روزی روزگاری
دکمه های پالتو رو می بندم
و پله های سرد و خیس حیاط را بالا می روم ،نگاهی به طبقه دوم می اندازم. پنجره ها همه با پرده ای ذخیم پوشیده شده بودن، پوزخندی می زنم و
بند کیفم را در مشت می فشارم دست دراز می کنم وقفل در را پایین می کشم ،کوچه مثل همیشه در سکوتی ژرف فرورفته بود و تنها پیرمردمهربانی که نبش کوچه بقالی جمع جوری داشت دیده می شد که درحال نصب کردن توپ های رنگی پلاستیکی روی تیر برق جلو مغازه بود .آسفالتهای خیس مرا به هوس میاندازد تا وسط کوچه ودرمیان خانه هایی بادرب های رنگی قدم بزنم ذهنم را خالی ازهر خیانت و تنهایی که درسن 23لگی برسرم آمده بود دور کنم،کوچه که به پایان رسیدراهم را به سمت خیابان اصلی که فاصله کمی داشت کج کردم ،گام هایم را بلندبرمیداشتم تا زودتر به مقصد برسم ،اسمان غرشی کرد و قطرات ریز باران بار دیگر برزمین فرود آمدن آخ که چقدر این روزهادلم لک زده برای کمی غرش کردن و نمکی باریدن اماگویا کویر چشمان م خیلی وقت است که دیگر خشکیده . این روزها گویا همه دست به دست هم دادن تا مرا به زانو در بیاورند ،یک ماهی از رفتنش میگذرد و من دوروزی است که به هر کجا که فکرش را می کردم برای کاری پاره وقت سرزده بودم اما با وجود کودک شش ماهه ام مخالفت می کردن کاری باشرایطم پیدا نمی شد،ومن در این پاییز سردهمراه کودک شیر خواره ام دست از پادراز تر به خانه 65متری که جزئی از مهریه ام می شد باز می گشتم،دیگر تحمل این بغض سرکش برایم سنگین شده بود و بارها اجازه باریدن رااز من طلب می کرد ،اما نه هنوز برای پذیرفتن شکست خیلی زود بود
بااینکه شانسی برای پیدا کردن کار نداشتم اما باز امید داشتم ،به روزنامه فروشی که رسیدم به قفسه روزنامه ها که کنار هم قرار داشت نگاهی انداختم و. روزنامه مورد نیاز را بیرون کشیدم و بعداز پرداخت مبلغ آن مسیرم را سمت خانه کج کردم .باید قبل از بیدار شدن یاسین برمی گشتم .صدای آلارم گوشی بلند شد دست داخل جیب کوچک کیفم که مخصوص گوشی همراه بود ،کردم .تصویر چهره همیشه خوشحال نگار که روشن خاموش شد بعد از مدتها لبخند ی بر لبم نشاند دکمه اتصال را فشارند
سلام بانو چه عجب این افتخار رو نصیبمان کردین وجواب تماسمان را دادین
شرمنده نگار جان خودت دیگه شرایط منو میدونی ،الانم دوروزه در به در دنبال کارم سرم حسابی شلوغه به خدا
ای با با هنوز از اون باغیرت خبری نشده؟ یعنی خدا میدونه اگر فقط دستم بهش برسه ....
بسه نگار دوست ندارم راجبش حرفی بشنوم.
آره خوب بهتره نشنوی همون طور که تا الان نشنیدی ،سرت داره کلاه میزاره....
نگاررر ازت خواهش میکنم.
باشه ،حالا کجا هستی؟فنقل خاله چطوره؟
فنقل خوبه خوابش کردم اومدم بیرون روزنامه بخرم ،شایدخدا خواست فرجی شد فرجی شد کار پیدا کردم
یه سر به دیوار بزن شایداونجا با شرایطت کار بود
باشه حتما .ممنون که زنگ زدی .وقت کردی بیا سمتم
باشه عزیزم مراقب خودتون باشید فعلا بای
مطلبی دیگر از این انتشارات
کایوت ( قسمت ششم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان| لحظه
مطلبی دیگر از این انتشارات
وقایع نگاری قهرمان زندگی