پرواز نمۍخواهم، از بس ڪه قفس زیباست؛ من مشترۍ حبسَت، این حصر حصارۍ چند؟ :)♡
"قنـــدِعســــل"
سردرگم و کلافه، میان دغدغه های بزرگ و کوچکم غرق شده ام و مشکلات یکی پس از دیگری حمله میکنند....
راه حل مناسبی پیدا نمیکنم، درد به تک تک سلول های مغزم راه پیدا کرده و نمیتوانم تمرکز کنم!
پیامی روی موبایلم ظاهر میشود :
"نبینم کلافه باشیا! تونستی راه حلی پیدا کنی قندِ عسل؟"
لبخندی میزنم؛ همه چیز را فراموش میکنم و مانند کودکی که آبنبات مورد علاقهاش را دیده، از داشتن چنین شخصی در زندگی ام ذوق میکنم!
دقایقی را صرفِ حرف زدن با او میکنم و او در تمام مدت، نامحسوس با تک به تک کلماتش آرامش را به بند بند وجودم تزریق میکند....
قلبم گرم میشود، سردرد بار و بندیلَش را جمع میکند و مشکلات کمرنگ میشوند....
چگونه میتواند سخت ترین لحظه هارا تبدیل به شیرین ترین خاطره ها کند!؟
انگار با وجود او همه چیز ساده تر میشود، اضطرابِ حل نشدنِ گره های زندگیام رنگ میبازد و مطمئن میشوم که داشتنِ چنین فردی در زندگی همه لازم است!=)
•|داستانکوتاه|•
•|نویسنده : نگار عارف|•
مطلبی دیگر از این انتشارات
کابوس #پارت شانزدهم
مطلبی دیگر از این انتشارات
من راپانزل نیستم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
کایوت ( قسمت ششم)