دانشجوی ادبیات نمایشی
لاله
_مامان، ایناهاش از این پازلا اینجا داره. بریم تو بخریم.
داشت حرف میزد همینطور یک بند. من اما ظاهرا آن جا کنار لاله ایستاده بودم و دست های کوچک پازل دوستش را گرفته بودم، اما در اصل افتاده بودم توی یک چاه. چاه قدیمی و خیلی تاریکی بود. من 10 سال پیش دانشجوی ادبیات بودم و توی کتابفروشی سایمون کار می کردم. یک نردبان بلند ریلی داشت که همیشه من سوارش بودم. کتاب های سنگین و کم طرفدار را برمی داشتم و می رفتم روی نردبان و میچیدمشان قفسه های بالا. و آنقدر توی چیدن کتاب ها...
_مامان مامان حواست کجاست، بریم تو پازل رو بخریم دیگه.
داشت حرف میزد همینطور یک بند. پشیمان شدم، دستش را محکم گرفتم و گفتم نه از اینجا نمیشه مامان. اینجا کتاب داره فقط.
_نه مامان باور کن داره من دارم میبینم اوناهاش. بعد دست های کوچک 5 ساله اش را اشاره کرد به سمت قسمت بازی.
من دستش را توی هوا محکم گرفتم و کشاندمش. اما نمی آمد. می گفت مامان باور کن اوناهاش. داشتم می رفتم که یکباره انگار کسی با ناخن های بلندش روی جداره های تخته ای قلبم کشید. چه صدای آشنایی.
_نسترن
وقتی اسمم را از زبان تو می شنیدم، همیشه فکر می کردم که اسمی ندارم و این اسم قوارهی من نیست. نسترن؟! اسم من کی نسترن شد؟! اصلا مگر اسم من نسترن بود؟! خودم را زدم به آن راه و سعی کردم به راه خودم ادامه بدهم. منتهی لاله همه چیز را خراب کرد. : مامان این آقا با شماست و اشاره اش به او بود. به بخش عظیمی از آن چاه قدیمی که در قلبم حفره شده بود و تیر میکشید.
برگشتم و گفتم : سلام. و سعی کردم فکر کنم گذشته ی ما با هم بخشی از یک لامپ سوخته بوده که به گواه خود آن لامپ، هنوز کاملا نسوخته و فقط کمی نیم سوز شده. همین.
توانستم فقط به نیم سوز شدنش فکر کنم و از لای در رابطه ی مان راه یک باریکه ی نور را باز بگذارم. هر چند که این در را من نبسته بودم.
دستش را دراز کرد تا دست دهد.
دست های لاله را که با چشم های عینکی و لب های آویزان و هاج و واج مانده اش به من و او نگاه می کرد محکم با دو دستم گرفتم و لبخند زدم و سعی کردم خودم را بزنم به آن راه.
_اینجا خیلی هم عوض نشده. به نظرم.
دستش را جمع کرد و با خندهی خشک شده گفت هنوزم برات محرم نامحرم مهمه.
ابروهامو انداختم بالا و به لاله که همینطور داشت با تعجب نگاهمان می کرد اشاره کردم.
_آووو حواسم به این خانم کوچولوی خوشگل موفرفری نبود. چه عینک خوشگلی داری خانم کوچولو. ببینم نسترن این خانم کوچولو رو بهمون معرفی نمی کنی؟!
چه باید می گفتم، حقیقت را ؟! حقیقت را حالا باید بگویم. یا نه؟!
نگذاشتم از گفتن حقیقت منصرف شوم برای همین با خنده گفتم : دختر کوچولوم لاله.
شایان خنده روی لبش خشکید اما خودش را جمع و جور کرد و گفت : به به. بیاید تو مغازه.
با لاله رفتیم داخل مغازه.
_خانم فتوحی لطفا لاله کوچولو رو ببرید بخش بازی.
دختر جوانی آمد و دست لاله را گرفت و به انتهای کتاب فروشی برد.
من رفتم سمت نردبان و دست کشیدم رویش. انگار یک چیز زنده ای توی آن بود که مرا در آغوش میکشید.
شایان با جدیت گفت : ازت خبر نداشتم نمیدونستم ازدواج کردی؟!
چیزی نگفتم و سکوت کردم. او هم سکوت کرد
رفتم به سمت یکی از کتاب ها خواستم برش دارم قدم نرسید، دستش را دراز کرد و کتاب را به من داد.
_راستش نسترن من باید باهات حرف بزنم، من یه عذرخواهی بزرگ بهت بدهکارم....
_لطفا هیچی نگو. نمی خوام دخترم چیزی متوجه بشه، خیلی باهوشه و چیزهایی رو میفهمه که من و تو نمیفهمیم....
_اون که الان اینجا نیست، میتونیم راحت حرف بزنیم، اون سرش گرمه فعلا.
چیزی نگفتم.
_من واقعا نمی خواستم اونطوری بشه من دوستت داشتم. اون یه اتفاق بود تو حتی بعدش به من فرصت توضیح ندادی.
_رها کردن یه آدم و رفتنش یه اتفاق نیست.
_من بی دلیل نرفتم رفتنم دلیل داشت.
_چه دلیلی؟!
با من و من گفت : تو اون موقع اصرار داشتی که با هم ازدواج کنیم، منم شرایطش رو نداشتم خودت شاهد بودی بابام و عموم برای دادن مغازه بهم چه شرطی گذاشته بودن.
با تمسخر نگاهش کردم و گفتم : آهان راستی از شرط بابات چه خبر؟! باهاش ازدواج کردی؟!
_متلک ننداز. نه خیر خودش مانع شد.
بابام و عموم هم وقتی دیدن خودش مایل نیست دیگه بی خیال شدن.
داشت حرف میزد که لاله با جعبه ی پازل دوید سمتمون.
_عمو میشه اون یکی پازل رو هم از طقبه ی بالا بدی؟! قد اون خانم نمیرسه.
شایان رو به من خندید و لاله رو بغل کرد و گفت : بعله که میشه عمو جانم الان از طقبه ی بالا بهت میدم. بعد به سمت من اومدن و دیدم شایان لاله رو سوال پیچ کرده که بابات چرا نیومد عمو؟!
لاله داشت می گفت :بابا؟! من بابا ندارم.
پریدم وسط حرفش و گفتم : عهههه مامان جان چرا انقدر همه رو اذیت می کنی.
_مامان من از اون کتاب غولی ام می خوام.
_کتاب غولی دیگه چیه؟!
شایان گفت : کتاب داستانای بزرگه، بزار برداره هدیه از طرف من.
لاله داشت می گفت : بابا؟! من بابا ندارم. گفتم : عهههه مامان جان چرا انقدر همه رو اذیت می کنی. ذیت می کنی. _مامان من از اون کتاب غولی ام می خوام. _کتاب غولی دیگه چیه؟! شایان گفت : کتاب داستانای بزرگه، بزار برداره هدیه از طرف من.
بعد لاله دویید سمت کتابا و باز ما تنها شدیم.
_دخترت چی میگه؟! جدا شدی از شوهرت؟!
جوابشو ندادم.
_با تو ام چرا جواب نمیدی میگم جدا شدی؟!
_نه خیر اصلا ازدواج نکرده بودم که بخوام جدا شم.
شایان قفل کرد. اخم هاش رفت تو هم و گفت : پس لاله...
یکهو لاله دویید سمت ما و گفت : عمو من تازه میبینم موهای تو هم مثل مال من پیچ پیچیه.
دست لاله رو گرفتم که برویم بیرون. همه چیز داشت برایم تاریک میشد. سرم داشت گیج می رفت. مثل وقتی که تنها داشتم لاله را توی بیمارستان به دنیا می آوردم و فکر چه جوری گرفتن شناسنامه اش داشت دیوانه ام می کرد.
دست دیگر لاله رو گرفت و گفت: وایسا نسترن.
لاله با تعجب به من و او نگاه می کرد.
_دست بچه رو ول کن باید بریم.
_تا توضیح ندی نمیزارم بری.
_توضیح چی؟! تو یه بار زندگی منو خراب کردی. نمیزارم دوباره هم خراب کنی.
_پدر لاله کجاست؟!
لاله با تعجب به هر دو مون نگاه می کرد
_چرا بهم نگفتی حامله بودی؟!
به لاله گفتم برو بخش بازی هر موقع کارم تموم شد صدات می کنم بریم. اومد جلوی لاله و مانع رفتنش شد، محکم توی بغلش گرفت و چشماشو بست. دستشو کرد تو موهای فر ش و گفت : لاله اسم قشنگیه ولی یه خورده غمگینه.
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان شماره یک : چرا اینطوری شد ؟!
مطلبی دیگر از این انتشارات
کابوس پارت#نوزدهم
مطلبی دیگر از این انتشارات
کایوت (پارت سوم )