روبروی جایگاه CNG

در دلش می‌گوید: «وقت پنجر کردن بود، آخه!». تاکسی یدک هم ندارد. مجبور است پیاده شود. آن طرف منتظر می‌ماند تا یک تاکسی گیر بیاورد. خورشید بالای سرش است. گرما به سرش می‌زند. نگاهی به شهر می‌اندازد؛ در سراب پیدا است. تقریباً دو کیلومتر با شهر فاصله دارد. سرش را برمی‌گرداند. روی چشمانش با دست سایه می‌اندازد و به دوردست نگاهی می‌کند. خبری از تاکسی نیست. روبرویش را نگاه می‌کند. در جایگاه CNG، چیزی پر نمی‌زند.

- برم بهتره!... اگه تو راه تاکسی گیر بیاد سوار میشم دیگه، فعلاً که خبری نیس!

راه افتاد. در نهایت که به شهر می‌رسد؛ دو کیلومتر! گرما دارد به سرش می‌زند. حوصله ندارد... احساس خستگی می‌کند...

- داداش!... بیابریم؛ کار تموم شد.

به ساعت نگاه می‌کند. وقت کاری تمام شده است. همیشه، اواخر کار، احساس می‌کند انگار دوکیلومتری شهر، روبروی جایگاه CNG...