انجمن کوچک و مهربان نویسندگان نوجوان! واقع در دبیرستان دخترانه فرهنگ :)
مدرسه تنهای تابستان
به قلم ثنا رسولی، کلاس هفتم
سلام من یک مدرسه ی تنها هستم، البته نبودم، شدم، از وقتی که این ویروس منحوس کرونا اومده من خیلی تنها شدم.
یادش بخیر تابستان سال پیش چقدر خوش می گذشت ( استخر، ورزشگاه، وسطی، شب مونی....) آه چه روز های خوبی بود، هیاهوی بچه ها درون حیاط می پیچید و من از صدای آنها خوشحال می شدم، حتی گنجشک های روی درخت های حیاط هم سر ذوق می آمدند، آن گربه ی شکمو هم به یک نوایی می رسید و دلی از غذا در می آورد، ولی حالا چی؟
دیگر هیچ کسی نیست تا در گوشه، گوشه های من بنشیند و با دوستانش بازی کند، بخندد، گریه کند، تمام این خوشی ها از من گرفته شده.
امسال تابستان خسته کننده و کسالت باری شده، بچه هام که تو خونه ها درس می خونن، آرزو می کنم که دوباره اون روز های قشنگ و پر از انرژی برگرده.
با صدای زنگ درب مدرسه از خیالم بیرون پریدم، وای خدایا چی میبینم؟!
چند تا از بچه های مدرسه با اون مانتو های زیباشون وارد حیاط شدند، انگار داشتم خواب میدیدم، یعنی دوباره مدرسه ها باز شده؟!!
انگار بچه ها هم از اینکه اومدن مدرسه خیلی خوشحال بودن، ولی من فقط نصف صورت های زیباشون رو میدیم، راستی چرا نصف صورت هاشون رو پو شانده بودند؟ آهان لابد به خاطر همین ویروس کروناست.
مثله اینکه داشتن در باره ی یک کاردستی صحبت می کردند.
فاطمه: وای بچه ها چقدر خوب شد که بعد از این همه وقت همدیگر رو دیدیم، من که تو خونه خیلی حوصلم سر رفته بود.
زهرا : هممون حوصلمون سر رفته بود، دلم برای اونایی که کرونا گرفتن خیلی میسوزه، دعا می کنم که همه ی مریض ها شفا پیدا کنند.
نرگس : انشاالله، بچه ها بیاین شروع کنیم.
زهرا: فاطمه وسایل رو آوردی؟
فاطمه : آره، گذاشته بودم اینجا، اما الان نیست!
نرگس : مطمئنی که گذاشتی اینجا؟؟
فاطمه : بله، مطمئنم.
وای از دست این گربه ی شکمو آخر کار خودش رو کرد.
فاطمه: حالا چی کار کنیم؟
نرگس: الان پیدا میشه همین جاست، پا نداره بره که.
زهرا : بچه ها من دیگه خسته شدم، یک ساعت که داریم دنبال وسایل می گردیم، هنوز پیدا نشده، آخه کجا میتونه باشه؟!
فاطمه : زهرا راست میگه، من هر جارو که فکرش رو بکنین گشتم، انگار آب شده رفته تو زمین!!
نرگس : تو چه دردسری افتادیم، حالا به خانم معلم چی بگیم؟
بدون وسایل که نمی تونیم کاری کنیم.
زهرا : بچه ها من خیلی گرسنمه.
فاطمه : وای اصلا حواسمون به ساعت نبود، بریم یک چیزی بخوریم.
نرگس: بیاین اینجا رو پله های حیاط بشینیم.
زهرا: بچه ها زود بخورین، تا بریم یکم دیگه دنبالش بگردیم.
ای بابا دوباره سر و کله ی این گربه ی شکمو پیدا شد.
فاطمه : عزیزم، بچهها این گربه گرسنشه.
نرگس : یک تیکه لقمتو بده ببین می خوره.
زهرا: نگاه کنین بچه ها داره می بری تو خونش بخوره.
نرگس بیاین بریم ببینیم خونش کجاست.
فاطمه : وای بچه ها باورم نمیشه، وسایلمون این جاست.
زهرا : یعنی این همه مدت که ما داشتیم دنبالشون می گشتیم اینجا بودن!!
نرگس : خدارو شکر که پیدا شد، این گربه هم باعث خیر شد.
فاطمه: بچه ها بریم شروع کنیم که خیلی دیره.
وای چقدر خوبه که اون هارو پیش هم خوشحال و شاد می بینم، کاشکی همه ی بچه ها اینجا بودن، خانم معلم هم رسیدن، سلام خانم معلم، بچه ها کاردسته رو به خامم معلم دادند،وای نه، چقدر زود تمام شد، دوباره وقت خداحافظی رسیده، بچه ها آرن از هم خداحافظی میکنن و میرن، خداحافظ بچه ها مراقب خودتون باشید، به امید دیدار.
مطلبی دیگر از این انتشارات
رد خون (پست اسی طور...)
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان نقاب پارت دوم
مطلبی دیگر از این انتشارات
جنون قبر گردی