عشق را مانند سیبی میدانم که در یک لحظه در دامن انسان می افتد و باعث تعجب می شود
عشق نا پیدا(1)
عشق نا پیدا...
سلام.
من ماهلین موحد هستم.۱۶سالمه و در تهران زندگی میکنم.
اومدم قصه ی زندگیمو براتون تعریف کنم.
من یه دوست صمیمی به اسم معصومه دارم که از ۷ سالگیم باهاش دوست بودم تا الان که ۱۶ سالمه.
یه روز توی خونه نشسته بودم که مرضیه خانم مادر معصومه اومد خونمون.
اولش با مامانم احوال پرسی کرد ولی بعدش به منو معصومه گفتش که بریم توی اتاقمون درس بخونیم.
فهمیدم که میخواد یه چیزی رو ازما قایم کنه اما به روی خودم نیاوردم و با معصومه رفتم توی اتاق.
_معصوم فکر کنم مامانت میخواد یه چیزی رو ازمون قایم کنه ها
_وا من فکر نمیکنم این طوری باشه. بیا بریم دینی بخونیم فردا امتحان داریم یادت که نرفته
معصومه و مرضیه خانم رفتن خونشون و بعد از چند دقیقه مامانم اومد توی اتاقم.
خودمو مشغول درس نشون دادم ولی مامان گفت:
_ماهلین جان یه دیقه بیا بشین باهات کار دارم.
_جانم مامان گوشم به شماست.
_مامان جان کارم مهمه یه دیقه بیا بشین کنار من که میخوام باهات حرف بزنم.
رفتم نشستم کنار مامان.
_سر ظهر که مرضیه خانم اومده بود اینجا به من گفت که میخوان امشب بیان خواستگاری تو.
نفسم بند اومد...
فکر کردم برای کی؟مرتضی داداش معصومه؟نه بابا مرتضی که همسن خودمون بود.
یا شایدم.....برای......محمد..اون یکی پسرشون!
فکر اینکه دیگه از معصومه جدا نمیشم خیلی خوشحالم کرد. ولی به فکرم رسید که معصومه خیلی از محمد حساب میبرد و همیشه میگفت:
_محمد همیشه میگه دختر باید نجیب خوش اخلاق باشه من از دخترای جلف متنفرم.
باصدای مامان به خودم اومدم.
_آهای ماهلین خوب تو چی میگی مامان؟به نظرت پسر خوبی هست؟قابل اعتماده؟
_نمیدونم مامان.هرچی شما و آقاجون صلاح میدونید.
بالاخره قرار خواستگاری رو برای فرداشب گذاشتن.
موقع چای آوردن دستام یخ کرده بود.گُر گرفته بودم.چای رو آوردم تا خواستم بشینم حاج آقا(پدر محمد)گفت که بهتر نیست دختر و پسر برن با هم حرف بزنن؟
آقاجون گفت:
_بله حتما.ماهلین بابا محمد آقا رو راهنمایی کن اتاقت عزیزم.
_چشم آقاجون.
_اول من شروع کنم یا شما میگید؟
_اول شما.
_خب صبر کن. چرا انقد اضطراب داری؟من هنوز همون محمد قبلیم.برادر معصوم که مشقاتو مینوشت.
سرم رو بالا گرفتم و لبخند زدم.
گفت:حالا بهتر شد حالا گوش کن من................
او حرف میزد و من بدون این که توجه کنم محو صدای آرامش شدم.در حالی که حتی نصف حرف هاش رو هم نفهمیدم.
به حر حال قرار عقد رو گذاشتیم برای دو هفته بعد...
پایان قسمت اول
مطلبی دیگر از این انتشارات
ایستگاه
مطلبی دیگر از این انتشارات
کایوت ( قسمت چهاردهم )
مطلبی دیگر از این انتشارات
فصل دوم (روزی،روزگاری)