شاخه گلی با عطر نسکافه
به نام خالقی که انسان را به وسیله ی قلم آموخت?☕
وارد باغ شدیم.عطر گل های رز کل فضای آنجا را پر کرده بود.گل های سرخ و سفید در میان بوته های بلند سبز رنگ خودنمایی می کردند.نفس عمیقی کشیدم و اطرافم را نگاه کردم.پشت سر پدرم به سمت انتهای باغ رفتم.مردی که لباس باغبانی به تن داشت از ته باغ به استقبال ما آمد.با چهره خندانی به ما سلام کرد و با پدرم محکم دست داد.از خیلی وقت پیش ها یکدیگر را می شناختند .هر دو مشغول صحبت شدند.از آن حرفایی که فقط خود آدم بزرگ ها از آن سر در می آوردند و از آن لذت می بردند.ناگهان صدای خش خش عجیبی توجهم را جلب کرد. سرم را چرخاندم.چشمم به دروازه آهنی ای که با گل سرخ رنگ پوشانده شده بود، افتاد.دروازه ای که به سمت تونلی دراز راه داشت. با دو چشم قهوه ای روشن در میان دروازه مواجه شدم.نفسم را محکم حبس کردم . نگاهی به دختری که میان بوته های گل های رز بود انداختم ،بعد به پدرم و مرد باغبان که سرگرم صحبت کردن ،بودند.آرام به سمت دروازه آهنی رفتم و رو به روی آن ایستادم.شاخه های بلند گل های سرخ راه آن تونل را پوشانده بودند.دخترکی در میان آن شاخه های بلند ایستاده بود.لباس سیاه رنگی به تن داشت .چتری های بلند و مرتبش بخشی از ابروهایش را پوشانده بودند.مو های قهوه ای اش را دو دسته بافته و جلوی صورتش انداخته بود.با دستش آرام یکی از شاخه ها را کنار زد و با چشمان درشت نسکافه ای اش به من نگاه کرد.لحظه ای به پشت سرش نگاه کرد،بعد رویش را به من چرخاند.لبخند کوچکی روی صورتش نشست.زبانم بند آمده بود. "دختر چشم نسکافه ای" بدون هیچ حرفی پشتش را به من کرد . وارد تونل شد و غیبش زد.چند ثانیه همان جا ایستادم...صبر کردم...شاید بیاید. نگاهی به اطرافم انداختم.با احتیاط از میان آن تونل دراز که شاخه های سبز رنگ بلند دیوار و سقفش را تشکیل داده بودند، رد شدم.آرام قدم بر می داشتم و به گل های سرخ رنگ اطرافم نگاه کردم.عطر بهشتی گل های رز به قلب و ذهنم نفوذ کرد.صدای پدرم در گوشم محو شد. پرتو های نور خورشید ،از لا به لای شاخه های سبز رنگ،به سطح زمین می رسیدند.آسمان به سختی دیده می شد. سنگریزه های زمین خاکی آنجا، کف پاهایم را آزار می داد.با خودم گفتم شاید بهتر است برگردم. سرم را بالا آوردم . دختر چشم نسکافه ای در مقابل من ایستاده بود.اما...پشتش به من بود .انگار داشت جای خاصی را نگاه می کرد.در دستش سرخ ترین گل رزی که تا به حال دیده بودم، جا خوش کرده بود.سرش را به سمتم چرخاند.لبخند دوباره بر روی چهره ی خنثی اش نقش بست.من هم لبخندی زدم و پس از مکثی کوتاه پیش او رفتم.
•|ڪ.موسوے
مطلبی دیگر از این انتشارات
ملیکا
مطلبی دیگر از این انتشارات
من راپانزل نیستم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
گربه