا خود را کش و قوس دهد گفت:"نمیدونم.وقتی همگی از ماشین پیاده شدیم که حاضر بود.تا همین ده دقیقه پیش هم داشت این ارابه مزخرف رو هل میداد."دوباره مشغول هل دادن از پشت شد.گراهام گفت:"فقط بیست متر دیگه.بعدش میرسیم."ماروین با پوزخند گفت:"فقط بیست متر!اونم با این ارابه به این سنگینی!عالیه!"گراهام گفت:"غر نزنین.این ششمین باره که دارم اینو تکرار میکنم."جِیک گفت:"یعنی مهم نیست که چه اتفاقی برای رِیموند افتاده؟من فکر میکردم ما یه گروهیم."
وایت با مِن و مِن به گراهام گفت:"رئیس،میدونم الان باید سریع بریم سر مکان قرار اما…اگه رِیموند اشتباهی به مکان های ممنوعه رفته باشه…منظورم اینه که همین یکم پیش اینجا بود و ما نمیدونیم که…"گراهام به او نگاه کرد.وایت سرش را پایین انداخت"ببخشید رئیس."گراهام نفسش را بیرون داد و صدایش را صاف کرد."اشکالی نداره وایت.ای کاش بقیه هم مثل تو بودن." جو گفت:"آره.اگه ما هم شانس وایت رو داشتیم تا روز اول بعنوان معاون رئیس انتخاب بشیم و همیشه مثل همین الان جلوی بقیه حرکت کنیم، الگو میشدیم.اما حالا درس عبرتیم."گراهام گفت:"غر نزن.این شد هفتمین بار." مانیکا که حالا ماسک تا بالای بینی اش را پوشانده بود و باعث میشد صدایش از حالت طبیعی محو تر شود گفت:"اصلا شاید…"گراهام حرفش را قطع کرد."مانیکا،ساکت.تو مسائل داخلی دخالت نکن. تو فقط یه پرستار موقتی هستی."جو گفت:"میبینین رئیس؟ اون خیلی حرف اضافه میزنه.هنوزم نمیفهمم چرا یه بچه شونزده ساله رو دنبال خودمون راه انداختیم؟"مانیکا گفت:"شاید دوست داشته باشی بدونی من تو سیزده سالگی رفتم دانشگاه."جیک گفت:"آره…البته که رفتی.واضحه که توی ناز و نعمت بزرگ شدی. میدونی،بهتر بود منم یه چیز دیگه بخونم…مثلا هنر.اگه میرفتم حالا در دنیای شعر و رنگ و قلم و اشک میگذروندم، ولی حالا توی یه غار آهکی گیرم." گراهام گفت:"غر نزنید.برای بار هشتم.نه متر دیگه.مانیکا،بسه.بیا پایین."وایت هن و هن کنان گفت:"فکر کنم دارم نور چراغ قوه بقیه رو از دور میبینم.آره.تقریبا رسیدیم."چراغ قوه اش را تکان داد.مانیکا لحظاتی قبل از پایین پریدن توانست احساس کند سرعت ارابه تندتر میشود.ناگهان ماروین فریاد زد :"صبر کن ببینم!اونی که اونجاست…رِیمونده؟!"
ادامه دارد…
مطلبی دیگر از این انتشارات
من و من ، ماه و جزیره (4)
مطلبی دیگر از این انتشارات
صدای...
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه