روزی به پیر میکده گفتم که عمر چیست؟ _چشمی بر روی هم زد و گفت :هان !گذشت...❄
روسریِ بهشتی^^
حدودای پنج الی شش سالم بود.
بیدار که شدم دیدم مامانم خونه رو کرده مثل دسته گل
بوی پلوهای مخصوصشم تو خونه پیچیده بود.
یادمه اون صبح ،خورشید قشنگ تر طلوع کرد.
بوی چایی میومد.
هوا گرم بود و کولر آبی روشن!
میوه ها رو با سلیقه ی خواهرم چیده بودن.برای همین ناخونک زدن به میوه ها مساوی بود با مرگ.
گلای خونمون اون روز رنگی تر و شاداب تر بودن!!!و...
بعد از کلی انتظار بلاخره رسیدن. در و که زدن،
بدون دمپایی پریدم در کوچه رو باز کردم.که اولین نفری که در و روشون باز میکنه، من باشم.
دقیق یادم نیست اول داییم و بغل کردم یا زنداییم و حتی الانم نمیدونم کدومشون بیشتر دوست دارم.
ولی اون لحظه حس کردم واقعا دو فرشته اومدن خونمون:)
عادت نداشت.دست خالی بیاد خونمون، خرت و پرتای تنقلات و که داد دستم.گفت برات یه کادو ویژه هم دارم.
اومدن داخل و بعدم تعارفات شروع شد.
موقع کادو دادن رسید. به دقت کاغذ کادوها رو پیچیده بود.
کاغذ کادو رو یادم نیست چه شکلی بود.ولی بوی کاغذ تندی میداد دقیقا مثل بوی کتاب نو....
داد به خودم بازش کنم.کلی کتاب بود.
کتابای رنگارنگ و جورواجور ولی خب برای یه بچه به شیطونی من اون چیزی نبود که من میخواستم.
و بعد یه کادو دیگه از پلاستکه بیرون اورد. کاغذش براق بود نقره ای ونارنجی از اینایی که میگیری کنار لامپ برق میزنه گفت اون از طرف زندایی بود این از طرف خود داییه.بعد با حالت تیک داری عینکش و داد بالا که کامل من و ببینه.
شاید اولین کادویی که یادم مونده همین کادو هست. چیز خاصی نبود فقط یه روسری بود.یه روسریه ساده ی گل گلیه، نارنجی رنگ.
شاید برا همینه همیشه رنگ مورد علاقه ی من نارنجی شد.
یه روسری که نارنجی بود با گل گلیای سفید!!!
خودش کرد سرم،و بعد بغلم کرد و گفت قربونت بشم که همه رنگیم بهت میاد.
ولی من حس کردم. اون روسری نبود.اون یه تیکه پارچه نبود. یه چیزی مثل لباس فرشته هایی که تو تلویزیون نشون میدادن بود. انگار مثل همون لباسا ، هم برق میزد.
اونجا بود که حس کردم یه تیکه از قلبم رفت مابین گلای روسریه.
بعد از اونشب، این روسری تو همه ی روسریا شد دارایی من....
حدود دو الی سه ماه گذشت.
رفتیم مسافرت.
مگه میشد من جایی برم و اون و نبرم.
دوشب گذشته بود از اون مسافرت،هوای شرجی مجال روسری پوشیدن و اذیت کردن نمیداد.
اون و گذاشتم تو طاقچه.
گذشت و گذشت تا رسید روز آخر.
وسایلامون و جمع کرده بودیم.و عازم رفتن شدیم.
میدونستم باید برم اون و بردارم.حتی تا آخرین لحظه هم رفتم برش دارم.اما اون خانوم و پسرش دقیقا کنار پنجره بودن. و رفتن من همانا و قربون صدقه های و بوس های رو مخشون همانا.برگشتم!!و دیگه نرفتم که بردارمش....
رفتیم....
تو راه همش تعریف میکردم.که یادم رفته،نگفتم که خجالت کشیدم که با اونا روبرو شم،برای همین نرفتم.
ایقد غصش خوردم.که مامانم قول داد یکی عین همونو برام بخره. و خرید. ولی هیچوقت روسریه نشد اون روسریه !!!
همونجا فهمیدم اشیا حس دارن.و ممکنه توشون قلب فرشته ها باشه.قلب فرشته های زمینی...
و فهمیدم خیلی چیزا وابسته به همن مثل علاقه مند شدن من به رنگ نارنجی بخاطر یه روسری که شاید از بهشت اومده بود.
و این چقدر میتونه ترسناک یا عالی باشه.
تو کتاب عشق کافی نیست یه تیکش بود میگفت
مهم نیست کسی رو از خودت متنفر کنی.
اما کسی رو از خودش متنفر نکن.
دیدم چقدر ترسناکه تو دنیایی که ایقد همه چی بهم وابسته هست با یه حرف یا یه قضاوت یا رفتار و..... مسیر آدما رو عوض کنم. و چقدر چقدر حرفام و رفتارام بار مسئولیت دارن.
چقدر همه چی بهم ربط داره و با کوچیکترین اشتباه عمدی میتونم همه چیز و برای یه نفر خراب کنم.
و در آخر فهمیدم یه روسریه بهشتی چقدر زیاد سبک زندگی توش داره.:")))
پ.ن:بلاخره پاییز با میوه هاش ، غماش ، خش خش برگاش،رنگی رنگی شدن شهر،خوابای ملس عصر(وقتی بیدار میشی تشخیص نمیدی صبحِ یا عصر) ،حساسیاتاش و ....رسید!
پ.ن: یه چیز روانشناسانست میگه کادو دادن بیشتر حس خوبی به آدم میده تا از کسی کادو گرفتن.
پ.ن آخر:کاش یک گنجهای، کشویی، چیزی هم باشد
که آدم «چه خوبه که هست»هایش را بگذارد توش هر از گاهی که همهی آدمها
ناامیدش میکنند از بودن
بازش کند، گنجینهاش را نگاه کند
دست بکشد، لبخند بدود توی صورتش
کشو را ببندد، یک نفس عمیق بکشد
و برگردد به زندگی...
#حسین_وحدانی
مطلبی دیگر از این انتشارات
کایوت ویرایشی ( قسمت دهم )
مطلبی دیگر از این انتشارات
من و من ، ماه و جزیره (2)
مطلبی دیگر از این انتشارات
استکان چای