رادیو اکتیو قسمت 2


"صبر کن ببینم!اونی که اونجاست…رِیمونده؟!"بعضی ها از صدای فریادش سرشان را بالا آوردند و برای آنها دست تکان دادند، و بعضی ها هم فقط برای لحظاتی سرشان را به سمت آنها چرخاندند و بعد دوباره به کارشان ادامه دادند.آدم های حاضر در آنجا حدودا بیست نفر میشدند.ماروین اول کمی ایستاد و بعد،همانطور که همزمان ارابه فلزی را هل میداد شروع به دویدن کرد.مانیکا دیگر به وضوح می توانست ببیند سرعت ارابه سه برابر میشود. گراهام فریاد زد :"ماروین!وایسا!داری با اون همه بشکه کجا میری؟"ماروین ارابه را در مکانی که علامت ضربدر داشت رها کرد و با قدم های خشمگین و سریع و دستهایی که در دو طرفش مشت شده بودند به سمت رِیموند رفت و یقه‌ی لباس یکسره رادیو اکتیوی او را چنگ زد:"تو!!اینجا!!دقیقا داری چه غلطی میکنی؟؟!!چجوری اومدی که هیچکس ندیدت؟؟!!فقط یه دلیل موجه بیار که چرا بجای اینکه به ما کمک کنی اینجایی؟؟!"رِیموند با ترس سرش را تکان داد:"من؟؟مگه…بهتون کمک کنم؟؟کجا؟چی؟"ماروین او را تکان تکان داد و فریاد زد:"ساکت شو و جوابمو بده!اینجا چیکار میکنی؟!" رِیموند با ترس و لرز گفت:"مَ‌مَ‌ من نمیدونستم که با…باید بیام کمکتون.من…اومدم اینجا ت...تا…بشکه های رادیواکتیو رو…امم،میخواستم توی…"ماروین یقه او را رها کرد و هلش داد."تو جوابی نداری!مگه نه؟بازم میخواستی بشکه ها رو بچاپی و بزنی به چاک،آره؟!"رِیموند گفت:"چ...چی؟نه!من میخواستم…امم،یادم رفته بود که…"دستی را پشتش احساس کرد.صدای کلفت و خش دار گراهام گفت:"پس سعی کن دفعه های بعد یادت نره.مخصوصا اینکه اینبار وزن بشکه ها بعلاوه وزن پرستارمون شده بود."مانیکا زبانش را از زیر ماسک در آورد و جیک کمی به سمت او خم شد."بهت که گفته بودم.ریموند یه احمقه.واقعا احمقه.مطمئن باش بچه."جو گفت"رِیموند،من قبلا فکر میکردم مغز فندقی هستی.اما الان شک ندارم که مغز فندقی هستی."جیک با حرارت سر به تایید تکان داد.ناگهان وایت از نزدیک با صدای بلند گفت:"میشه کمک برسونین لطفا؟نمیتونم تنهایی تا نیم ساعت دیگه که ساعت نه هست و وقت استراحتمون شروع میشه تمام این بیست و پنج تا بشکه رو بیارم پایین."جیک با کلافگی کفت:"حتی یه کار رو هم تنهایی نمیتونی انجام بدی. اومدم." گراهام گفت:"غر نزنین!تا الان نه بار شده." جو پوزخند زد:"باید اسمشو میگذاشتن غر شمار"گراهام گفت:"شنیدم چی گفتی جو…ماروین!بیا اینجا."سرش را کج کرد:"خب،انتخاب کن.میخوای به بحث درخشانت با ریموند ادامه بدی یا بری کمک وایت و جو؟جیک! با توئم هستم!"ماروین گفت:"چشم رئیس."جیک آه کشید:"تو خیلی خوش شانسی بچه…خوش شانسی که گیر اون نیفتادی.هرکاری که عشقت میکشه میکنی.تو واقعا خوش شانسی."گراهام داد زد:"اسکات!اتاق کنترل کیفیت آمادس؟"کسی از لا به لای کارگر ها دادزد"بله رئیس!"وایت همانطور که یکی از بشکه ها را زمین می گذاشت گفت:"اگه فقط یه اشتباه کوچیک بکنیم،کل اینجا میره هوا.ذرات رادیواکتیو پخش میشن و بله،دوباره دوره سرطان و رادیواکتیو و چرنوبیل."جیک گفت:"از وحشتزده کردن بقیه خوشت میاد،آره؟"وایت گفت:"منظورت چیه؟"ماروین گفت:"منظورش اینه که دستت با ریموند توی یه کاسست."جیک بلافاصله گفت:"البته که منظورم این نبود."وایت گفت:"قبول دارم که باید از دستش عصبانی باشیم ولی اصلا نمیفهمم که چرا بهش گیر دادی.اصلا توی چی دستم باهاش توی یه کاسه هست؟"ماروین گفت:"تو اینکه بشکه ها رو بچاپی و بری."جیک گفت:"چاپیدن.این کلمه رو تازه یاد گرفتی،ها؟" جو گفت:"یعنی بدزدنشون؟اوه.چه جالب.بیزحمت پرستار رو هم با خودتون ببرین."مانیکا از پشت سرش گفت:"من اینجا حضور دارم.متاسفانه."وایت گفت:"بحث مزخرفیه.رادیو اکتیو همین الان مغزمون خورده."ماروین گفت:"چرا باید نصف عمرمونو درگیر همچین کار احمقانه ای باشیم؟"گراهام داد زد:"غر نزنین!باورتون میشه ده بار شده؟چندبار باید این حرفو تکرار بکنم؟"هر چهار نفر هماهنگ و بلند آه کشیدند.ماروین گفت:"گراهام پشت سرشم گوش داره.خسته شدم از اینکه انقدر حرفهامون رو میشنوه."گراهام داد زد:"منم خسته شدم از بس حرفهاتونو شنیدم.وایت،لطفا یکمی بقیه رو کنترل کن"وایت سر تکان داد و یک بشکه دیگر را برداشت.مانیکا گفت:"اینکاری که دارین میکنین ، کار سختیه؟"جو گفت:"سخت؟نه تنها سخته بلکه هر لحظه امکان مرگ به فجیع ترین شکل ممکن وجود داره. بعلاوه خودم یه روز گراهام رو با رادیواکتیو میکشم"مانیکا گفت:"مشکلی نیست.در هر حال من ماه قبل پادزهری که اگه تا یه ساعت بعد از آلوده شدن استفاده بشه از مرگ جلوگیری میکنه رو کشف کردم و برای همین اینجام." وایت گفت:"ببینم اصلا چرا داری با یه بچه شونزده ساله کل کل میکنی؟نوزده‌تا…ده دقیقه وقت داریم و شش تا بشکه رادیو اکتیو دیگه."ماروین گفت:"خیلی هم بد پیش نرفتیم.حداقل مرحله اول تموم شد."ناگهان صدایی گفت:"اممم…میگم که…بذارین منم کمک کنم"ماروین غرید:"ریموند!فکر کردی الان بهت اعتماد دارم؟…وایت،اگه بذاری نزدیکشون بشه پشیمون میشی.به اون نمیشه اعتماد کرد."جیک گفت:"همین الان داشتی میگفتی دست وایت با ریموند توی یه کاسست."مانیکا گفت: "راستش،به ماروین بیشتر میاد دستش با ریموند توی یه کاسه باشه تا وایت"جیک همانطور که از وزن بشکه نفس نفس میزد گفت :"حرف راستو از بچه بشنو" مانیکا بلافاصله گفت :"دروغ گفتم."جو گفت:"تو دقیقا طرف کی هستی؟"ریموند کمی این پاو آن پا کرد و بعد دستهایش را به سمت یکی از بشکه ها دراز کرد.ماروین با لج به او خیره شده بود."خیلی خب.بهت یه فرصت میدم تا ببینیم چی میشه.اما…"با دو انگشتش به چشمهای خودش که پشت ماسک مخفی بود و بعد به چشمهای ریموند اشاره کرد"حواسم بهت هست"مانیکا پرسید:"دقیقا مشکل تو با هاش چیه؟" جو گفت:"انقد توی حرفهای ما دخالت نکن بچه…رسیدیم به آخرین بشکه."جیک همانطور که دستهایش را به کمرش زده بود سر تکان داد:" تبریک میگم"ریموند آخرین بشکه را زمین گذاشت و سپس مانیکا بقیه را مجبور کرد که اسپری ضد مواد رادیواکتیوی بزنند.صدایی بلند غار را پر کرد.گراهام پنج بار دستهایش را به هم کوبید."بسیار خب،بیاین اینجا.مرحله اول تموم شد.سریع باشین!بعدش میتونین بخوابین.”گروه CA_12_60 لِخ لِخ کنان و خسته به سمت گراهام رفتند.گراهام به وایت اشاره کرد تا کنار او برود.بعد از اینکه تمام بیست نفر کارگر که بجز از نظر قد با هم مو نمیزدند جمع شدند،گراهام شق و رق ایستاد و گلویش را صاف کرد و بعد،تمام نقشه را مو به مو برای همه توضیح داد.

توماس سایمونز بعد از برگشتن به چادر خودش که کنار چادر های بقیه در همان غار آهکی برپا شده بود،میخواست فقط بخوابد.خیلی خیلی خسته بود.چراغش آخرین چراغی بود که آنجا را روشن میکرد.خاموشش کرد و خودش را روی تخت ولو کرد.خیلی نگذشت که صدایی به گوشش خورد.قلبش فرو ریخت.اگر موش های مزاحم به یکی از آن بشکه ها برخورد میکردند همه جا منفجر میشد.پس پایین پرید و با سرعت به سمت مکان صدا دوید،غافل از تمام چیزهایی که آنجا بود.نگاه کرد.هیچ چیز نبود.شاید تخیل کرده بود.یادش رفته بود چراغ قوه اش را بردارد.اما باز هم میتوانست ببیند که هیچ موشی آنجا نیست.اخم کرد و خواست که برگردد که صدایی خش دار از پشت سرش گفت:”اوه.ببینم خوابت نمیبره؟اشکال نداره.من کمکت میکنم.”قبل از اینکه بتواند درست ببیند که او کیست،فرد با یک ضربه زیر پایی تعادل او را از بین برد و با دست کردن زیر ماسکش جلوی فریاد های او را گرفت.و بعد، توماس در حالی که بیهوده دست و پا میزد ، کشان کشان در تاریکی عمیق غار فرو رفت.

صبح دوباره همه جمع بودند.آماده کار.اما قبل از اینکه گراهام شروع به صحبت کند،اسکات وحشتزده و دوان دوان خودش را به او رساند.”رئیس!رئیس!!!”گراهام با خونسردی گفت:”چیشده اسکات؟”اسکات نفس نفس زنان گفت:”ر…رئیس…توماس سایمونز…”آب دهانش را قورت داد و ادامه داد:”توماس سایمونز به قتل رسیده.”

ادامه دارد…