اینستا: des.m.w
رمان نقاب پارت1
"مهران"
از ماشین که پیاده شدم پام رفت تو چاله آب
تازه بارون باریده بود و برق محل هم رفته بود
مهری تو خونه تنها بود حتما تا الان حسابی ترسیده از تصور قیافه وحشت زدش خندم گرفت
دستم رو بردم داخل جیبم تا کلید رو در بیارم
مهران_ای بابا باز که جا گذاشتمش
یه نیم نگاهی به اطراف انداختم شاید سنگریزه ای پیدا کنم و در بزنم
تو تاریکی چیزی پیدا نبود
صدای جیغ منو به خودم آورد صدای مهری بود
کیفم رو از روی در انداختم داخل حیاط ، خودمم از روی دیوار پریدم تو حیاط
فوری خودم رو رسوندم توی حال ؛ حال کاملا تاریک بود ولی از توی آشپز خونه نور پیدا بود آروم رفتم سمت آشپز خونه هنوز به آشپزخونه نزدیک نشده بودم که یهوی صدای قهقهه مردی رو شنیدم
مهری_زهر مااار روانی کم مونده بود سکته کنم
صدای خنده بیشتر شد سریع نگاهی به داخل آشپز خونه انداختم محسن بود، پسرعموم
تازه یادم افتادکه برای شام دعوتش کرده بودم
نگاهی به آشپزخونه انداختم یه چاقو روی زمین بود
مهری_دیوانه نمیگی میزنم با چاقو بیچارت میکنم
محسن_اوهو خودتو چی فرض کردی دختر ، الانم زدی دیگه فقط جلوتو گرفتم
مهری_ممکن بود نتونی چاقو رو پس بزنی بزنم تو چشتتتت
خندم گرفته بود قیافه مهری وقتی حرص میخوره خیلی دیدنیه سرخ سرخ میشه
مهران_خب دیگه بسه
مهری_اصلا کی گفت تو بیایی اینجا
مهران_من دعوتش کردم
محسن_بفرما خان داداشت جوابت رو داد
مهران_چجوری اومدی تو محسن؟لباساتم تمیزه!من از روی دیوار پریدم کل لباسام کثیف شدن
_با کارت ملی؛ یادته گفتم گمش کردم دروغ گفتم تا ازم نگیرنش برای همین مواقع لازم میشه
مهری_مهران یه لحظه میایی؟
مهران_باشه
محسن_ما غریبه ایم دیگه؟
مهری_حرف خواهر برادریه به شما ربطی نداره
مهری منو آروم کشوند تو اتاق خواب
انگشت کوچیکه پام خورد به پایه صندلی
مهران_آخ پام پام
مهری_آخ مهران قلبم ایستاد بابا چته از هیکلت خجالت بکش
مهران_بابا پام خورد لبه میز...
مهری_باشه بابا ، خواستم بگم که تو آدم دعوت میکنی نباید یه ندا بدی غذای بهتری درست کنم، حالا بهتر که نه! حداقل غذا بیشتری درست کنم!
مهری_نباید بگی مهری عزیزتر از جان مهمون داریم
مهران_خب الان میگم مهری عزیز تر از جان مهمون داریم
مهران_بعد محسن که دیگه خودیه تهش زنگ میزنیم پیتزا بیارن
مهری_باش هر چی تو بگی
برق خاصی رو تو چشم هاش دیدم
مهران_اسم پیتزا اومد شل کردی نه؟ مهری؟از اولم دنبال همین بودی نه!؟ پیتزا میخواستی؟
صورتشو برگردوند سمت من و یه چشمک ریز زد و فوری رفت سمت آشپز خونه
زنگ زدم برامون سه تا پیتزا بیارن
مهران_محسن
محسن_جانم داداش
مهران_بیا اینور
محسن_کدوم ور؟
محسن_صلواتتت
برق اومد
مهران_خب بهتر شد
با محسن روی کاناپه جلوی تلوزیون نشستیم و مهری هم دولیوان آب پرتقال آورد و رفت تو اتاقش
محسن_خب دیگه فکر کنم وقتشه جدی بشم نه؟
مهران_محسن دوباره شروع نکن خواهشا من تصمیمم رو گرفتم
محسن_خب اشتباهه برادر من تو جای داداشم کوچیکترمی نمیتونم همینطوری بزارم هر کاری خواستی بکنی
مهران_به خودم مربوطه
محسن_مه...
مهران_محسن!!!!
محسن_باش ولی نمیزارم با این دختره ازدواج کنی و به خواستت برسی اشتباهه
مهران_باشه آروم تر نمیخوام مهری بفهمه
تلوزیون رو روشن کردم و جفتمون زل زدیم به تلوزیون
محسن رو نمیدونم اما من اصلا حواسم به تلوزیون نبود تو افکار و آینده خودم غرق شده بودم
یه نیم ساعتی گذشت صدای زنگ در اومد
پیک بود،پیتزا رو تحویل گرفتم و نشستیم دور میز
محسن_خب از دانشگاه چخبر خانوم مهربانو
مهری_والا خبری نیست همه چی معمولیه خودت چی؟ مهری_شنیدم مخ یه دختره رو زدی!
محسن غذا پرید تو گلوش چند باز زدم پشتش
با اینکه سرفه میکرد گفت
محسن_نه والا از این خبرا نیست اشتباه به عرضت رسوندن ولی تا جایی که در جریانم برادر گرامیت داره شادوماد میشه
یه لحظه انگار آب یخ ریختن روم نمیدونستم چی بگم
مهری_آره داداش؟
سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم و طوری که صدام نلرزه
مهران_نه از این خبرا نیست اونوقت کی از تو مراقبت کنه محسن میتونه ازدواج کنه چون پدرش پشتش هست
محسن_هعی یه جوری حرف میزنی انگار کل تکیه من به بابام بوده
مهران_نه منظورم اینه که حداقل میدونی تو یه جاهایی شکست بخوری یکی هست دستتو بگیره اما من چی؟
محسن_من هستم
مهران_نه محسن تو درک نمیکنی
محسن_فعلا که بحث ازدواج رو پیچوندی به مهری نمیخوایی بگی نه؟
مهری_انگار قضیه واقعا جدیه نه؟کی هست طرف حالا؟
محسن_نمیدونم از دخترای دانشگاه شماست انگار وقتی اومده دنبالت اونو دیده و پسندیده
اون دوتا مشغول حرف زدن شدن و این من بودم که بین دوراهیی قرار گرفته بودم
میتونستم آینده خودم و مهری رو تضمین کنم اما ...
ساعت نزدیک 12 بود
محسن_خب دیگه من برم خونه فردام باید برم دانشگاه بعدشم یکم کار کنم
مهران_دمت گرم اومدی داداش
محسن_دم شما گرم بابت پذیرای
محسن_خداخظ مهری
مهری_خدافظ
مهری داشت میرفت اتاقش که بخوابه تو چارچوب در ایستاد
مهری_قضیه ازدواج جدی؟
مهران_نه بابا محسن رو نمیشناسی خودت؟ همیشه چرت و پرت میگه عقل تو سرش نیست که
مهری_باشه شب خوش
مهران_شبت خوش
آروم رفتم تو حیاط نشستم رو پله و دوباره کلی فکر و خیال بود که داشت منو آروم آروم تو عمق خودش غرق می کرد فکر تصمیمی که میتونست کل اینده رو تغییر بده
گذر زمان رو حس نکردم
سرم رو برگردوندم عقب از لای در ساعت پیدا بود 4:20 بود رفتم تو خونه از جلو آیینه که رد شدم چشام رو دیدم که پر خون شده بود رفتم و ولو شدم رو کاناپه.
چشام رو که باز کردم ساعت ده شده بود
از کار قبلیم اومده بودم بیرون و چند روزی باید اسنپ کار میکردم تا کار جدید پیداکنم
لباسام رو عوض کردم و رفتم دم دانشگاه مهری به امید دیدن شیوا
شمارش رو ازش گرفته بودم دو سه بارم با هم رفته بودیم بیرون
پیام دادم بهش
:کجایی؟میتونی بیای امروز بریم بیرون؟
:آره برو کوچه پشت دانشگاه میام اونجا تا کسی مارو نبینه
:اوکی
تو کوچه بیرون از ماشین منتظرش بودم
محسن_سلام
مهران_به به تو اینجا چیکار میکنی؟
محسن_گفتم که نمیزارم به خواستت برسی!
محسن شروع کرد به خندیدن
مهران_محسن الان وقت شوخی نیست الان دختره میاد اینجا
محسن_آره میدونم سر همون اومدم دیگه
مهران_محسن خواهش میکنم برو
محسن یهویی اومد جلو و یقه منو چسبید
محسن_مهراااان دفعه آخر بهت تذکر میدم کنسل کن بریم
محکم هولش دادم عقب و اون سریع تر اط دفعه قبل خودش رو رسوند به من و دیگه نفهمیدم چطوری یه سیلی ازش خوردم
انگشت اشاره خودش رو بصورت تهدید برای من تکون داد و بدون هیچ حرفی رفت
چند دقیقه ای از رفتن محسن می گذشت
که محسن پیام داد
:بیخیال دختره شو یا میکشمت!!!
جوابش رو ندادم
شیوا هنوز نیومده بود منتظرش بودم که یهو
سوزش خاصی رو تو پهلوم حس کردم چشام سیاهی رفت
چاقو رو از پهلوم کشید بیرون و از پشت دوباره فرو کرد شوکه شده بودم به سختی برگشتم دستام پر خون شده بود پاهام دیگه جون نداشت افتادم کف خیابون
دیگه چیزی حس نکردم از این کارش شوکه شده بودم
چاقو رو دیوانه وار در میاورد و دوباره فرو می کرد تو جاهای مختلف بدنم، آروم آروم همه جا برام تاریک شد
بعدش فقط تاریکی مطلق...
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک داستان ترسناک
مطلبی دیگر از این انتشارات
آلزایمر
مطلبی دیگر از این انتشارات
رادیو اکتیو قسمت 5