من در بیابان هستم.
مجموعه داستان سیاره سرگردان؛ داستان دوم: جشن آخرت
داستان پیش رو داستان دوم از مجموعه داستانهای علمی تخیلی است که در ذهن دارم. روایت حرکت انسانها و بشریت به سمت نابودی. تلاش کردم که دیدی جدید به قصههای علمی تخیلی و آینده نگر دشته باشم. یک آخرالزمان بسیار کند.
در داستان دوم، واکنش چندین سال بعد انسانها به فاجعهای که در داستان اول در مورد آن گفته شد رو میبینیم. در اینجا، داستان دختری را میخوانیم که با ناپدید شدن برادرش و نا آرامیهای مادرش دست و پنجه نرم میکند و در عین حال، در جشنی به نام جشن آخرت، سعی میکند از منطقه امن خود خارج شود.
به عنوان یک نویسنده تازهکار، بسیار نیازمند نقدها و نظرات شما هستم و امیدوارم که نظرات صادقانه شما را بشنوم و هدف از نشر این داستان بعد از ماهها خاک خوردن در آرشیو شخصی ام، همین امر است. نشر این داستان، باعث قوت قلب بنده خواهد شد. پیشاپیش از شما متشکرم.
ابوالفضل نژادیرافی.
داستان اول را میتوانید از اینجا بخوانید:
دستانش را مداد روی کاغذ به حرکت در میآورد اما حاصل، شبیه به طرحی تازه از یک ابر آپارتمان نبود. به پیچاندن موهای بنفشش بیشتر دقت میکرد تا توضیحات رییسش. او را زیرچشمی میدید که با استرس راه میرود و اعتراض میکند که چرا طرح آپارتمانها به سیصد واحد نرسیده است. گوشی تاشو خود را با ضربهای روشن کرد، پیامی برایش نیامده بود. میخواست برای بار چندم آخرین بازدید پروفایل برادرش را بررسی کند که رییسش او را صدا کرد.
ــ شما چی خانوم حامی؟ شما که ایدههای خوبی داشتید.
ــ نمیشه. با این متراژ زمین غیرممکنه.
ــ واحدها رو کوچیک تر بگیرید.
ــ میشه زیر هشت متر. غیرقانونیه.
ــ بالاخره باید بشه. شما نگران مجوزش نباش. طبقات زیرزمین اضافه کن، دستشوییهای هر طبقه رو کم کن. بالاخره پروژه باید بره جلو. مردم خونه لازم دارن. ازتون می خوام تا پس فردا پر از ایده و فکر باشید. مثل همیشه. یالا بچه ها.
هیچکسی از جملات روحیه بخشش انرژی نگرفت. الهه دوباره به خط کشی های بیمعنی روی کاغذهایش برگشت. اما صدای خندههای ریز و بحثهای پر انرژی ای را از دیگر همکارانش در دور میز شنید. دست هایش را از لای موهایش در آورد و سر بالا کرد. سامان، یکی از معمارهای پایین رده شرکت همه توجهات را به خود جلب کرده بود. برنامه ریزی هایش برای جشن آن شب را با آب و تاپ تعریف میکرد. مثل هرسال این موقع در ویلای خانوادگی شان بود؛ اما میگفت که شگفتانههای جدیدی برای آنها دارد. همه با آب و تاب از شبی جذاب و مهمانی ای پر سر و صدا حرف می زدند و رویاپردازی می کردند. اما الهه برای جشنی که قرار نبود در آن شرکت کند هیجان زده نبود. سامان او را دید که به آنها زیرچشمی نگاه میکند. تیری در تاریکی انداخت.
ــ الهه تو هم دعوتیا. آدرس رو برات میفرستم
ــ نه مرسی باید طرح ها رو تحویل بدم.
ــ بابا ولش کن اینو. کی تو شب آخرت کار میکنه؟ خودشم میدونه.
ــ به هر حال، نمی تونم بیام. خوش بگذره.
پچ پچهایی از میان دیگران برخواست اما الهه توجهی به آن نداشت. هنوز ساعت کاری اش تمام نشده بود. درمانده بود. از روی صندلی بلند شد و در گوشهای کنار پنجره دوباره به برادرش زنگ زد. بوق خورد و بوق خورد اما کسی بر نداشت. دوباره نا امیدانه به ساعت نگاه کرد اما زمان به صورت جادویی آن طور که می خواست جلو نرفته بود. حواسش نبود اما سامان او را زیر چشمی زیر نظر داشت. الهه همیشه این روز از سال تشویش بیشتری داشت. چیزی در درون او میجنگید و حالا امسال غیاب برادرش به این بیتابی افزوده بود. طاقت نیاورد در شرکت بماند و کیف کوچکیش را برداشت و به سمت آسانسورها رفت. فکر کرد که به صورت اتفاقی در آسانسور به سامان برخورده است اما اینطور نبود. الهه توجه زیادی به سامان نداشت. از پنجره آسانسور به بیلبورد غولآسای پرتحرک ساختمان روبرو نگاه میکرد در حالی که به سرعت صدها طبقه را به سمت پایین میپیمود. سامان میدانست که زمان خوبی دارد. از پشت به او نزدیک شد و پاکت نامه ای را به سمتش گرفت. الهه با نگاهش از او توضیح خواست.
ــ آدرس ویلا رو برات نوشتم. که اگه بخوای بیای.
برگه را آرام از دستان او گرفت. لبخندی را ترتیب داد تا بی ادبانه نباشد.
ــ ممنون. ولی بهت گفتم که نمیام.
ــ حالا، شاید یهو نظرت عوض شد. هر سال این موقع یکم دپرسی. میای اونجا حالت عوض میشه.
ــ فکر نمیکنم.
ــ قراره بال کبابی تند بدیم. یعنی میگی بال کبابی هم نمیتونه؟ نکنه به خدا هم اعتقاد نداری؟
الهه لبخند کوچکی زد. دوباره به بیلبورد پرنور خیره شد که حالا تصاویری از جدیدترین مد روز و پلیورهای طرح ستاره قیامت را نمایش میدهد. از پشت سرش، دوباره صدای نه چندان بم سامان را شنید.
ــ سیستم صوتی جدید هم گرفتیم. پلی لیست اختصاصی ساختیم. خیلی بهتر پارساله. حالا اگه بتونی بیای...
ــ چرا اصرار داری من بیام؟
ــ خوب، همیشه یه نفر بیشتر تو مهمونی بهتره.
دوباره چنان سکوتی شکل گرفت که میشد حتی صدای سیمها و چرخهای آسانسور را شنید. دستش را روی کامواهای زبر کیف دست سازش، که مادرش سالها پیش برایش درست کرده بود می کشید تا به طبقه پایین برسد. سامان دوباره گفت: «می دونی این جشنا خیلی چیزای خوبین. نمیزارن مردم الکی برای چیزی که زندگیشون رو تحت تاثیر نمیزاره غمبرک بزنن. باید بهش بخندیم تا عقلمون رو از دست ندیم.» الهه ناخوداگاه با سر تایید کرد. آسانسور به طبقه پایین رسید. در آخرین فرصت سامان گفت:« سعی کن حتما بیای. بهت قول میدم خوب باشه. شاید هم یکم باهامون حال کردی تا اینقدر از نقشههامون ایراد نگیری» دوباره توانست لبخندی از الهه بگیرد. باش کم صدایی گفت و به خیابان زد. سردی آن روزها چنان هوا را وارونه کرده بود که آلاینده های هوا و ابرهای ضخیم به سختی اجازه ورود نور را میدادند. حتی در ساعت 11 صبح هم مجبور بودند که بعضی از چراغ های شهر را روشن کنند. سرمای هوا الهه را مجبور کرده بود که در خود مچاله شود. دستهایش را در جیب مانتوی بلندش میفشرد و با گردنی خمیده به سرعت به سمت ایستگاه تاکسیهای بدون راننده میرفت. بالاخره به ایستگاه کنار خیابان رسید و گرمای المنتهای زیر زمین در آن قسمت به او اجازه داد که راحت تر بایستد و اطراف را نگاه کند. شهر با آسفالت یک دست و آذینهای تبلیغاتی و غیرتبلیغاتی پرنور، سعی میکرد که خود را نو و تمیز نشان دهد اما تنها چندثانیه برای چشمها کافی بود تا بگردند و کثیفی زیرپوست شهر را پیدا کنند. بالاخره خودروی خالیای در ایستگاه متوقف کرد؛ می خواست به خانه برود؛ اما قبل از اینکه سوار ماشین شود، موبایلش زنگ خورد.
زودتر از بقیه گروه بیدار شده بود. به سقف چادر مسافری خودش خیره شده بود. بسیار فکرها از سرش میگذشت. فکر خانهاش، گلیز 710 و زندگی انسان های سال های دور. به چندساعت بعد فکر میکرد. سعی میکرد با تصور کردنش آن را برای خود راحت تر کند. چند دقیقه گذشت تا اینکه جز صدای نم نم باران، صدای قدمهای کسی شنیده شد. زیپ چادرش باز شد و یکی از اعضای گروه بود که سرش را به داخل آورده بود. موهای کوتاه ساده، تیشرت سفید و ته ریش؛ مثل همه اعضا.
ــ خوبه دیگه. وقت حرکت کردنه. آمادهای؟
سر تکان داد و بلند شد و نشست. به بازوهای همگروهی اش چنگ زد و لبخند بزرگی زد و از چادر بیرون رفت
الهه وارد پاسگاه پلیس که شد، می توانست صدای تیز مادرش را در راهروهای روبرو بشنود. از کنار پلیسهای سیاه پوش و دیوارهای بتنی به همان رنگ رد شد. طراحی غار مانند ورودی پاسگاه و تقسیم فضا به سه راهروی اصلی و بزرگ برایش آشنا بود چرا که او دستی در طراحی آنها داشته است. در راهروی وسط، بالاخره مادرش را دید که روبروی در یکی از اتاقها با پلیسها داد و بیداد میکند.
ــ آخه چرا نیروی ویژه نمیفرستید؟ اسم و مشخصات پسرم رو بهتون گفتم. معطل چی هستید؟
سه پلیس قدبلند سعی میکردند که او را آرام کنند.
ــ چه کار مهم تری دارید اینجا؟ همش دارید راه میرید؛ لم میدید.
ــ خانم بهتون گفتیم که ما داریم دوربینهای نظارتی رو بررسی می کنیم.
ــ دوربیناتون بخوره تو سرتون. این آدرسا رو بهتون دادم. برید اونجا سرنخ پیدا کنید. کل شهرو بگردید.
دستان الهه روی شانه مادرش فرود آمدند. با تعجب به عقب نگاه کرد. صورت تیره مادرش از همیشه بیرنگ تر شده بود؛ چشمان قرمزش الهه را مطمئن کرد که شب را به خوبی نخوابیده.
ــ مامان تو اینجا چیکار میکنی؟
پلیسی که در میان دونفر دیگر قرار داشت و از قرار معلوم درجه بالاتری داشت، با صدایی رسا میخواست شرایط را تحت کنترل قرار دهد.
ــ من بهشون گفتم بیان. یه لحظه آروم باشید.
ــ واسه چی؟ من گفتم دخترمو پیدا کنید یا پسرمو؟
الهه دستانش را اطراف بدن ضعیف و لرزان مادرش محکم تر کرد. نیم نگاهی به پلیس انداخت و سعی کرد که مادرش را به کنار بکشد.
ــ مامان آروم باش. بیا اینجا. بیا یه لحظه.
مادرش بی تابانه مقاومت میکرد.
الهه دنبال صندلی ای گشت اما راهرو کاملا خالی بود. به دیوار سیاه بتنی تکیه دادند. بدن مادر برای لحظهای از لرزش نیفتاد.
ــ الهه چهار روز شده. جواب نمیده.
مدام با خود تکرار میکرد. حال و روزش صورتش را کش آمده تر کرده بود. شلوار جین آبی قدیمیاش را با مانتوی کثیفی که هیچوقت به آن شلوار نمیآمد پوشیده بود و راهی خیابانها شده بود. آن ایستگاه پلیس کیلومترها از آپارتمانشان دور بود. و الهه با خود فکر میکرد که چه در این مسیر به مادرش گذشته است. یکی از پلیسهای سیاهپوش که پیراهن یک دستش اجازه خودنمایی به شانههای برافراشته اش را میداد، به آنها نزدیک شد.
ــ خانم حامی؟ اگر میخواید مادرتون رو ببرند واحد پزشکی اونجا برای چند دقیقه آروم بگیرند.
الهه به سمت راست خود نگاه کرد و دو مامور زن سیاه پوش با موهای سیاه بسته را دید که در انتظار دستور بودند.
ــ هیچ جواب نمیده. هرچی زنگ میزنم جواب نمیده
دیگر برای مادرش اهمیت نداشت که شنوندهای دارد یا خیر. الهه با سر تایید میکند و ماموران با اشاره دست رییس خود مادر را به آرامی و احترام با خود میبرند.
ــ خانم حامی، یکلحظه لطفا تشریف بیارید.
ــ او را به گوشههای تعبیه شده در راهروها که آنها را به شکل یک مربع کوچک میبریدند دعوت کرد. الهه سریع گفت:« ببخشید واقعا اذیت شدید. معذرت میخوام. جدیدا خیلی روی حامد حساس شده. »
ــ مشکلی نیست. ما حتما به مورد ایشون رسیدگی میکنیم فقط باید صبور باشید. و دیگه نزارید مادرتون به اینجا مراجعه کنند. کلانتریها دیگه زیاد مراجعه کننده نمیپذیرند.
ــ چشم حتما. خیلی ببخشید براتون دردسر ایجاد کردیم. حامد قبلا هم غیبش میزد یه مدت و بر می گشت. این دفعه بیش از حد داره واکنش نشون میده.
ــ مشکلی نیست. فقط میگم، باید صبور باشید. یه سری سلسه مراتب وجود داره. اول از همه دوربینای نظارتی رو بررسی میکنیم. هنوز سیستم در حال جستجو ـه
الهه دست به سینه ایستاده بود. لحظهای نگرانیاش در صورتش ظاهر شد.
ــ تا حالا، چیزی پیدا نکردید؟
ــ هنوز نه. ولی حتما پیدا میکنیم. دوربینهامون همه جا هستند. حالا که شما اینجا هستید، نمیدونید اینجور مواقع کجا میره و چیکار میکنه؟
ــ راستش، حامد خیلی تو داره. زیاد حرف نمیزنه. خیلی از آدما اینطورن درسته؟ واسه همینم هست که مادرم خیلی روش حساس میشه.
ــ همیشه اینطور بوده؟
ــ آره... آره همیشه. اما این چند وقت حتی بیشتر.
ــ گفتید قبلا هم ناپدید شده درسته؟
ــ آره. ولی گفتم، نمی دونم کجا میره. با دوستاش میره و برمیگرده.
ــ دوستانش رو میشناسید؟
ــ نه
ــ چرا تا الان شاغل نشده؟
ــ زیاد اجتماعی نیست. راحت با بقیه دم خور نمیشه.
ــ از عکس هاشم معلومه زیاد اهل خنده نیست.
لبخند الهه برای لحظهای فشار دستانش بر سینههایش را کاهش داد و نفس محکمی بیرون داد.
ــ آره، نیست. زیاد نمی خنده.
ــ توی وقت آزادش چیکار میکنه؟
الهه بدون جواب با شک و تردید به پلیس نگاه میکرد.
ــ مثلا فیلم میبینه، ورزش میکنه، استریم میکنه، استریم میبینه؟ کتاب میخونه؟
ــ کتاب میخونه. زیاد کتاب میخونه.
پلیس دستی به سینهاش زد و چراغ قرمز کوچکی زیر پیراهنش روشن شد. ناخواسته اضطرابی به الهه وارد شد چرا که از این به بعد صحبتهایش ضبط می شدند.
ــ اسم کتابها رو میدونید؟
ــ ام... نمیدونم... چنتاشون در مورد گلیز بود و اتفاقات آینده و
ــ کتابهای علمی بودن.
ــ آره. خارج از این، فک کنم چن تا کتاب داستان بود.
ــ اسمشون رو یادتون نیست؟
الهه اسم یکی از کتابها را به خوبی یادش بود اما تردید داشت که آن را بگوید یا نه. چشم قرمز روی سینه پلیس، زیر شانه راست همچنان به او خیره شده بود.
ــ فک کنم، اسمش فداکاری روزبه بود.
ــ فداکاری روزبه؟
ــ بله.
با حرکت دست چراغ قرمز را خاموش کرد.
ــ خیلی ممنون. ببخشید تحت فشارتون قرار گذاشتم. من شخصا این پرونده رو پیگیری میکنم. شماره خودم رو برای شما ارسال کردم. اگر اتفاقی افتاد میتونید باهام تماس بگیرید.
ــ فکر میکنید، چقدر طول میکشه.
ــ زمان به نفع ما نیست. امروز جشن آخرته و برای کنترل شهر تمام منابع روی خیابونا متمرکز شده. این همزمانی خیلی کار ما رو سخت میکنه. اما من شخصا پیگیری میکنم.
سیاهپوش، الهه را به بیرون راهنمایی کرد و گفت که مادرش را هم تا چند دقیقه دیگر به نزد او میآورند. وقتی که الهه میرفت بیشتر از حد معمول او را از پشت نگاه کرد و سپس وارد دفتر خودش شد. مانیتور را روشن کرد و صفحه آخرین فعالیتهای اینترنتی حامد حامی را کنار گذاشت. دستی به تهریش های تیز خود کشید و سپس سامانه ثبت گروهکهای مخاطرهآمیز را باز کرد و در بخش در حال بررسی، دکمه ثبت مورد جدید را لمس کرد.
یک به یک پشت سر هم با راهنماییهای افراد جلویی مسیر باریک بین درختان خیس و تنومند را پشت سر میگذاشتند. چشمهایشان تیز بود تا قبل از اینکه دیر بشود، از دوربینهای نظارتی پلیس و جنگلبانی دوری کنند. هرچه جلوتر میرفتند جنگل انبوه و انبوه تر میشد. برگهای بالایی قطرات آب خود را روی سر آنها میچکاندند اما ابایی نداشتند و از خنکی آن استقبال میکردند. هوای مرطوب را مشتاقانه تنفس میکردند و با دقت تمام روی برگها و درختان دست میکشیدند تا احساسی را تجربه کنند که در شهرها سالهای سال از بین رفته بود. گلستان بودن مسیر هر لحظه آنها را برای تحقق بخشیدن به هدفشان مطمئنتر میکرد. او که در اواسط صف بود، ناگهان یادش افتاد که مادرش اگر اینجا بود بسیار از آن لذت میبرد. نگاهی به آسمان کرد تا ببيند چند پرتوی نور به خود جرئت دادهاند که از لا به لای برگهای در هم پیچیده رد شوند؛ که ناگهان صف متوقف شد. سرش را خم کرد و جلوتر تخته چوبی دید که باران، نوشتههای روی آن را شسته بود. دنباله نگاه بقیه را که گرفت، پیکری را دید که زیر یک درخت تنومند در خود مچاله شده بود. خزهها روی استخوان جسد خزیده بودند. چیزی از جزییات صورتش باقی نبود اما باز هم غم در چهرهاش مشخص بود. حالا میتوانست حدس بزند که روی تخته چوبی نوشته شده بود «خداحافظ». همگی دور جسد جمع شدند. برای چند دقیقه به نشانه احترام برای او، سر خم کردند.
الهه بعد از مشاجره سختی که در تاکسی در راه خانه شان با مادرش داشت، برای کمی دلداری، از ماشین نان پز پایین آپارتمان یک بربری گرفت. اما مادرش تعارف او را بی پاسخ گذاشت. مادرش به وضوح خسته بود. و غرهای الهه، که به او در تاکسی میگفت که چرا اینقدر بیخود برای این موضوع نگرانی و اینکه باید با من هماهنگ میکردی، او را خسته تر کرده بود. هر چقدر که سعی کرد به دخترش بفهماند که حسی به او میگوید که چیزی سر جایش نیست، نتوانست. به خانه که رسیدند هوا غروب شده بود و چشمهای افتاده مادرش برای خواب آماده بود. بدون حتی یک کلمه صحبت با الهه به اتاقش رفت و به سرعت زیر پتویش پناه گرفت و اتاقش را شلخته رها کرد. الهه نفس راحتی کشید که مادرش بالاخره استراحت را ترجیح داده است. به دنبال او به اتاق رفت تا آن را مرتب کند. دقیقا قبل از اینکه به خواب عمیق برود، مادرش گفت:« گلدونا رو یادت نره.» لباسهای مادرش را به شیوه مورد علاقه او تا کرد و آنها را در کمد گذاشت. کمدی که مادر در تمام وجوه آن خاطرهای آویزان کرده بود. عکسهایی از روزهایی که الهه و حامد به سختی به یاد داشتند اما مادرش به خوشی از آنها یاد میکرد و تلخی هایش را بروز نمی داد.
الهه بعد از پوشیدن پیژامه صورتی و تی شرت سفید راه راهش، روبروی دیوار شیشهای بزرگ بالکن خانه ایستاد. از آنجا میتوانست کامل خیابان دو طرفه بزرگ و آن طرفش را ببیند. فاصلهاش نه آنچنان زیاد بود که مردم را مورچهای ببیند و نه آنقدر کم که زاویه دیدش محدود شود. خودآگاه نبود ولی هر دفعه بعد از ورود به خانه در آن نقطه میایستاد و از پنجره بیرون را نگاه میکرد. رفت و آمد ماشینهای کهنه، مغازههای رنگارنگ آن دست بلوار و مردمی که با ترس و لرز از خیابان عبور میکردند و صورت خود را از سرما پوشانده بودند را تماشا می کرد. هیچکدام از واحدهای آپارتمان به چنین بزرگی و دلبازی نبودند. واحدی که الهه با نفوذ خود در شرکت به زیرکی در دل آپارتمان جا داد و برای خودش و خانوادهاش کنار گذاشت. بالکنی طراحی کرد تا مادرش بتواند گیاهان با ارزشش را رشد دهد. پنجره کوچکترین اتاق را به نحوی تعبیه کرد تا برادرش آن طور که دوست داشت بتواند خورشید را در آسمان ببیند؛ و سقف خانه را کمی بلند تر در نظر گرفته بود تا کمتر شبیه به قفس باشد. به بالکن رفت و گیاهان جور واجور مادرش را دقیقا بر اساس دستورالعملی که روی دیوار نوشته بود آب داد. در همان حین صدای بلندی از خیابان او را تکان داد. برگشت و دید که یکی از جعبههای ترقه که مشتی بچه برای جشن امشبشان تدارک دیده بودند ترکیده بود. خیابان برای امروز خیلی وقت بود که خودش را آماده میکرد اما ساکنان و کاسبان تا آخرین لحظه آن شب به تزیینات و آذین بندیهای خود اضافه میکردند. برچسب های دایرهای شکل قرمز که نماد گلیز 710 بود را به درب خانهها و یا روی لباسها میزدند. گروههای دوستان و آشنایان، هر کدام با اشکالی کاملا متفاوت نسبت به یکدیگر آرام آرام گرد هم میآمدند. الهه خود را بین آنها تصور کرد؛ برایش خوشآیند بود.
قبل از اینکه به اتاق خوابش برود، از لای در اتاق برادرش را دید. نور گرم سالن با ترس و لرز به اتاق تاریک سرد برادرش تابیده بود. همان صحنهای که امروز صبح قبل از خارج شدن از خانه دیده بود. اتاقش بسیار مرتب بود و این او را میترساند. اول با خود گفت که چقدر خوب او کمی نظافت و نظم یادگرفته، گفت که دیگر این بار لازم نیست اتاق او را مرتب کند، اما او را میترساند. چرا باید اینبار اتاقش را در این حد تمیز نگه دارد؟ تمام کتابها در کتابخانه، جورابها در کشو و میز تحریر دستمال کشیده. تنها چیزی که سرجایش نبود، یک کتاب بود. کتابی که به پشت روی لبه میز تحریر گذاشته شده بود. برای بار اول بود که متوجه کتاب شده بود. از دم در فراتر رفت و به اتاق رفت. دست به کتاب کشید. کتاب را بلند کرد و آن را طوری قرار داد که نور سالن خانه به روی آن بتابد. پاراگرافی از کتاب که در پشت آن چاپ شده بود واضح شد:
«صدایی از اعماق آن غار هولناک برخاست. نوایی زنانه ولی محکم. او را به اسم خطاب کرد. روزبه نوجوان خشکش زد. صدا بار دیگر او را طلب کرد. از او خواست که قدمی جلوتر بگذراد. روی گلهای لیز پایش را کشید و صورتش را به ناچار به آن مه نشئت گرفته از غار نزدیک کرد. کسی آنجا نبود اما به روشنی احساس کرد که لبی کنار گوشش آمد و زمزمه کرد: دنیا را دریاب روزبه. ببین که چرخ چطور به اشتباه میچرخد. ببین که موجودات خوابند و اهریمننان از بستر خارج شده اند. ببین که خورشید رنگ باخته. بشنو که حتی سنگهای اعماق هم همراه هزاران کودک زجه میزنند. چوبی لای چرخ است روزبه. قایق هستی سنگین است روزبه. آیا نیروی آن را داری که رفع رجوع کنی؟ که قهرمانی کنی برای هدفی بزرگ؟ و ناگهان شانههای روزبه سنگین شد. وزنههای مسئولیت به گردنش آویخته شد و ارادهای آهنین قلبش را فرا گرفت. بدون تردید، گفت که آری و اشکی از گوشه چشمش جاری شد چرا که میدانست در انتهای این مسیر جشنی نیست.»
چشم الهه پایین تر رفت و خواند: فداکاری روزبه. دوست نداشت دیگر از آن کتاب چیزی بداند. و افکار ناخوشایندش در مورد برادرش در آن اتاق به او حمله میکرد. افکاری کاملا غیرمنطقی، نتیجه بیش از حد فکر کردن. سریع از اتاق بیرون رفت.
روی تختش نشسته بود و موبایل باریکش را کامل باز کرده بود و داشت در صفحههای شبکههای اجتماعی بالا و پایین میکرد. بیشتر پستها در مورد جشن بود. فقط انگشتش روی صفحه می لغزید. ذهنش نوشتهها و عکسها را دنبال نمیکرد. فقط پایین و پایین تر میرفت تا اینکه زمان بگذرد. اما نمیتوانست با آن وضعیتش کنار بیاید. ناگهان موبایل را کنار گذاشت. نگاهی به اتاق نسبتا تاریکش انداخت. فقط یک اتاق بود. با دیوارهای سفید. در ذهنش داشت که دیوارهایآن را با کاغذ دیواریهای بنفش برجسته بپوشاند، اما یادش رفت و یا وقتش را نداشت. همیشه یک اتاق رویایی را در ذهنش داشت. هر معماری برای خود داشت. اما پروژه اش ناقص مانده بود. از تخت و لحاف قدیمی رنگارنگ موردعلاقه اش، در حیث شخصی سازی جلوتر نرفته بود. دوست داشت میز آرایش زیبا تری داشته باشد و عکسهای بیشتری از خودش و خانوادهاش روی دیوار آویزان باشند. اما بیشتر به فکر سر و سامان دادن خانواده اش بود. آن لحظه با خود فکر کرد که او در این چند سال بیشتر در اختیار خانوادهاش بوده است. ناگهان از آنها بدش آمد. اما لحظهای بیش نبود. با اینکه مدام به مادرش میگفت که زیاد در مورد حامد فکر نکند، اما ذهن خودش آرام نمیگرفت. مدام فکر برادری بود که تا قبل از نوجوانی با او بهترین دوست او بود. اما بعد از آن سالها، حامد فقط و فقط از او دور شد. انگار که آن دو کودکی که هیچگاه از هم جدا نمیشدند، افراد دیگری بودند. اما بالاخره، آنها خانواده بودند و مدام به نحوی، باید اطمینان حاصل میکردند که همچنان یکدیگر را دوست دارند. یا از طریق نوازشی آرام یا چند شوخی کوچک.
میتوانست از همان اتاقش هم صدای تک و توک ترقهها را بشنود. دوباره با خودش فکر کرد که چرا تا به حال به جشن نرفته است؟ در کودکی و نوجوانی مادرش او را منع میکرد. اما حالا که یک انسان کامل و مستقل است، چرا به جشن نرفته است؟ هر چه گشت، دید که هیچ مانعی نیست الا یک مانع ذهنی. به باقی جشنها رفته بود. بدی نگذشته بودند. اما آن جشن به خصوص، برای همیشه دور از دسترس بوده. اتفاقا همیشه فکر میکرد که این جشنها فکر خوبی بود که مردم با خبر هولناک تاریخ آخرت کنار بیایند. سرزنش کردن این جشن توسط مادرش و سفت و سخت منع کردن آن چنان ذهن او را تسخیر کرده بود که حالا در بزرگسالی هم حس میکرد نمیتواند در آن شرکت کند. هر سال بهانه پشت بهانه برای خودش و اطرافیانش تراشید. در اتاق خودش، که به شکل دردناکی برایش بیش از حد ساده بود نشسته بود و کاری نداشت. یادش آمد که همیشه در نزدیکیهای این جشن چنین افکاری سرش را پر میکردند. اما هیچگاه تصمیمی که ته قلبش دوست داشت را نگرفت. هیچ چیز جلوی رسیدن به چیزی که میخواست را نمیتوانست بگیرد. الان که لحظهای بیکار نشستن باعث هجوم افکار شوم به سرش میشوند، زمان خوبی برای بیرون رفتن بود. یک بار دیگر همه چیز را در ذهنش بررسی کرد. همه چیز به نظر صحیح میرسد.چیزی برای نگرانی یا ترسیدن نبود. این حق او بود. ناگهان از جای خود بلند شد و به سمت کمدش رفت.
به محوطه بازتری از از جنگل که رسیدند، توافق کردند که همینجا مراسم را برگزار کنند. شش نفر از آنها سریع نیم دایرهای شکل دادند و سردسته آنها با همراه کسی که دوربین و لپ تاپ به همراه داشت، روبروی آنها ایستادند. سردسته صحبت را با آنها که مانند سربازانی وفادار و شجاع، سیخ ایستاده بودند حرف میزد. همگی با دقت گوش میکردند، به خصوص او. و سعی میکرد روزهای کودکیاش اش را از ذهن کنار بزند. آنهایی که با بهترین همراهش ساخته بود. کسی که در بچگی هیچگاه از او جدا نمیشد. صدای رسا سر دسته، به او کمک میکرد که از فکر بیرون بیاید.
ــ ما امشب، توی شبی که مردم به غلفت خودشون ادامه میدن و نماد اون کردنش، درسی به اونها میدیم که فراموش نکنند. یک مسئولیت بسیار مهمی داریم و باید به اون عمل کنیم چه خوشمون بیاید و چه نیاد. ما باید بار گناهانی که انسان در تمام زمان حیاتش مرتکب شده رو حمل کنیم. باید تاوان اون رو هرچقدر که در توانمون هست بدیم، تا شاید که این نفرین از نسل ما برداشته بشه و رفع بلا برای این سیاره اتفاق بیوفته. آماده باشید و با خالص ترین نسخه خودتون به استقبال این کار بیاید.
الهه بدون هیچ برنامهای به خیابانها زده بود. چشمهایش با علاقه چراغانیهای خیابان را دنبال میکرد. احساس خوبی داشت و میدانست که در لباسش زیبا شده است. کت مشکی جلوبازی پوشیده بود که تا رانهایش میرسید. پلیور نازک سفیدی با بافت درشت زیر آن پوشیده بود و شلوار جین مشکیاش، ترکیب را کامل کرده بود. ریمل بنفش تیره، چشمهایش را عمیقتر و بزرگتر نشان میداد و اکلیلهای بسیار ریز ریمل، درخشندگی زیبایی داشت. برای تکمیل رنگ موردعلاقهاش، گوشواره بسیارقدیمی بنفشی را به گوش چپش آویخته بود. قدمهایش تند بود و چشمانش تند و تند همه جا را نگاه میکرد. رستورانهایی که پر از مشتری بودند. قنادیهایی که در ویترین خود کاپ کیکهای طرح گلیز زده بودند. بستههای شیرینی ریزش شهابسنگ. از هر کوچه و بیلبوردی صدایی میآمد و سعی میکردند که به یکدگیر غلبه کنند. صداها روی هم سر را میبردند اما در شهر، گاهی به همنوازی میرسند. از چند چهارراه شلوغ رد شد و چند لحظهای رقص ترکیبی رباتها و انسانها در کنار خیابان را دید و سپس متوقف شد. اصلا نمیدانست که کجا باید برود. میتوانست تنهایی به دیسکویی برود. قبلا یکی همان نزدیکی ها رفته بود و اوقات خوشی داشت. اما یادش افتاد که او یک دعوتنامه دارد.
ویلا از آن چیزی که فکر میکرد از شهر دورتر بود. حتی در راه چند درخت را هم دیده بود. میدانست که تعدادی از افراد داخل جشن را میشناسد، اما چنان اضطرابی گرفته بود که انگار این بار اول او است. آرام از کنار در داخل شد. صدای همهمه داخل ویلا را پر کرده بود. هنوز چهره آشنایی ندیده بود. هرکسی نوشیدنیای در دست داشت. چندی از افراد بازوها و چشمهای رباتیک داشتند. پسران اغلب کتهای گشاد با رنگهای مختلف و طرحهای دایرهای شکل و گلهای بزرگ با رنگهای تند پوشیده بودند. یقهها تا آخر بسته شده بود و اکثرا موها بلند بودند. تفاوت البسه میان دختران بیشتر بود اما هیچکس به تیرگی الهه لباس نپوشیده بود. ولی او هم با پلیور سفیدش که مچ های دستانش را آزاد گذاشته بود، به نوعی میدرخشید. ناگهان از سمت دیگر سالن صدای خنده و تشویق آمد. سامان را دید که با پیراهنی به مراتب ساده تر از بقیه، میان دوستانش به داخل میآید. با نوشیدنیای بزرگ در دست به بالای میز رفت.
ــ سلام سلام سلام. خیلی خوبه دوباره می تونم بیارمتون اینجا تا گند بزنید به خونه پدریم.
جمعیت به شدت از سامان استقبال میکرد.
ــ امشب هم قراره خوش بگذره. مسابقه داریم. میرقصیم، دماغاتونو سفید کنید، موسیقی خیلی خوب دارییییم.
جمعیت دوباره هورا کشید.
ــ بعدش هم میریم تا برای کشتهشدگان آینده این روز تراژیک شمع روشن کنیم و گریه کنیم.
همگی به شوخی او را هو کردند. یکی از میان جمعیت فریاد زد:«گور پدرشون» و همه خندیدند.
ــ البته باباشون که خودتی.
ــ عمرا.
سامان برای ادامه صحبتش جمعیت خندان را آرام کرد.
ــ خوب خوب، حالا به رسم هر سال، لیواناتونو بیارید بالا، بیارید بالا...
الهه هنوز لیوانی نداشت
ــ به افتخار دو دانشمند شریف که این رخداد رو پیشبینی کردن و بهمون گفتن تا پونصد سال دیگه حواسمون باشه برا امروز برنامه نریزیم. لنا وژنیک و انتونی کوواک از لهستان. به افتخارشون.
تصویری از زن و مردی به دیوار سالن تابیده شد و همگی به افتخار آنها نوشیدند و دست زدند.
ــ الهه!
کسی از پشت او را صدا کرد. سریع برگشت و دید که گروهی از دوستانش در شرکت هستند. چندباری با آنها بیرون رفته بود اما تا به حال در آن حد به خود نرسیده بودند. از دیدن الهه در آنجا بسیار خوشحال شده بودند و الهه هم خرسند بود که بالاخره چهرههای آشنا دید.
ــ چی شد بالاخره اومدی؟
ــ دیگه کار نقشهها زود تموم شد، گفتم بیام ببینم چه خبره.
ــخوش اومدی. چه خوشگل شدی. بزار سامان رو صدا کنم. سامان!
سامان با دوستانش در گپ و گفت بود و با چند نفر هماهنگی هایی را میکرد. وقتی نام او را صدا زدند خندههای شیطنتآمیزی کردند. سامان بالاخره از جمع دوستانش جدا شد و به سمت آنها برگشت. وقتی که الهه را دید حسابی جا خورد و به سرعت به آنها نزدیک شد. الهه میخندید و لبش را از شرم گاز گرفت.
ــ سلام!! چه عجب! یعنی، خوش اومدید. واسه بال کبابی اومدی نه؟
خندیدند. سامان حسابی سر حال بود.
ــ حالا بزارید از همین الان خوراکیا مختلف میزاریم رو میز به بال هم میرسیم. می خواید بریم اطراف رو نشونتون بدم؟ الهه تو میخوای؟ قبلا اینجا نبودی.
ــ نه ممنون سرت شلوغه. فعلا من این اطراف یکم می چرخم.
سامان دوست داشت چیزی بگوید اما ذهنش یاری نکرد. با دهانی که لبخند نمیگذاشت بسته شود از پیش آنها رفت.
الهه روی نیمکت حیاط ویلا روبروی استخر نشسته بود. همین حالا کتش را گم کرده بود و با پلیور سفیدش بود. چندنفری هم با جلب توجه زیاد از امکانات استخر استفاده میکردند. دوستانش بعد از صحبتی کوتاه از او جدا شدند و به حلقه دیگران پیوستند و فقط از دور با هم اشارههایی رد و بدل میکردند. مدتی که آنجا، پا روی پا انداخته بود پسرانی سعی کردند که با او سر صحبت را باز کنند اما آنچنان گرمایی شکل نگرفت. با علاقه دیگران را نگاه میکرد. مردی نسبتا مسنتر از بقیه در آب استخر ضد آب بودن دست مکانیکیاش را امتحان میکرد، پسری با مردمک کامپیوتری خود همه چیز را، از جمله دختران را مدام اسکن میکرد و حس خوبی به الهه نمیداد، دخترانی خالکوبیهای نانو ال ای دی داشتند و طرحهای بزرگ گل و اشکال اسلیمی با رنگهای افسار گسیخته روی کمر لختشان میرقصیدند. و بسیاری دیگر از آدمها. امثال بسیاری را دیده بود و بسیاری را ندیده بود. تنها بود اما احساس بدی نداشت و حتی طعم خوش نوشیدنی، میتوانست او را متقاعد کند که بگوید خوش میگذرد. همین چند دقیقه پیش هم شاهد رقابت مهمانان برای مورد هدف قرار دادن بالنهای به شکل کره زمین با سنگهایی شبیه به شهاب سنگها بود. به اصرار سامان او هم شانس خود را امتحان کرد اما توفیقی نداشت. جایزه مخفی داخل بالنها، مقدار زیادی آبنبات ماریجوانا بود اما الهه می ترسید تجربه اش کند.
صدای موسیقی از سالن اصلی که حالا کامل با چراغهای رقصان به فضایی متفاوت تبدیل شده بود، مدام بیشتر به گوش میرسید. آهنگی روی لوپ و با باس زیاد در حال پخش بود و مثل یک طبل جنگی همه را به سمت خود میکشید. الهه با نوشیدنی اش وارد سالن شد و دید که سکوی دی جی به طور کامل برپا شده است و دستگاههای مختلف روی آن قرار دارد. سامان در کنار دی جی ایستاده است. صدای آهنگ لحظه به لحظه بیشتر میشد و جمعیت فشرده تر. سامان ناگهان از سکو پایین آمد و با میکروفون گفت:« خانم و آقایون آماده اید؟ » و همه هورا کشیدند.
ــ یک
صدای آهنگ بلند تر شد.
ــ دو
بلند تر
ــ سه
و ناگهان الهه دیگر موسیقی ای نشنید. بقیه دست روی سرشان گذاشتند و چشمهایشان برای یک لحظه به بالا رفت و حرکات رقصشان شدید شد. موسیقی حالا به طور همزمان داشت از تراشههای داخل مغز پخش میشد و الهه از معدود افراد اطرافش بود که این تراشه را در مغز خود نکاشته بود. از بقیه شنیده بود که گوش کردن موسیقی با این تراشهها فراتر از هر تجربه گوش کردن موسیقی است. میگفتند که انگار موسیقی از خود وجودشان بر میخیزد. اما الهه هیچوقت به کاشتن آن و تجربه این حس نزدیک نشد چرا که میدانست مادرش به شدت با این موضوع مخالفت میکند. از وقتی که یادش بود، مادرش به او و برادرش از بدیهای «اندامهای غیر انسانی» و تبدیل شدن به یک «آدم آهنی» میگفت. بقیه حرکات رقص شدید و تا حدی غیر قابل کنترلی نشان میدادند و نورها مدام رنگ عوض میکردند، اما در ان لحظه الهه آن ها را میدید که در سکوت میرقصند و خندههای تک و توک و صدای کشیده شدن کفشها روی زمین موقعیت عجیب و خندهداری را شکل داده بود. در حالی که با لیوانی در دست وسط سالن ایستاده بود، احساس تنهایی کرد. سامان هم با آهنگ میرقصید و به هر سمتی سرکشی میکرد که ناگهان دید الهه وسط سالن ایستاده است. با یکدیگر چشم در چشم شدند و خندیدند. نزدیک او رفت و با سه ضربه یک ریتم به سرش، موسیقی در سرش را قطع کرد. چشمانش بیشتر باز شد.
ــ واو. واقعا اینطوری خیلی ضایه س.
الهه خندید
ــ منم اینطوری بودم؟
بیشتر خندید و سر تکان داد.
ــ ببخشید باید بهت میگفتم. نمیدونستم تو...
ــ نه اشکال نداره.
ــ وایسا اصن، می دونم چیکار کنم.
به سرعت کمی آنطرف تر رفت و به شانه یکی از دوستانش زد. با ایما و اشاره به او گفت که چیزی را از جیبش به او بدهد. سامان مجبور شد خودش آن را از جیبهای دوستش در آورد. دوباره به پیش الهه آمد. موبایلش را در آورد و سعی کرد که هندزفری های بیسیم را به سیستم خودشان متصل کند. سپس آنها را به الهه داد و او در گوشش گذاشت اما چیزی همچنان پخش نمیشد.
ــ دو تا ضربه بزن روش.
الهه زد اما اتفاقی نیفتاد. سامان دستش را دراز کرد و به سمت گوش الهه برد. همانجا متوقف شد و با چشم از الهه اجازه خواست. کمی سرش را به سمت دست سامان چرخاند. آرام دستانش را از میان موهای بنفشش عبور داد و دو ضربه آرام با فاصله به هندزفری زد. دوست داشت دستش را بیشتر آنجا نگه دارد اما نمیشد. وقتی که دستش را برداشت، برای لحظهای کوچک لاله گوش نرم الهه را لمس کرد. و موسیقی بلند الکترونیکی به سمت گوشهای الهه حملهور شد. موسیقیای که انگار در تعلیق ممتد است و رنگ صدایش مربوط به سیارهای ناشناخته. الکترونیک خالص و پر از هیجان. با سه ضربه به سر، سامان هم راه موسیقی را باز کرد و با لبخند و خیره به الهه انس با موسیقی را شروع کرد. الهه هم آرام آرام از چیزی که میشنوید خوشش میآمد و اگر هم مقاومت میکرد، بالاخره موسیقی بدن او را با خود همراه میکرد. او هم رقصید، اما آیا به خاطر تفاوت هندزفری و چیپ بود یا اینکه الهه با بقیه فرق داشت، حرکاتش محدود تر بود. در میان همراهی با سامان و دیگران با آهنگ و رقص، نمیتوانست جلوی ذهنش را بگیرد تا به حامد فکر نکند. آنجا دوست داشت که آن چیپ را داشته باشد تا کمتر به این فکر کند که ممکن است چه اتفاقی افتاده باشد یا اینکه آمدن به این جشن ممکن است اشتباه باشد.
بعد از آرام گرفتن نسبی موسیقی، الهه قبل از اینکه به خودش بیاید سامان او را به سمت نیمکتی میان درختان باغ برد. همان بال کبابیها را با خود داشت و مشغول خوردن شدند. گازهای الهه به بالها بسیار کوچک تر و نحوه خوردن سامان بیاحتیاط تر بود.
ــ یعنی تا حالا هیچ بیومکاترونیکی یا چیزی نداشتی؟
ــ نه. اگه بزارم مادرم عزا میگیره. البته، خودمم دوست ندارم.
ــ من جز چیپ، یه تقویت کننده هم توی گوشم دارم. می دونی برای اینکه مطمئن بشم کسی پشت سرم حرف نمیزنه.
الهه با کمی مکث گفت: «پس چرا هر چی در مورد نقشههات میگم گوش نمیکنی؟»
خندید.
ــ حالا، اگه میتونستی یه بیومکا داشته باشی چی میگرفتی؟
ــ هم.... بهش فکر نکردم.
به آن فکر کرده بود.
ــ شاید، از این پیازچه موها میگرفتم که... میتونی هروقت رنگ موهاتو با موبایل عوض کنی.
ــ انتخاب خیلی خوبیه. بیش از حد نیست. جذابه. ولی همین بنفش هم خیلی بهت میاد.
الهه سرش را کامل سمت سامان چرخاند و با پوزخندی او را نگاه کرد.
ــ میدونم.
و دوباره به خوردن بال مشغول شد. ناگهان صدای غرش دستگاهی از آن سمت حیاط به گوش رسید. سامان بلافاصله قهقهه زد. صدای جیغ و خنده دختران و پسران میآمد. زمان یادآوری سرمای پیش روی زمین، با دستگاه کوچک برفسازی بود. شلنگ بسیار بلند دستگاه به دست پسری بسیار تنومند به اطراف میرفت و برف سرد دستگاه را به سمت همه شلیک میکرد. دنبال سامان بودند. بالاخره او را کنار الهه پیدا کردند و به دنبالش افتادند و سامان از دست آنها با خنده فرار میکرد و بقیه تماشا میکردند و هورا میکشیدند. بالاخره سامان را گیر آوردند و او را در حجم زیادی از برف غرق کردند. بعد از اینکه دوستانش دور شدند و به خودش آمد، سامان روی به الهه کرد که داشت او را با علامت سوالی بزرگ نگاه میکرد.
سامان دوستان نزدیک خودش، الهه و دوستان الهه را سوار لیموزینی بسیار مجلل کرد و به سمت مرکز شهر رفتند تا آتش بازی و هسته اصلی جشن را از دست ندهند. الهه ها را در کنار خودش نشاند و زیر پایش یک گونی بزرگ قرار گذاشت. داخل ماشین پر از همهمه، بوی سیگار و الکل بود. دست الهه لیوانی خالی بود و بیشتر از اینکه حواسش به اتفاقات داخل ماشین باشد، به شهر از دریچه پنجره ماشین خیره شده بود. هرچقدر که جلوتر میرفتند مردم بیشتر، اتفاقات بیشتر و هرج و مرج بیشتری دیده میشد. انواع و اقسام صحبتها در ماشین پر بود.
ــ ببین، ملت الکی دارن شلوغش میکنن. اگه ندیدی آخرش هیچی نشد. فقط فیلممون می کنن.
ــ والا تو هم که بدت نمیاد انگار از فیلم شدن.
ــ آهنگ جدید مایکل جکسونو شنیدی؟ هفته پیش اومد. عااالی بود موندم کنسرت هولوگرام بعدیش چه زمانیه. دیگه حتما می خوام برم.
ــ جات خالی من دفعه قبل با محسن رفتم، بهترین اتفاق زندگیم بود. خیلی واقعی بود!
ــ بچه ها کسی آبنبات نداره؟ حسابی محتاجم الان.
ــ من یه ال ای دی تتو دارم روی رون ـم، دوست داری یه روز ببینیش؟
ــ دوست دارم همین الان ببینمش.
ــ نه الان شارژ نداره
ــ بازم می خوام ببینمش.
ــ الهه بازم میخوای برات بریزم؟ الهه؟
از پنجره دل کند و رو به سامان کرد.
ــ نه نه، واقعا دیگه جا ندارم مرسی.
ــ ای بابا، این اضافیه دیگه بازش کردم. نمیشه ریخت دور باید اصلاح مصرف کنیم خودمونو. سینا بریزم؟
ــ نه واقعا دیگه بدنم نمیکشه.
ــ بابا مگه نه کبد رباتیک گذاشتی؟
ــ دو ماهه اشتراکشو پرداخت نکردم
همه خندیدند. الهه به دوستش که روبروی او نشسته بود اشاره کرد.
ــ سمانه نمیخواد؟
ــ چرا چرا بده.
لیوانش را به سمت سامان برد اما سامان بطری را کنار کشید.
ــ نه نه. تو آخرالزمون که لیوان نیست. دهنتو بیار.
سمانه بدون لحظهای تفکر به سمت او خم شد و دهانش را باز کرد و سامان بطری را خالی کرد. همه خندیدند و حتی کف زدند. الهه هم میخندید اما زودتر از بقیه لبخندش محو شد. آنها را نگاه میکرد و برای یک لحظه، تمام حرف هایشان برایش نامفهوم به نظر رسید. حس میکرد که از آنها بسیار دور است. اما این را کس دیگری نمیداند. او دورتر و غریبه تر از آنی است که بقیه فکر میکنند. دوباره رو به پنجره کرد و منظره او را بیشتر از قبل شوکه کرد. برفسازهای بسیار بزرگ، سوار بر هلیکوپترها، بالای ساختمانها و برفسازهای کوچکتر کنار خیابانها و در دستان مردم، همگی با هم با شدتی باورنکردنی پودرهای سفیدی که به هیچ عنوان بویی مثل برف واقعی نداشتند بالا میآوردند. مردم در خیابان روی برفها لیز میخوردند، با آنها یکدیگر را اذیت میکردند و گلولههای برفی را به سمت همدیگر شلیک میکردند. هرچه جلو تر می رفتند برف در خیابانها بیشتر میشد و لیموزین مجبور بود برف بیشتری را به کنار پرتاپ کند. عده بسیاری از مردم در گروههای مختلف، بسیاری از خیابانها را بسته بودند. گروهی به رقص و شادی میپرداختند، گروهی با لخت شدن تحمل خود در برابر سرما را میسنجیدند و اتفاقا، گروهی فرصت را بر میشمردند تا دیدگاههای سیاسی-اجتماعی خود را فریاد بزنند. در دور و نزدیک، ماشینهای سیاه پهن و خشنی، با طراحی خشک و ترسناک، با چراغهای چرخان قرمز و آبی در درزهای خود، حرکت میکردند. بعضی آرام و با دقت و بعضی دیگر خشن و به دنبال مجرمان احتمالی و یا در حال کنترل جمعیت. گاهی از میان صدای بلند موسیقیها که مدام در یکدیگر قاطی میشدند، صدای بلندگوهای هشدار دهنده پلیس شنیده می شد. بیلبوردها، آنهایی که از پرتاپ برف مصنوعی در امان بودند، تصاویر رقصان جذاب، و انیمیشنهای کوتاهی در مورد روز آخرت پخش میکردند. و در میان آن همه برف، بعضی آتش روشن میکردند و از روی آن میپریدند و ترقه پرت میکردند. ترقههایی که گاهی برای دیگر عابران پیاده خطرساز میشد. و در دوردست، جایی که خودشان در حال رفتن به آنجا بودند، آسمان پر از انواع و اقسام آتشبازی ها بود. پر از نوشتهها و اشکال مربوط به چندصد سال بعد.
ــ آقا حالا وقتشه؟
ــ یالا سامان وقتشه.
الهه به سمت آنها برگشت. سامان گونی بزرگ را از زیر صندلی و زیر پایش بیرون کشید. دوستان او دست زدند. یکی فندک را در آورد. گونی پر از ترقههای دینامیت شکل بسیار بزرگ بود. همه، از جمله الهه با هیجان به ترقههای بزرگ نگاه میکردند و کاملا غافل ماندند که تصاویر اکثر بیلبوردها به کلی تغییر شکل و موضوع داده است.
ــ یالا اولیو کی میخواد بندازه؟
ــ من من!
ــ بده من اول یاد بدم
ــ نه خیر اصلا. خودم اول پرت میکنم.
سامان یکی را در دست گرفت. فیتیله را سمت دوستش داد و او آن را شعله ور کرد و خیلی سریع صدای تیز سوختن فیتیله به گوش رسید. خود را به الهه چسباند و پنجره را پایین آورد. منتظر لحظه مناسب شد و ترقه را پرت کرد.، از میان برفها غلط خورد به سمت تعدادی کارتن جلوی مغازه رفت. ترقه با صدای مهیبی ترکید و بلافاصله همه کارتنها را آتش زد و در بالای سر مردم به پرواز در آورد. تمام ماشین به وجد آمد و نمیتوانستند صبر کنند تا بعدی را منفجر کنند.
دوست فندک به دست سامان سریع از او یکی را گرفت، نخست از پنجره نگاه کرد، به نظر ایده شرارت آمیز تری داشت. فیتیله را روشن کرد و ترقه را داخل یکی از مغازههای تعطیل انداخت و انفجار ترقه، شیشهها و محتوای مغازه را به بیرون پرتاپ کرد و صدایی حتی وحشتناک تر داشت.
ــ وااای اگه یکی میدید چی؟
ــ چقدر خطرناک بود
ــ خیلی خفن بود دیدی اون کاغذا رو؟
هنوز ندیده بودند که عدهای از از مردم با تعجب و حیرت در حال نگاه کردن به بیلبوردها هستند.
ــ نفر بعدی کی میزنه؟
الهه به ترقهها خیره شده بود، دوست داشت امتحان کند، و دیگر نمیخواست مانعی دیگر در ذهنش جلوی چیزی که واقعا میخواهد را بگیرد.
ــ من.
سامان با تعجب به او نگاه کرد.
ــ بده دیگه.
ترقه را در دستان الهه گذاشت. فیتیله آتش گرفت و سریع حالت پرتاپ را به خود گرفت. تند و تند خیابان را نگاه میکرد تا جای مناسبی آن را پرتاپ کند. تپه پنج متریای از برف را در وسط خیابان دید که مردم با برفسازهای خود مدام به آن اضافه میکردند. قبل از اینکه ماشین به آن برسد ترقه را مستقیم در دل آن انداخت. برای لحظهای ترقه در دل آن گم شد، اما لحظه ای بعد آتشی داغ از درون تپه برف به بیرون جهید و تمام آن سکوی برفی را جلوی مردم متلاشی کرد. برفهای زیادی از پنجره به داخل لیموزین آمد و حتی کمی دردآور هم بود. همگی شگفت زده و خوشحال بودند. الهه به نوعی به خودش افتخار میکرد. همه درگیری آتش ترقه و برفهای مصنوعی پشت سرشان را میدیدند و میخندیدند، که ناگهان ماشین سیاه پهن پلیس با چراغهای بزرگ از دل آن بیرون پرید و هر لحظه فاصلهشان را با آنها کمتر میکرد. همه ترسیدند و راننده لیموزین سرعت خود را بیشتر کرد.
ــ دنبال ماس؟
ــ دیدمون نزدیک مغازه؟
ــ بابا حواسم بود کسی اونجا نبود.
ــ کسی که با خودش مواد و قرص غیر مجاز نداره؟ بریز بیرون اونا رو یالا.
ــ بسه دیگه نخور
ــ آقا تندتر برو
ــ سامان تو باهاشون حرف بزن.
ــ فعلا تند برو شاید گممون کرد.
ماشین هر لحظه غرشش بیشتر میشد و به آنها نزدیکتر میشد. چراغهای بزرگ جلوی خود را بالا برد و چشم همه را آزار داد.
ــ ماشین لیموزین بزن کنار سریع.
لیموزین تسلیم نمی شد و تا جایی که میتوانست تند میرفت اما حریف هیولای فیبرکربنی با موتور بنزینی نمیشد. پلیس به عقب ماشین ضربه زد. اضطراب همه بیشتر میشد. حالا حواس پرتی جدیدی برای همه پیش آمده بود تا نبینند چه چیزی از بیلبوردها پخش میشود. ناگهان ماشین پلیس به لاین مخالف رفت و گاز داد و در چشم به هم زدن از لیموزین جلو زد. پیچی تند زد و جلوی لیموزین ظاهر شد و آنها راهی جز متوقف شدن نداشتند.
ــ چیکار کنیم حالا؟
ــ بابا چتونه کسی تو روز آخرت حبس ابد نمیره که. آسون میگیرن.
ــ از رو هوا حرف نزن
ــ کسی جز سامان حرف نزنه.
در ماشین پلیس رو به بالا باز شد و مامور سیاه پوش چهارشانه ای از آن پیاده شد. از آن فاصله و با آن شیشههای کثیف شده کسی نمیتوانست صورتش را ببیند. نمیدانستند که عصبانی است، ناراحت است و یا خندان. با قدمهایی سریع به لیموزین نزدیک شد. سامان از روی پای الهه رد شد و پیاده شد. سعی کرد اعتماد به نفسش را جمع کند. پلیس جلوی او ایستاد. سامان مجبور بود گردنش را رو به بالا خم کند تا بتواند با او حرف بزند.
ــ آقا چی شده؟ واسه چی؟ ببینید میشه حلش کرد؟
ــ خانم حامی کجاس؟
الهه بالاخره توانست صورت او را ببیند. همان صورت مصمم صبح. با حیرت، از ماشین پیاده شد.
ــ آقا؟ شما....
پلیس سریع سامان را کنار زد.
ــ خانم حامی، هیچ نگران نباشید، مادرتون با منه. توی خیابونای نزدیک خونه تون پیداش کردم. تو ماشین بهشون آرامبخش دادم تا حالش بهتر بشه.
ــ مادرم؟ با شما؟
به ماشین نگاه کرد و دید در صندلی کوچک عقب، مادرش با چشمهای خسته از اشک ریختن نشسته است.
ــ برا چی؟؟؟ برا چی با شماس؟ از کجا فهمیدین من اینجام؟
ــ ببخشید، موبایلتون رو ردیابی کردم. بهتون تسلیت میگم. من گفتم خودم رو بهتون برسونم تا در کنارتون باشم. مادرتون هم به شما نیاز داره
ــ تسلیت؟
چهره پلیس یخ زد
ــ ندیدین؟
چشم الهه به بیلبوردها افتاد. تصاویری مدام در حال پخش بود. از کنار پلیس رد شد و به سمت بیلبوردها رفت. سامان عقب تر کنار ماشین او را صدا زد اما نشنید. تصاویری از یک جنگل با یک دوربین بی کیفیت. بسیاری از مردم مثل خودش و همنشینانش در چند دقیقه پیش، بدون توجه به تصاویر به رقص و شادی و پخش آهنگ مشغول بودند و با برف ساز ها برف روی برف میگذاشتند. ترقهها بدون نظم و ترتیب میترکیدند و آسمان، با آتشبازیها هر لحظه به رنگی تبدیل می شد. دوربین لرزان، در شب به سختی نوری شکار میکرد. در دست فیلمبردار تکان تکان و تلو تلو میخورد و به بالای سر هر یک از جنازه ها روی زمین میرفت. تصویر چنان تار بود که فردیت جنازهها از بین رفته بود و فقط یک شکل بودند. یک پیام. اما باز هم با این شرایط، یک خواهر، هرچقدر که برادرش را دور از خود ببیند، او را شناسایی میکند. سامان خواست که به الهه نزدیک شود اما پاهایش لرزید. پلیس تا حدی از پشت به او نزدیک شد تا گرمای بدنش را به الهه منتقل کند. ریمل بنفش در حال شسته شدن بود. شانههای محکم برادرش روی گل افتاده بود و خون جراحت شکمش تمام لباس سفیدش را در بر گرفته بود. نفر سوم از هفت نفر. و مدام فیلم تکرار میشد. نفر سوم از هفت نفر. صدای آژیر ماشینهای پلیس که مردم را تعقیب میکردند از صدای صحبت مرد پشت دوربین بلندتر بود. نفر سوم از هفت نفر. قرار نبود الهه به جای آتش بازیهای شب که حالا به اوج خود رسیده بودند، به جنازه برادرش، که دوربین بیرحمانه از او به راحتی گذر میکرد نگاه کند. و در انتهای فیلم، متنی نوشته شده بر روی یک تابلوی چوبی نشان داده میشد. یک جمله کلیشهای. بیدار باشید مردم! سامان پیش دوستانش در لیموزین برگشت. پلیس سیاهپوش، به خود جرئت داد و دست سنگینش را به آرامی روی شانههای الهه گذاشت. الهه خودش را سرزنش میکرد. اینکه چرا گذاشت برادرش از او دور شود. حتی از پیکر برادرش، نفر سوم از هفتم، خجالت میکشید.
ابوالفضل نژادیرافی
مطلبی دیگر از این انتشارات
رادیو اکتیو قسمت 5
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای اولین بار...
مطلبی دیگر از این انتشارات
کنیز عمارت