مطلق

در همان لحظاتی که دست به قلم میشوم و سعی بر این دارم تا چیزی بنویسم ،تمام افکار مانند فراری هایی ک چندین سال در انتظار ازادی بودند می دوند و فرار میکنند و دود میشوند و به هوا میروند.
سکوت میشود و سفیدی مطلق ،در چنین لحظه ایی من، مانند یک جسد متحرک ،بی احساس و سرد میشوم.
با خود میگویم چرا آخر ای من؟مگر نمیخواهی در آخر، از شَر تمام این ذهنیات خلاص شوی و آن را در عام بگویی؟
بازم هم جوابی نمیبینم ،در آن حال،زل میزنم به دیوار تقریبا مایل به طوسی رنگ اتاق خود و فقط زل میزنم،بدون انجام کار و یا سخن خاصی.. انگار که در تمام عمرم تنها همین کار را به من آموخته اند، آن وقت حس و حال کودکی بی پناه را دارم که در گوشه ی خیابان کوچک و بن بستی روی دو پای خود نشسته و خود را در بغل گرفته و تکیه به دیوار داده و سر و وضعش بسیار کثیف و نا امید کننده است،با آنکه میداند کسی قرار نیست زیر آن باران و سرما به دنبال او بیاید و یا نجاتش دهد بازهم خیره و منتظر میماند.انگار که روزگار تنها همین راه را برای گذراندن زندگی و وقت خودش به او آموخته.

پایان.