طلسم شده

با برخورد محکم در به دیوار وحشت زده رو برمی گردانم .وبا دیدن چهره به خون نشسته داداش سعید که باوجوداون همه ریشی که رو صورتش بود،سرخی صورتش پیدا بود و نگاهش زوم نگاه پر دلهره من بود دلم رو چنگ می زد و چادرنمازی که با دست روی سرم محکم نگه داشته بودم حالا با اولین قدم او ،راحت از میان دست نیمه بازم رها شد،.بزاق گلویم را با صدا فرومی برم وناخواسته چند گام به عقب برمی دارم.که همین عکس العملم

باعث شد تابا یک گام بلندخودش رو به من برسونه ،وبا یه حرکت سریع یقه پیراهن گلبهی رنگم رو که هدیه محمد از آخرین سفرش به قم بود رو تو مشت بگیره و با،نگاهی که ازش آتیش فوران می کرد بهم خیره شه.

در حالی که. از خشم دندون هاش رو، برروی هم می کشید.با صدایی که حالا از زور خشم دورگه شده بود و سعی می کرد تا صداش از حد معمول بالا تر نره گفت:

بدون هیچحرف اضافه ای، فقط یک کلمه بگو بدونم این حرفهایی که به بابا زدی حقیقت داشته، بهاره...فقط یک کلمه بگو،راسته یا نه؟

دمی عمیق کشیدم تا بغض سرکشم را مهارکنم.درحالی که از پشت چشمان تارم که حالا یک لایه اشک پوشانده شده بود به اوکه چشم بر لبانم دوخته بود، نگاه می کنم.آرام سر تکان میدم وزمزمه می کنم حقیقت داره داداش

پایان حرفم مساوی شد باسیلی محکمی که صورتم رو به جهت مخالف پرت کرد

مرا با دو دست مشت شده تکان داد.لب زد:

ده آخه بیشعور من چندبار قسمت دادم بابا چقدر باهات صحبت کرد که این کارو نکن.چقدر نشستیم بهت

گفتیم هنوز بچه ای با سرنوشت خودت وآبروی ما بازی نکن هاااان چی شد ؟ یادته چی جوابمون دادی چند سال گذشته؟کجاست پس اون پسر حاجی که حلوا حلواش می کردی؟مگه نمی گفتی نفسش بند نفسته؟مگه نمی گفتی یا محمد یا هیچ کس.کجاست پس اون بی ناموس؟

برو دعا کن گیرم نیوفته واگر نه...باید با دست خودش برا خودش حلوا درست کنه

زبونم رو به دندون گرفته بودم و بی صدا اشک می ریختم.حقم بود بگذار آنقدر بگویدتا کمی آرام شود.چه داشتم بگویم وقتی هنوز خودم تو شک هستم.و هنوز چشم بر صفحه گوشی دوختم تا از من یادی کندواو تنها پیامش حرف از جدایست.و من مدام با خود می گویم ای کاش همه چیز شوخی و یا خواب باشد.

بار دیگر مرا محکم تکانی داد وبعد به عقب هول دادویقه لباسم را رها کرد.وآنگونه که آمده بودشتاب زده از اتاق خارج شد.با بسته شدن درپاهایم سست وهمانجا روی سجاده پهن شده سقوط کردم.زیرآن همه فشاردلم تنهافریادی از تهه دل می خواست تا مرا از این کابوس بیدار کند.دلم کمی اینبار فقط کمی از نوازش محبت کسی را طلب می دکرد که مدتها ازم دور بود.

بار دیگر مرا محکم تکانی داد وبعد به عقب هول دادویقه لباسم را رها کرد.وآنگونه که گونه آمده بودشتاب زده از اتاق رفت.با بسته شدن درپاهایم سست شد وهمانجا روی سجاده پهن شده سقوط کردم.زیرآن همه فشاردلم تنهافریادی از تهه دل می خواست تا مرا از این کابوس بیدار کند.دلم کمی اینبار فقط کمی از نوازش محبت کسی را طلب می دکرد که مدتها ازم دور بود.ط کردم.زیرآن همه فشاردلم تنهافریادی از تهه دل می خواست تا مرا از این کابوس بیدار کند.دلم کمی اینبار فقط کمی از نوازش محبت کسی را طلب می دکرد که مدتها ازم دور بود.

سرم را برزمین ودستانم را روی دهانم فشار دادم تا صدای هق هق گریه هایم را خفه کنم. بوی عطر سجاده سبز رنگی که بی بی سوغات مشهد برام گرفته بود. دل تنگی منو بیشتر، وخاطره های زیادی رو برام دوباره زنده کرد.

آخر چگونه باور کنم محمدی که برایم جان می داد یک شبه من را به زن 40ساله ای که 22سال از خودش .واز مادر خودش بزرگتر بود فروخته باشد

لحظه آخری که مقابلم ایستاد و از آن زن دفاع کرد وبا وقاحت تمام به من گفت تمام اون حرفها و دلدادگی ها همش دروغ بود را فراموش نمی کنم.آن شب مرگ تدریجی را با تمام وجودم لمس کردم .کسی که تا هوا تاریک می شد به خونه برمی گشت تا من خوف نکنم حالا دوهته بود که شبها مهمون خانه یک غریبه شده بود.واز من بی خبر بود

چشم که باز کردم بدنم خشک و بی حس شده بود اتاق خالیو سوز هوایپاییزی کهازیر در و پنجره به داخل اتاق سرک می کشید باعث لرزم شد.دست دراز کردم وچادر نمازرو کشوندم رو خودم تابدنم کمی از این سری دربیاد.نگاهم رو زوم ساعت دیواری کردم تابتونم بتونم تشخیص بدم ساعت چنده؟اما انگار بی فایده بود.کمی بعد آهسته از جابلند شدم وکورمال کورمال دستم را بروی دیوار کشیدم ولامپ رو

روشن کردم .ساعت 5/2 نیمه شب بود.یعنی من از ظهربیهوش شده بودم و حتی یکی محض رضای خدا نیامده بود به من سر بزنه.صدای غرغر شکمم باعث شد یادم بیفته که از صبح هیچی نخوردم .سوزش معدم باز شروع شده بود.بااستفاده از نور چراغ گوشیم آروم به آشپزخونه رفتم ویک لیوان شربت بارهنگ نعنا برای معدم درست کردم .بعد از آنکه سوزش معدم آروم شد چشم در یخچال چرخاندم در قابلمه مسی را برداشتم وبا دیدن ماکارانی های لذیذ مامان هوش وحواسم را به باد دادم و قابلمه را بدون آنکه گرم کنم روی زمین گذاشتم ،ومشت مشت با دستانم ماکارانی دوست داشتنی را به دهانم می فرستادم .نیمه ای از قابلمه خالی شده بود اما هنوز چشمم سیر نشده بود.حداعقل یک لیوان آب بخور بزار بره پایین بد دوباره دست به کار شو

با شنیدن صدای مامان خشکم زد و بعد کم کم به سرفه افتادم. مامان چند ظربه به کمرم زد و لیوان آبی دستم داد.

تو دلم می گفتم خدا کنه مامان ندیده باشه که با دست می خوردم واگرنه همین جا شهیدم می کنه وایسا،لامپ روشن کنم ببینم چی شدی؟

هول زده مچ دستش رو گرفتم وگفتم:نه دیگه من که دیگه سیر شدم نمی خواد لامپ روشن کنی الان بقیه هم از خواب می پرن،شما برید منم اینارو جمع کنم میرم بخوابم

مامان سری تکان دادوبدون حرف از آشپزخانه خارج شد.دیگه میلی به خوردن نداشتم وباز آنگونه که آمده بودم به اتاق برگشتم.

تا صبح یک لحظه هم پلک نزدم انگار خواب ظهر کافی بود تا شب بی خواب شوم.بعداز کلی فکر کردن تصمیمی که باید می گرفتم را گرفتم و منتظر بودم تا صبح بشه تا نظرم رو به بقیه بگم هرچند از الان می تونستم حدس بزنم واکنششون چیه.

*********

از اون روز که تصمیمم روبرای ادامه زندگی با محمد گرفتم یکهفته می گذره وتواین مدت همه باهام سنگین برخورد می کنن حق خارج شدن به تنهایی از منزل رو ندارم انگار که می ترسن کاری کنم

تو این مدت خوراکم فقط شده بود یک وعده غذایی آن هم در حد بخور نمیر.گوشی گرفتم تو دستم ورفتم تو قسمت آرشیو، فیلم هام.وبرای بار هزاروم فیلم غافلیری من تو شب تولد که محمد ترتیبش رو داده بود رو از اول پلی کردم.چقدر محمد تو این لباس زرشکی جذاب شده بودنگاه حسرت بار خیلی از دخترها رو محمد زوم شده بود اما اون حتی یک لحظه هم از من چشم برنمی داشت.

تاکی می خوای خودت رو بااین فیل ها گول بزنی وخودت سرگرم کنی ؟

هول زده تکانی خوردم.وبه مامان که این روزها همش ازمدوری می کردنگاه کردم مامان...._جان مامان_مامان دلم داره می ترکه

آرام کنارم نشست وسرم را روی سینه درست روی قلبش جایی که منبع آرامشم بودگذاشت، بوسه ای برسرم زد گفت

فراموشش کن بهاره تو هنوز خیلی جوونی این به نفع خودت وآینده ته

تا آمدم لب باز کنم حس کردم کل محتویات معدم جوشش کرد سمت بالا.شتاب زده خودم را از آغوش مامان بیرون کشیدم و سمت سرویس دویدم خدا مرگم بده باز چت شد بهاره؟سعید ...سعید چی شده مامان چرا دادمی زنی

بدو ماشین رو روشن کن باید بهاره رو ببریم دکتر .زود باش

نفهمیدم کی منو تو ماشین گذاشت وکی به بیمارستان رسیدیم تنها چیزی که خوب یادمه لحظه ای بود که دکتر با برگه آزمایش داخل اتاق شد وگفت قراره تا چند ماه دیگه صاحب یه نی نی خوشگل بشم .ازشوق هم اشک می ریختم هم گریه می کردم .این خودش برام یه نشونه بود تا از تصمیمم برنگردم

فردا صبح بعداز نماز آروم چمدون لباسم رو جمع کردم و بعداز گذاشتن یادداشت خودم با تاکسی که از قبل خبر کرده بودم به ترمینال رسوندم .ساعت ده بود که رسیدم نگهبان آپارتمان نشسته با دهانی باز داشت خروخر می کرد سرکی داخل پارکینگ زدم وبعداز اطمینان ازنبود محمد سوار آسانسور شدم

زمانی کلید انداختم ووارد خونه شدم لباسهای تلمبار شده زنانه ومردانه محمد اولین چیزی بود که تو ذوقم زد بماند که آشغالهای ضروف هرگوشه خونه ریخته شده بود

چمدان رو کشون کشون سمت انتهای سالن قسمتی که اتاق مهمان قرار داشت بردم و برای یکسری خرید از منزل خارج شدم بهتر بود فعلا جلو محمد آفتابی نمی شدم .می ترسیدم برخوردی کنه که برای بچه ام خطرناک باشه بعداز بردن وسایل مورد نیازم به اتاق دررو برای اطمینان بیشتر ازداخل قفل کردم.تنها وسایلی که تو اتاق بود همه مربوط به آتلیه ای بود که هردو باهم مچرخوندیمش

اما درست بعدازاومدن اون زن به آتلیه وتحویل عکسها توسط محمد .طوفان همون شب وارد زندگیمون شد

خیلی ها میگن محمد طلسم شده وخلاف میلش عمل می کنه....

اما من میگم هرچقدر م طلسم باشه نباید باهام آنقدر ظالمانه برخورد می کرد.

شب با صدای چرخیدن کلید داخل قفل فورا برق اتاق رو خاموش کردم.وسرم رو به در چسباندم تا مطمئن بشم تنهاست و کسی همراهش نیست.

لیلا بانو ،تامن دارم دست روم میشورم شما هم لطف می کنی میز رو بچی؟

باشه عزیزم،زود بیا فقط تا غذا ازدهن نیوفتاده .

به به خانومم چه دلبری شده....

دیگر بس بود هرچه شنیدم.وخودخوری کردم، خودم کشان کشان سمت رخت خواب پهن شده گوشه اتاق رسوندم آهسته روی آن سر خوردم حالم از ضعف ی که داشتم بهم می خورد،دیگه من تنها نبودم بخاطر آینده کودکم هم شده باید برای زندگیم می جنگیدم.

این داستان ادامه دارد...