شب گذشته یوستین گوردر را در خواب دیدم؛ او حرف های سنگینی میزد.

شب گذشته خواب یوستین گوردر را دیدم.
البته خدا میداند او به راستی چه کسی بود؛ اما به نظرم آمد یوستینِ عزیز خودمان باشد که چند روزی مشغول خواندن کتابش بودم.
بعد از آن، مغزم آنگونه به تعبیر برآمد که آخرش من بمانم و چندین حرف ناگفته.
گرچه حرف های ناگفته، ناگفته بمانند برای رنگ و روی جامعه بهتر است، اما در خواب او را_ همانکه احتمالا یوستین گوردر است_ پریشان دیدم و پریشانی خودش آنقدرها بد هست تا سراغ دیگر بدهای روزگار نروی و دلت بخواهد یک کارهایی بکنی که به نظر مفید باشد.
حقیقتا(شاید حقیقتن) اگر اوضاع خوب پیش برود، زیر این حرف ها را برای شخصی که باید یوستین باشد، امضا خواهم کرد و به جایی خواهم فرستاد که به خانه ی او بسیار شبیه است.
میخواهم بداند که از حالِ ناخوشَش آگاهم و خوش ندارم اوضاع برایش چنین بگذرد، حتی اگر به راستی زندگی چیزی جز ساعاتی خواب نباشد.
بعد از آن هم، زیرش چند شکلک در هم رفته و خندان میکشم و در یک پ. ن خواهم نوشت که از کشیدن چنین شکلک هایی شرمنده ام فقط به آن دلیل که به نظرم چندان خوب نشده، و مطمئن باشم که گوردر در دلش میگوید: خوشا! زیبایند.
و این برایم کافی خواهد بود.
میدانم که فرصت دیدن یک نویسنده ی فیلسوف در خواب، بسی کمیاب و نادر است و باید قدرش را تا حدی دانست که نویسنده مجاب شود هر هفته به خواب هایت سر بزند.
من نیز میخواهم فرصت را غنیمت بدانم و او را به چالش بکشم( در یک جایی که یادم نمی آید کجا بود، خوانده ام که هیچ چیز بیشتر از پرسش های بی اساس، یک فیلسوف را به وجد نمی آورد)×( میخواهم گوردر عزیز بداند همه مان برای خودمان نیمچه فیلسوف هایی هستیم و این روزها غرق شدن در افکارِ بی اساس، کار چندان مشکلی نیست).
بنابراین همانگونه که یک کودک از پدرش میپرسد، خواهم‌ پرسید: گوردر عزیز! چرا نمیشود زندگی رویایی تر باشد؟
تا او هم پا روی پا بیاندازد و با حیرت بگوید: ادامه بده فرزندم.
و من نیز موهایم را تاب بدهم و بنویسم: نمیدانم؛ مثلاً کوه ها، به رنگ صورتی یا بنفش می بودند.
حداقلش چرا نمیشود ماجرای غولِ چراغ جادو و سه آرزو واقعی باشد؟
مگر در این دنیا، که همه چیز ممکن است، فقط اسم چراغ جادو باید برود در ناممکن ها و جلویش هشت تا ضربدر بخورد؟
...
به خیالم یک نویسنده آنقدر باید آگاه باشد که تایید کند: بی شک دنیا فراتر از آن چیزیست که آدم ها خیال میکنند!
بعدش هم وسایلش را جمع کند که شامل یک قلم، یک دوربین عکاسی، چراغ قوه با باتری های کهنه و عکس پدربزرگ مرحومش میشود، و برود در جستجوی غول چراغ جادو.
اما او آنقدر ها آگاه نبود( حداقلش در خواب به نظر نمی آمد چیزی مثل آگاهی در جانش بجوشد؛ او تنها پریشان بود و دیگر میدانم که پریشانی، خودش به تنهایی خیلی بد است).
بنابراین چند خط را خالی میگذارم تا او بیشتر تامل کند.
.
.
.
.
بعد از آن مینویسم:
هفت آسمان را همه باور دارند، اما بودن هفت زمین را نه؛ شاید چون همه سرشان در آسمان است. فکرشان، روحشان، حتی تنشان آن بالاها سِیر میکند.
کسی چه میداند؛ شاید تو و من نیز واقعی نباشیم!
در این دنیا بین حقیقت و رویا مرز باریکی بیشتر نیست( این را از کتاب خودش آموختم، اما به رویش نمی آورم) شاید تو هم از آن افسانه های کهن باشی که زیادی تکرارت کردند؛ آنقدر از این زبان به آن زبان چرخیده ای که به نظرت میرسد دنیا دارد می‌چرخد.
شاید منِ به ظاهر دیوانه هم، تنها یک نصیحت سختگیرانه باشم که بزرگ تر ها به بچه ها میگویند و انگشت تکان میدهند.
( اما زود از گفتن این حرف ها پشیمان میشوم چرا که نمیخواهم بیش از این گیج و پریشان شود و این بار چند خطی را خالی میگذارم، تا همراهِ کسی که احتمالا یوستین گوردر است، بیشتر راجب آنچه قرار است بگویم، تامل کنم).
.
.
.
.
اگر این دنیا ورق های یک کتاب تخیلی باشد چه؟
این همه میگویند آسمان آبیست؛ اگر سبز باشد چه؟
اگر همه ی اینها صفحات یک داستان کودکانه باشد چه کسی میتواند بگوید آسمان آبیست؟
شاید قلم زندگی، در دست آن پسر بچه ی شیطان باشد که دلش میخواهد دریا را سرخ بکشد و چمن را سفید، به حال خودش رها کند.
...
و او در حالی که مانند یک اندیشمند به گوشه ی خوابم خیره شده است، خواهد گفت: اگر به من باشد، خیلی قبل تر ها، رنگ این دنیا را عوض میکردم!
و من هم میدانم که تامل کردن، دارد کم کم او را از پریشانی نجات می‌دهد.
پس با احترام بیشتری خواهم نوشت:
میدانم تو هم باور داری آدم های رنگی رنگی قشنگ تر اند.
آن ها که باور ندارند دیوانه اند؛ باور کن.
آن ها یا قرص روان پریش اند، یا نامه ی استعفای یک سیاستمدار؛ در همین حد محال.
تو باور داری؛ شک ندارم( این را گفتم در حالی که کمی به باور هایش شک داشتم، اما اجازه نمیدهم یوستین گوردر، هرگز این را بفهمد).
راستش را بخواهی، اگر من و تو باور نداشته بودیم، سالها پیش شامپانزه ها گِرد بودن زمین را کشف میکردند، و اردک ها، در رخت خواب های خزه زده یمان تخم میگذاشتند. مگرنه؟
...
البته او سریعا پاسخی نخواهد داد؛ نه به آن دلیل که حرفی ندارد_چرا که یک نویسنده همواره چیزی برای گفتن دارد_ اما سکوت میکند، چون بهترین کار است.
او با این کار نشان میدهد موفق بوده ام و تحت تاثیر قرار گرفته است؛ حداقل امیدوارم به راستی چنین معنایی بدهد.
کمی که بگذرد، در نهایت او سکوت را خواهد شکست و مانند فیلسوفی که انتظارش را داشتم، دستانش را در پشت کمرش به یکدیگر قفل میکند و در چهار گوشه ی مغزم رژه میرود.
میدانم پس از این شاهد سخنرانی بزرگی خواهم بود.
و این را هم میدانم که برای آدمی پریشان حال_ اگر مست نباشد و فقط پریشانِ خالی باشد_ سخنرانی، مثل نوشیدن آب، حیاتیست.
پس با لبخند میگویم: حرف بزن یوستین عزیز! من به حرف هایت گوش میدهم.
گرچه اعتراف میکنم چندان مطمئن نبودم که از حرف های احتمالی اش سر در بیاورم؛ چرا که سنِ من آنقدرها قد نمیدهد تا بخواهم از همه ی مسائل سر در بیاورم.
اما او شروع به صحبت کرد و دیگر برای پس گرفتنِ حرفم دیر شده بود.
بی شک او در ابتدا چیز هایی خواهد گفت مانند:
زندگی می‌تواند رویایی باشد فرزندم! اما آن زمان که همه در طمعِ غول چراغ جادو نباشند...
...
همانطور که خیال میکردم، سر در آوردن از حرف هایش برایم مشکل بود. اما او چند خطی را خالی نگذاشت تا تامل کنم.
ادامه داد:
دیگر جنگ، بر سَرِ یک تکه نان، و یا چند متر بیشتر از یک سرزمین نیست؛ جنگ برای بیشتر زنده ماندن است؛ جنگِ تو فداکاری کن، تا من بمانم؛ جنگِ دقیقه های پر منفعت.
مردم فکر میکنند، خیلی عمر کرده اند؛ هفتاد_هشتاد سال.
و بله، به ظاهر عمر زیادیست؛ همان سالهایی را میگویم که لباس شیک و اتو کرده بر تن میکنیم، پرده ها را کنار میزنیم، قدم میگذاریم بر زندگی و فریاد میزنیم: کنار بروید؛ راه را باز کنید؛ من بهترین هستم!
درست است که نمیدانم ۸ سالگی شروع بهتریست و یا ۲۳ سالگی(فرقی هم نمیکند) اما به هر حال، در آن سالها، همه مان آموختیم چگونه دیگران را کنار بزنیم؛ آموختیم سفید برتر است و سیاه برده؛ فرانسه دشمن است، آلمان دوست.
ما به تکرار تاریخ دل بسته ایم؛ و عقایدمان را، برای فرزندانمان، به ارث می گذاریم.
...
در دلم میگویم این حرف ها برای سن من زیادی سنگین است اما می‌دانم گوردر که در مغز من است، صدای قلبم را میشنود.
چون آخرش یک چیز هایی گفت که آنقدر ها سنگین نبود:

فرزندم! ما گرفتار ژن مرغوبی شده ایم که چندان خوب نیست.
ژنی که مغزمان را نیشگون میگیرد و میگوید: آنجا را ببین، قد آن مرد بلند است و آن یکی کوتاه. چشم های او را ببین؛ مثل احمق ها به نظر میرسد.
وقتش است به بزرگ های نادیدنی عادت کنیم؛ به شهری بنگریم که خالیست، نه مردم هایی که خالی اند.

بعد از آن هیچ نگفت و هردو در باتلاقِ فکر فرو رفتیم.
.
.
.
.
.
آخرِ سخنرانی بود. این را از لحن صحبت هایش فهمیده بودم و انتظار داشتم تا حرف های بهتری تحویلم بدهد.
من هنوز نمیدانستم چرا آسمان سبز نیست!
به شکل حیرت انگیزی _آنگونه که هیچ سوالی در ذهنم باقی نمانَد_ برایم نوشت:
آسمان سبز است. مطمئن باش که هست دختر جان. اما اغلبِ مردم برای دیدن آسمان، به آسمان خیره نمی مانند.
در این روزگار چیزهای بسیاری برای دیدن هست ولی حقیقت این است که ما آنچه باید ببینیم را نمیبینیم؛ بلکه به چیزهایی چشم میدوزیم که احتمالا یا بیش از حد زیبایند یا فراتر از معمول، زشت.
تا آن زمان که من و تو به دنبال چراغ جادو بگردیم_ به آن دلیل که رویاییست_ پس وجود دارد.
تا لحظه ای که به آسمان مینگریم، سبز خواهد بود؛ اما بعد که من و تو تمام شویم، دوباره آبی سیر به نظر میرسد.
...
من هم شکلک خیلی خندانِ کجی برایش کشیدم و در یک پ.ن گنجاندم که به زودی چراغ جادو را خواهم یافت و به قدرتِ نویسندگی اش سوگند خوردم، تا سه آرزو را با یکدیگر سهیم شویم.
اما یقین دارم که زیر لب گفت: بله، اگر طمع زودتر از رویا پیدایش نکند! و من در لحظه ای احساس کردم که هیچ چیز نمیدانم.
...
قصد داشتم نشان بدهم که من هم چیزهای فلسفه گونه ی بسیاری آموخته ام و حرف های عجیبی بزنم، همانطور که او میزند.
ولی چه انتظاری میشود داشت؟ در رقابت میان آنکسی که نویسنده است و آن که نویسنده نیست، معلوم است چه کسی میبازد.
پس تنها گوش سپردم تا یادم نرود اولویت با آن کسی است که بیشتر پریشان حال است و با حرکت سر، حرف هایش را تایید کردم.

فرزندم باید قدر این شهر خالی را خوب دانست؛ شهر که شلوغ شود، راحت نمیشود دید.

.
.
گمان می‌کنم این آخرین چیزی بود که از او شنیدم.
چرا که از خواب بلند شدم و یوستین گوردر رفته بود.
میخواستم بدانم که حالش خوب است و دیگر پریشان نیست.
و ای کاش میدانستم که چند نفر به آسمان چشم می‌دوزند. آنوقت دستگیرم میشد که آسمان به راستی سبز است یا نه؟

(در آن صورت آموخته ام تا وقتی کسی سرش را به آرزوی دیدن آسمان بالا نبرد، احتمالا سبز و آبی هیچ تفاوتی ندارد).
هر چه که بود، گذشت و من نتوانستم از او برای حرف هایش تشکر کنم و شکلک در هم رفته ای برایش بکشم.
اما به جایش تامل کردم!
بسیار زیاد تامل کردم و میدانم یوستین گوردر عزیز هم دارد در گوشه ای از مغزم تفکر میکند.
پس شاید ده ها یا حتی صد ها خط را در ذهنم خالی میگذارم، تا او با آرامش بیاندیشد.

من هم چیزهایی را به یاد خواهم داشت، که از آنها سر در نمی آورم؛ اما به نظر می آید به این معنا باشند که همه ی ما در دیدن میلنگیم.
پس از آن چه؟ هیچ. تنها سکوت خواهم کرد؛ چرا که بهترین کاری است که می‌توانم بکنم.
با این کار نشان میدهم که موفق شده است و من، شدیدا و به شکلی زیبا، تحت تاثیر او قرار گرفته ام.
.
.
.
.
.
.
...

دوستدار شما

پُست بعدی من، کمی مرتبط:

https://vrgl.ir/GeHMk
سلاممم به همه ی دوستای ویرگولی. امیدوارم حالتون بی نظیر باشه. همونطور که مشخصه انرژی زیادی دارم مگه نه؟ احتمالا چون از نوشتن این متن احساس رضایت میکنم و امیدوارم شما هم از ازش لذت ببرید.
در آخر از یوستین گوردر ممنونم که در نوشتن این متن کمکم کرد، گرچه هیچ شناختی ازش ندارم و بدون شک اون هم از حضور من در این دنیا بی خبره، اما از هم صحبتی خیالی باهاش بینهایت لذت بردم.
و در آخر نقدی، سخنی، پیشنهادی؟ و دیگه از چی بگم؟ هیچی. به جاش میتونیم تامل کنیم و کمی سکوت. چون گاهی بهترین کاره. موفق و شاد باشید و ایام بگذره بر طبق آرزو های شما