قتل مرموز خانم لی(رمان ترسناک)
یک شب تاریک بود همه جا خیس شده بود بارون میومد صدای رعد و برق خیلی بلند و شدید بود یک چیزایی حس میکردم بارون رنگش فرق کرده یا همون رنگ قرمز شده و هرجایی رو که نگاه میکردم قرمز بود اعصابم خورد بود خودمو نمیتونستم کنترل کنم رفتم تو اینه به خودم نگاه کردم و دیدم چشمام به طرز عجیبی قرمز بود اما چراشو خودممم نمیدونستم و با همون چشم های خون الود از خونه زدم بیرون و هیچکس تو خیابون نبود با خودم فکر کردم و گفتم خب شاید بخواطر بارون کسی تو خیابون نیست وقتی داشتم راه میرفتم احساس خفگی بهم دست میداد خیلی گرسنه بودم و همونجا سرم گیج خورد و دیگه هیچی یادم نمیاد...
مردک عوضی متوجه هستی چی داری میگی تو یک نفرو کشتی حالا هم داری انکار میکنی.
چی! من کسیو نکشتم من بیهوش تو خیابون افتادم و یهو دیدم اینجام.
عوضی انقدر داستان نباف فکر کردی من خرم اصلا میدونی کسی که کشتی کی بوده
نههههههه! بهت میگم من کسیو نکشتم چرا نمیفهمی
فک کنم تو مخت تاب برداشته سرباز: بله قربان! این روانی رو ببر انگار بدجور تنش میخاره
نه کجا منو میبرید جناب تورو خدا یک فرصت بهم بدید بگید چه اتفاقی افتاده
ولش کن! میتونی بری
خب عه که میخوای بدونی چه غلطی کردی باشه بهت میگم خوب گوش کن دوربین رو روبه من کن
در تاریخ 2019/2/4 خانم لی جِعی بدست اقای شاعو مینگ به کشته میشوند
نه نههههه این یک دروغه چرا من باید یکیو بکشم!!!
خفشو! فقط گوش کن
سلام من کاراگاه لو هستم ما جناب اقای شاعو رو در وسط خیابون به شکل وحشتناکی دیدیم که درحال خوردن خون خانم لی بود چشم هاش به شکل عجیبی قرمز بود سعی کرد به ما هم حمله کنه اما جلوش رو گرفتیم رفتارش عادی نبود وقتی به اداره پلیس اوردیمش دندون هاش پرخون و قیافه ی عجیبی داشت به ما حمله کرد و یک ارامبخش به اون تزریق کردیم بعد 1 ساعت بیدار شد و چرت و پرت میگفت گرسنمه! غذا بهش دادیم گفت نمیخوام و ما ازش پرسیدیم چیمیخوای یک جواب خیلی عجیبی گرفتیم گفت تو رو میخوام فریاد میزد میگفت خون میخوام بردیمش به بیمارستان و دکترا گفتن دچار حمله عصبی قرار گرفته دلیلش هم این بوده که یک داروی خاصی به ایشون تزریق شده و الان هم ایشون روبرو منه لطفا دوربین رو روبه اون کن.
من هیچی نمیدونم هیچی یادم نمیاد فقط همون چیزایی که اول بهتون گفتم رو یادمه من هیچکاری نکردم این یک تحمته
اینه رو بیار... بیا خودتو ببین
چیکار داری میکنی!ه دارم خواب میبینم تو یک دروغگویی باید بکشمت...
چیکار داری میکنی!؟ نههههههههههههههههههه!!!
این داستان ادامه دارد...
مطلبی دیگر از این انتشارات
آبی. رنگ اعماق دریا {۳}
مطلبی دیگر از این انتشارات
گُستاو بعدی
مطلبی دیگر از این انتشارات
استعداد، تنهایی، سرزنش