رادیو اکتیو قسمت 4

-پنج نفر؟پنج نفر؟پنججج نفررر؟؟

مانیکا با استرس گفت:"ببین من نمیدونم!ممکنه چندتا جا انداخته باشم و..."

وایت دستهایش را بالا برد:"جا انداخته باشی؟جا انداخته باشی؟؟؟پنج خودش خیلی زیاده!!"

مانیکا گفت:"من فقط دارم بهت گزارش میدم!!راستی چرا امروز همه چی رو دوبار تکرار میکنی؟"

_من همه چی رو دوبار تکرار نمیکنم.

_چرا میکنی.نکنه خودت روانی شدی و همه شون رو کشتی؟

_چی؟؟!

_هیچی.شوخی کردم.خب حالا،نظرت چیه؟چیکار کنیم؟

_نمیدونم.

_میتونیم بریم پیش بقیه و...

_این یکی رو میدونم.بهشون نمیگیم.

_خب باشه،ولی چرا؟

_چون نگران میشن.

_نگران چی بشن؟!دارن میمیرن!نباید بدونن؟

_خب نه،صبر کن.باید به یکی بگیم پنج نفر کشته شدن.به یکی که قابل اعتماد باشه و یکمی کمکمون کنه.

صدای دیگری از پشت سرشان گفت:"من خوبم واسه این نقش؟"

مانیکا اول با وحشت از جا پرید و بعد با لحنی شاکی گفت:"مارویییین!!!میشه وقتی میخوای جامپ اسکر اجرا کنی قبلش هماهنگ باشی؟!بعدم اینکه،تو دقیقا اینجا چیکار میکنی؟!"

ماروین صادقانه گفت:"فال گوش.به طرز آشکاری فال گوش.تعجبم از اینه که چطوری نفهمیدین.از اول حرفاتون خیلی راحت اینجا وایساده بودم.بعد شما با این وضع میخواین بقیه رو نجات بدین؟!"

مانیکا گفت:"در واقع میخواستیم به یکی بگیم که کمک کنه."

ماروین با شست به خودش اشاره کرد:"خب!اینم از یه نفر."

وایت گفت:"حقیقت اینه که پنج نفر مردن.همه تو یه شب"

ماروین شانه بالا انداخت:"همین؟خب اینو که خودمم میدونم."و بعد از کمی سکوت گفت:"چون خودم اونارو کشتم."

مانیکا و وایت در یک حرکت ناهماهنگ گفتند:"چی؟!"

ماروین اول پوزخند زد و بعد غش و ریسه رفت:"به این قطعیت رسیدم که خیلی احمقین."

مانیکا با حرص نفسش را بیرون داد:"اگه قرار نیست کمکمون کنی لطفا اینجا نباش."

ماروین خنده اش را خورد.”خیلی خب،خیلی خب.کمک میکنم.اول از همه…”

وایت وسط حرفش پرید:”لطفا ریموند رو وسط نکش.”

ماروین گفت:”چی؟!معلومه که نمیکشم.بهش نمیشه اعتماد کرد.به نظرم باید با جو و جیک در میون بذاریمش.ما یه گروهیم مگه نه؟”

وایت گفت:”خب ریموند هم هست!دقیقا منظورم همین بود…به نظرت یکم زیادی به ریموند گیر ندادی؟”

ماروین گفت:”باشه.اصلا دیگه از ریموند حرف نمیزنم.اما به من اعتماد کنید،ما به جک میگیم.”

مانیکا اخم کرد”جَک؟!”

ماروین خندید “ترکیب جو و جیکه.خیلی خلاقانه اس نه؟”


اسکات داشت از ترس میلرزید.قاتل همگروهی او را کشته بود. این حال،هیچکس به او شک نداشت.گراهام با سکوت در حالیکه دستهایش را پشت سرش گرفته بود،قدم میزد.جو،جیک،وایت،مانیکا و ماروین جیکشان هم در نمی آمد.انگار احساس میکردند هر کلمه ای که بگویند میتواند قضیه کشته شدن چهار نفر دیگر را هم لو بدهد.گراهام بعد از مدت زمانی طولانی فکر کردن بالاخره گفت:”خیلی خب.ما تسلیمیم.قاتلی که بین ما نشستی،فقط بگو هدفت چیه.میتونی تا امشب به هر نحوی خواستی بهمون بگیش.باشه؟”همه به هم خیره شده بودند،منتظر یک حرکت کوچک در ناحیه ی سر،برای یافتن قاتل.ماروین ناگهان ایستاد”میشه یکی الان به من بگه چرا اسکات رو متهم نمیکنیم؟مگه همگروهی اون کشته نشده؟!”گراهام گفت:”ماروین،اگه قرار باشه یه چیزی رو بدونم اون اینه که هیچکس اگه خودش یه نفرو کشته باشه از مرگش نمیترسه،بلکه برای صحنه سازی مثلا برای اون گریه میکنه یا همچین کار های مزخرفی.”ماروین سرش را کج کرد”خب از کجا معلوم همین الان در حال صحنه سازی نباشه؟”جیک ناگهان گفت:”ماروین!چرا هر روز به یه نفر گیر میدی؟!انگار انتخابی اینکارو انجام میدی!اصلا اسکات چرا…”مانیکا وسط حرفش پرید”میدونم احمقانه است اما من با ماروین موافقم.اسکات بود که اونروز بهمون خبر داد یکی مرده مگه نه؟خب با عقل جور در میاد.”جو سرش را به معنای منفی تکان داد“اسکات هیچوقت حتی جرئت گرفتن چاقو هم نداشته.الان مثلا چی خورده که حتی توانایی آدم کشتنم پیدا کرده؟با عقل جور در نمیاد.”ریموند گفت:”البته.هیچکدوم از حرف های ماروین با عقل جور در نمیاد.”ماروین داد زد:”تو یکی دیگه خفه شو!همین الانم کلی تحمل کردم که هیچی بهت نگم.”یکی از حاضرین گفت:”باز هم این موش و گربه بهم پریدن”ماروین غرید:”منظورت از موش چی بود؟!”ریموند ایستاد:”ماروین تو کلا اعصاب نداری.نظرت چیه که…”ماروین فریاد زد:”گفتم حرف نزن!الان پنج نفر مردن و تو داری یجوری رفتار میکنی انگار…”گراهام دستش را جلو برد:”صبر کن صبر کن صبر کن…تو از کجا میدونی؟”همه ساکت شدند.مانیکا ناله کرد و جیک نفسش را بیرون داد.ماروین با شک گفت:”خ‌خ‌خببببب…من از وایت و مانیکا شنیدم.”مانیکا سنگینی نگاه های بقیه را احساس کرد.”من فقط وقتی داشتم قدم میزدم جنازه دیدم.”ریموند سر تکان داد “کار خودشه.”ماروین سرش را سمت او چرخاند”واقعا؟یعنی این فسقلی…”سایه ای روی مانیکا افتاد.مانیکا بالا را نگاه کرد و حقیقتا جا خورد.گراهام سرش را بالا گرفت”نه.مانیکا نیست.لطفا پرستارمون رو اذیت نکنید.اون فقط یه بچه اس.باشه؟”یکی گفت:”پنج نفر مردن…”گراهام وسط حرفش پرید:”میدونم،ولی اون اینکارو نکرده.”مانیکا به رئیسشان نگاه کرد.ریموند گفت:”خیلی خب.درباره وایت چی؟”وایت گفت:”من دیوونه نیستم.کسیو نمیکشم.”کلارک،همان کارگر آزمایشگاه،گفت:”صبرکنین ببینم…رئیس هم این قضیه رو میدونسته و هم خب،رئیس اینجاست.خیلی راحت تر از بقیه میتونه اینکارو انجام بده،نه؟”ریموند گفت:”خب،شاید،اما به نظرتون ماروین جواب منطقی تری نیست؟”ماروین به سمت او دوید و یقه اش را دو دستی چسبید:”گفتم ساکت شو،احمق!”ریموند بر خلاف همیشه،اینبار پوزخند زد”شاید یه چیزی میدونم که دارم اینو میگم!من دیگه ازت نمیترسم.شاید تقصیر خودت بود که منو بعنوان همگروهی انتخاب کردی؟!”ماروین مشتش را بالا برد”چرا تو خفه نمیشی…”گراهام او را گرفت و عقب کشید”ماروین،ولش کن.جلسه تمومه.کار رو به جاهای باریک نکشید.”


مانیکا و وایت نفس نفس زنان به بقیه خیره شدند”اون صدای فریاد کی …”مانیکا قبل از تمام شدن جمله اش نفسش را تو کشید.باور نمیکرد.ماروین به دیوار تکیه داد.خون روی کاور زردی که تنش بود نمای وحشتناکی داشت.اما نمای وحشتناکتر،مرگ ریموند بود.گراهام جلوتر رفت و به ماروین خیره شد.”ماروین…”ماروین دستهایش را بالا برد”لطفا…آروم باشین…من اینکارو کردم باشه؟حمله نکنید.من ریموند رو کشتم،اما برای نجات خودتون.باور کنید همه چیز رو توضیح میدم.”

ادامه دارد…