من راپانزل نیستم...(2)

و آروم از پله ها اومد پایین.

راه پله انگار خاکی بود. بر عکس دو تا راه پله دیگه که خیلی سخت بودن، این یکی انگار فوتش می کردی می ریخت پایین.

یکم ترسناک بود. اما ساتو حس می کرد خیلی قویه.

چه میشه کرد.

احمق که باشی همین میشه دیگه.



از مسیری که داره می برتت جهنم لذت می بری و فک می کنی تو پیک نیکی. اگه هوا گرم تر هم بشه به خورشید اخم می کنی و فکر میکنی از رو میره می ذاره خنک تر شی!

هعی...

ساتو پله ها رو یکی دو تا می اومد پایین. تا به یه در رسید. یه در بزرگ و در عین حال ظریف. از اونایی که تو قرون وسطا خیلی محبوب بودن. با ظرافت کاریی هایی که داشتن بیشتر تو قصر ها و امکان مهم عمومی استفاده می شدن.

ساتو در رو هل داد.

در باز شد.

یه عالمه قفسه اونجا بود.

یه کتابخونه!

رفت بین کتابا. خودشم تو طبقه بالا چند تا کتاب داشت، اما اینا خیلی زیاد بودن.

تو دنیایی که ساتو توش زندگی می کرد هر کتاب یه شعار بود. از شعار های بچه گونه گرفته، تا شعار های سیاسی و اجتماعی که زندگی هزاران نفر رو عوض می کردن.

در مقابل شعار هایی که اونجا بود، خشکش زده بود.

یه دفعه حس کرد چیزی که نیاز داره رو باید اینجا پیدا کنه. تک تک قفسه ها رو گشت. شعارهای مختلفو خوند. کلی شعار اونجا بود و ساتو می گشت تا اونی رو پیدا کنه که براش یه معنی خاص داشت.

می دونین؟ شعاری رو می خواست که زندگیشو عوض کنه. از اونایی که هر وقت نمی دونی باید چی کار کنی کمکت می کنن.

اونجا خیلی بزرگ بود. انقد بزرگ بود که ساتو حتی به اینکه شعارشو پیدا کنه هم فکر نمی کرد.

می دونست نا امید میشه، پس بدون فکر فقط می گشت.

کلی هم شعارهای خوب پیدا کرد، اما هیچ کدومشون شعارش نبودن. اینو می دونست چون هیچ کدومشون باعث نمی شدن که زندگیش عوض شه. هیچ کدومشون خاص نبودن.

ساتو بیشتر گشت. وقتی می گشت خسته می شد. وقتی خسته می شد نمی تونست هم در مقابل حس عمیق پوچی ای که داشت مقاومت کنه هم با تمام وجود بگرده.

حس پوچی ساتو رو فرا گرفت.

انقد احساس پوچی ای که داشت قوی بود که حس می کرد ممکنه تبدیل شه به یه نقطه. حتی از اونم کمرنگ تر.

یه چیزی بهش می گفت تو شعارتو پیدا نمی کنی چون شعار نداری! چون اصن معلوم نیس چی می خوای!

ساتو گریه می کرد و سر خودش داد می زد، سر کتابخونه داد می زد، سر شعارها داد می زد که:« من می دونم چی می خوام! من دوستامو می خوام!» اما این حرف حقیقت نداشت.

ساتو با اینکه ساده بود، دروغ گو هم بود. به بقیه دروغ نمی گفت چون بقیه ای در کار نبود. دستش فقط به خودش می رسید. و رحم نداشت. جوری به خودش دروغ می گفت که نمی تونست تشخیص بده حرفاش راستن یا دروغ. یکیش هم همین بود.

انگار در و دیوار داشتن سرش داد می زدن:« دروغگو!»

ساتو دیگه نمی تونست تحمل کنه. هر چی بیشتر می گشت گریه ش شدید تر می شد. و صداهای توی سرش بلند تر. اولش فکر می کرد اگه بلند سرشون داد بزنه دست از سرش بر می دارن، اما نه. اونا با هر داد ساتو صداشونو می بردن بالاتر.

دیگه نمی تونست اونجا بمونه. الان دیگه نمی دونست چی می خواد.

با هر چی جون تو تنش مونده بود دویید بیرون. از پله ها رفت بالا و از طبقه بازی ها و آینه ها رد شد. رفت تو اتاقش تو طبقه بالای برج ودر رو پشت سرش بست.

فکر کرد با بستن در می تونه صداهای تو سرشو خاموش کنه. شاید درست فکر می کرد. چون دیگه هیچی نمی شنید.

روزهای زیادی رو نشست روی پنجره سنگی و مثل قبلنا پایین رو نگاه کرد. دیگه با هیجان به آدما خیره نمی شد.

دیگه ازشون عکس نمی گرفت.

فقط اونجا می نشست و پایینو نگاه می کرد.

بعدش دیگه نمی تونست شبیه زامبیا باشه.

نمی تونست خودشو هیچ جور دیگه ای خالی کنه، پس رفت رو تختش و انقدر گریه کرد تا خوابش برد.

روز بعدشم که بیدار شد دوباره همین کار رو کرد.

انقدر گریه کرد که دیگه اشکی براش نمونده بود.

بازم مث مرده ها بی روح بود.

اگه هیچ وقت نمی رفت پایین این بلاها رو سر خودش نمی آورد.


اما اون خنگ بود.


به دیوار پر از تابلو زل زد.

نه...

دیگه قضیه فرق داشت. الان مشکل این نبود که ساتو دوست داره بره پایین. مشکل این بود که ساتو نیاز داشت.

نیاز...

کل زندگیش هدفش عکس گرفت از آدما بود. یه بار که به خودش اجازه داد امید دیدن این همه آدم زیر سایه کلمه دوست ذهنشو پر کنه دیگه نمی تونست خالیش کنه.

دوربینشو برداشت و عکس گرفت. انقدر تابلو به دیوار آویزون کرد که هر تابلوی جدیدی که آویزون می کرد باعث می شد چند تا از قبلیا بیوفتن و بشکنن. کاش اونایی می شکستن که روشون عکس آدمایی بود که به خورشید اخم کردن. اونایی که داشتن از پایین به این بالا نگاه می کردن تا ببینن برجه چقدر بلنده. نه اونایی که تمام توانشونن گذاشتن تا انقد محکم برای ساتو دست تکون بدن تا ساتو ببینتشون. ساتو که نمی دونست کدوما جزو کدوم دسته ن. هر کدوم که می شکست رو پرت می کرد پایین برج. به جاش کلی عکس دیگه می گرفت.

نیاز به داشتن آدمایی که تمام زندگیش خودش رو به روز دیدنشون دلخوش کرده بود هر روز بیشتر می شد.

ساتو عمیقا نیاز داشت که تمام اون آدما رو دور خودش جمع کنه.

که همه شون کنارش باشن.

این نیاز هر روز بیشتر از روز قبل بود.

اینکه می دونست راه رسیدن بهش رو هم بلده کار رو سخت تر می کرد.

در رو باز کرد. از راه پله رفت پایین. وارد تالار آینه شد.

نمی تونست به خودش نگاه کنه. از خودش متنفر بود.

اصلا باورش نمی شد چه جوری تونسته بود دوبار راهشو از تو این تالار پیدا کنه.

به هر سختی ای بود جلو رفت.

تا یکی دو تا پیچ رفت اما بعدش چشمش به یکی از تابلو ها افتاد. تو دلش می دونست هیچ وقت اونقدر خوشگل نمی شه. یه دفعه دنیاش زشت شد.

چه اهداف پوچی!

رفت طبقه بالا و سه روز فقط منتظر بود که یکی رو ببینه تا ازش عکس بگیره.

بعد از سه روز به خودش گفت مهم نیس چی پیش میاد.

خیلی وقت بود که یادش رفته بود چه جوری لبخند بزنه.

خیلی وقت بود که نمی تونست امید رو پیدا کنه.

خیلی وقت بود که قلبش سنگ شده بود.

فقط یه راه داشت.

برسه به زمین.

برگشتن به بالای برج فقط باعث می شد مجبور شه دوباره برگرده پایین.

پس تمام تلاششو کرد تا ایندفعه جا نزنه.

رفت تو تالار آینه. قبلا آشفته بود اما این سه روز باعث شده بود از قبلش هم زشت تر بشه.

اما دیگه واسش مهم نبود.

اون یه آدم معمولی بود. پرنسس نبود که یهو از آسمون یه فرشته ظاهر شه و کاراشو براش انجام بده و خوشگلش کنه.

راپانزل هم نبود که با آویزون شدن از موهاش بتونه به این راحتی برسه به زمین.

پرنسس ها خیلی بی عرضه ن! لقمه همیشه واسشون آماده ست...

اما ساتو آدم احمقی بود. چون فکر می کرد یه دفعه یه فرشته جلوش ظاهر میشه و یه سرسره واسش درست می کنه تا از پنجره اتاقش تا خود کف زمین رو سر بخوره.

هه!

چه جوک بی مزه ای!

ساتو به خودش نگا نمی کرد. چشماش بی روح شده بود. با یه جنازه متحرک هیچ فرقی نداشت.

فقط راهشو از بین آینه ها پیدا می کرد تا طبقه رو رد کنه.

و ردش کرد.

از اتاق بازی هم رد شد.

اهمیتی نداشت وقتشو اینجا هدر بده.

رفت تو طبقه ی پایینش.

اتاق شعار.

شعارش چیزی بود که بهش باور داشت. الان دیگه می دونست به چی باور داره.

اون راپانزل نبود...

این چیزی بود که خوب می دونست.

وقتی رفت بین قفسه ها فقط دنبال چیزی می گشت که بهش ثابت کنه راپانزل نیست.

و دیدش.

یه در طلایی که مطمئن بود وقتی بار آخر داشت اینجا رو زیر و رو می کرد ندیده بودش.

رفت سمت در. تا دستش به در خورد حس کرد یه چیزی پشت سرش تکون خورد. سرشو برگردوند و دید همه کتابا دارن می سوزن.

هر چی فکر کرد هیچ دلیلی به ذهنش نرسید که باعث شه کتابا خود به خود آتیش بگیرن. بر خلاف اون چیزی که داشت داد می زد، دوست داشت اون کتابا رو بخونه. دیدن اینکه جلوی چشماش یه کتابخونه هزار متری داشت می سوخت خیلی وحشتناک بود.

چاره ای نداشت.

در رو باز کرد و وارد راه پله شد.

تاریک بود. هیچی نمی دید.

یکم ترسیده بود.

بعد یادش اومد که برای چی این پایینه.

چون می خواست برسه بیرون.

چون دوست نداشت اینجا بمونه.

چون نیاز داشت پیش دوستاش باشه.

عکس دیوار قاب عکسا تو ذهنش هک شده بود.

کمرش رو صاف کرد. دستش رو مشت کرد. مردمک چشماش تنگ شد.

اصلا واسش مهم نبود که چی میشه. فقط باید می رفت بیرون؛ نه؟

آروم و ثابت راه پله رو پایین رفت. با خونسردی تمام به یه در معمولی رسید و بازش کرد.

اونور در تاریک بود. ساتو حس کرد داره تاریک تر هم میشه.

دیگه نمی تونست خونسرد بمونه و همه ترساشو سرکوب کنه. تا پاشو از چارچوب در گذاشت تو اشکاش ریخت.

هم چون دیگه نمی تونست تحمل کنه،

هم چون دیگه نمی تونست ترسشو سرکوب کنه،

هم چون تو این مدت خیلی سختی کشیده بود،

هم چون زمین انگار از جنس سوزن بود.

می خواست برگرده بیرون، اما یه چیزی از پشت هلش داد و بعدشم در محکم بسته شد. ساتو افتاد رو سنگای تیزی که داشتن بدنشو زخمی می کردن.

با تمام وجودش جیغ کشید. همه جای بدنش زخم شده بود و داشت ازش خون می رفت.

نمی تونست همونجوری رو سنگا بشینه و بذاره همونجا سلاخی ش کنن.

بلند شد و وایساد. پاهاش خیلی درد می کرد. زخماش عمیق بود و با هر قدمی که بر می داشت عمیق تر می شد.

یه سره گریه می کرد.

نمی دونست داره کجا می ره.

همه جا تاریک بود.

حتی نمی دونست چیزی که داره از صورتش میاد پایین اشکه یا خون.

سردش بود.

حس می کرد داره می میره.

اما بعد کف پاهاش داغ شد.

نباید همونجوری اونجا وایمیستاد.

باید سعی می کرد بره بیرون. حتی اگه به نظر غیر ممکن می اومد.

ساتو رفت جلو. پاهاش خیلی می سوخت. هر قدمی که بر می داشت سنگا می رفتن تو زخمای قبلیش و بیشتر از قبل اذیتش می کردن.

اگه ساتو می دونست عفونت چیه اون موقع مطمئن بود که قراره همه جای بدنش بدجوری عفونت کنه.

ذهنش رو جم و جور کرد( اگه تو همچین شرایطی اصلا ممکن باشه!) و به این نتیجه رسید که بهتره از کنار دیوار بره. چون در باید تو دیوار باشه دیگه!




نیم ساعت بعد در حالی که داشت از حال می رفت یه چیزی رو روی دیوار حس کرد. بر آمدگی ای که شبیه لولای در بود.

گریه و خنده ش قاطی شد.

دستگیره رو پیدا کرد و به راحتی در رو باز کرد. بعدش منتظر نور بود. اما هیچی ندید. دستش رو از چهارچوب در برد بیرون. دستش خورد به یه چیز سفت و خنک. یکمی هم انگار خیس بود. دستشو رو دیوار آجری تکون داد.

ساکت شد. دیگه هق هق نمی کرد.

مغزش هم قفل کرد.

انتظار داشت که خارج شدن از اینجا براش سخت باشه اما موقعی که در رو پیدا کرده بود واقعا امیدوار بود.

مغزش شروع کرد به حرف زدن. بلند ترین صدا می گفت آجرا رو هل بده. این کار رو کرد. اما تغییری حس نکرد. صداهای توی مغزش زیاد شد. داد زد:«خفه شین!» و محکم تر هل داد. این دفعه دیوار تکون خورد. صدای افتادن یه چیزی رو شنید.

محکم تر هل داد و آجرا ریختن پایین. رو سر و دست خودش هم ریختن. چشماشو بست و نشست. سرشو گرفت بین دستاش تا آجرا نخورن تو سرش. اما خوردن به دستش. حس کرد دستاش دارن له می شن. چشماشو باز کرد و نور چشماشو زد. چند لحظه طول کشید تاچشماش به نور عادت کنن و بعد دید. دید که دستاش پر از خون بود. اما اون جوری که حس می کرد جاری نبود. 

دستش رو گذاشت رو سرش. همونجایی که آجر افتاده بود. دستش رو نگاه کرد... 

حال سرش اصلا خوب نبود.

ولی یه دفعه صداهای توی مغزش رو شنید.«اینجا بیرونه!» « وای خدای من چمنا رو نگا کن!» «درختا چقدر بلندن».

باورش نمی شد که بالاخره داره چمن رو از نزدیک می بینه. پاش رو گذاشت رو چمنا.

جیغ کشید. از ته گلوش جیغ کشید.

اونا اصلا نرم نبودن!

بیشتر شبیه سوزن بودن. سوزنایی که مستقیم می رفتن تو زخمای پاش.

دنیا یه دفعه سیاه شد.

ساتو بی هوش شد...


وقتی به هوش اومد دید کلی آدم دور و برشن. نمی دونست کدوما رو قبلا از اون بالا دیده بود. قیافه هاشون خیلی واقعی تر از اون عکسا بود. خیلی واضح تر.

همه شون اونجا بودن. دور و برش.

و انگار همه شون نگرانش بودن.

همه ادعا می کردن می خوان کمکش کنن. بعضیا اصلا ازش نمی پرسیدن و بدون اینکه به نظر ساتو اهمیت بدن داشتن زخماشو نگا می کردن.

بعضیا هم که منتظر بودن ساتو بیدار شه ازش می پرسیدن که حالش چطوره؟ از کجا اومده؟ کی زخمیش کرده؟ و بعضیا هم ازش اجازه می خواستن تا یه نگاهی به زخما بندازن.

بر خلاف انتظار اونا ساتو مثل بز زل زده بود بهشون و لام تا کام حرف نمی زد.

الان باید از کجا می فهمید کدوما می خوان رو زخمش نمک بریزن و کدوما می خوان پانسمانش کنن؟

و یه بار دیگه ساتو فهمید که قرار نیست یه تو یه راهرو جلو بره هر وقت به تهش رسید برنده معرفیش کنن، نه! قراره هر موقع به ته راهرو رسید اون دری که منتظرشه رو باز کنه و بره مرحله بعد.

و هر مرحله قراره از قبلی سخت تر باشه :)



بیست پند:

ساتو قبل از اینکه بتونه شعار خودشو پیدا کنه، 19 تا شعار دیگه پیدا کرد که حس می کرد شعار خودشن.

انگار داشتن باهاش حرف می زدن.

اما نه کاملا...

داشتن حرف می زدن اما بعضی از جوانب رو اصلا در نظر نمی گرفتن. به خاطر همین بود که ساتو مطمئن بود اینا شعاراش نیستن.

بهترین شعارایی که ساتو پیدا کرده بود اینا بودن:

  1. اندازه نگه دار که اندازه نکوست. (وقتی حتی زمان هم نسبیه دیگه کی می تونی همچین حرفی بزنه؟ معیار پذیرفتن اندازه چیه؟)
  2. این نیز بگذرد (هیچ وقت هیچ چیز نمی گذره! تنها چیزی که می گذره زمانه. اونم بستگی داره از چه زاویه ای بهش نگاه کنی. چون خیلی وقتا حتی اونم نمی گذره!)
  3. افکارمون اطرافمونو می سازن (واسه ساتو هیچ وقت اینجوری نبود. هیچ وقت افکارش نتونستن دنیاشو بسازن، حتی وقتی که مطمئن بود قراره همه چی عالی باشه و حتی یک درصد هم به اتفاقات بد فکر نمی کرد سرش اومد پس... نمی تونست همچین چیزی رو قبول کنه.)
  4. من واسه خودم زندگی می کنم (معلومه که یه موجود اجتماعی که داره تو جامعه زندگی می کنه خودش رو بکشه باز هم باعث نمیشه اهدافش بدون ارتباط به بقیه باشن. همیشه حداقل یه آدم دیگه هست... اگه الان نباشه به زودی می رسه.)
  5. هر چیز تو را نکشد قوی ترت می کند (واقعا؟ پس چرا اگه یه روز گرسنگی بکشی نمی میری اما اگه تبدیلش کنی به ماه جسدی هم ازت نمی مونه؟)
  6. شاید فردا نباشیم (وقتی ساتو اینو خوند دید چقد داره راست میگه! اما کم کم حس کرد درکش نمی کنه. این جمله داره چی می گه؟ میگه فک نکن فقط عمل کن چون شاید وقت کافی واسه عمل کردن نداشته باشی؟ یا میگه اول خوب فکر کن بعد عمل کن چون اعمالت باید ارزشمند باشن؟ گیج کننده ست. هر چقدرم بیشتر راجبش فکر کنی ازش دورتر میشی)
  7. دوستایی پیدا کن که باعث پیشرفتت بشن (این خودخواهی نیست؟ کسی که دوست داره باهات دوست باشه اما چیزی نداره که بهت یاد بده رو نمی پذیری؟ بعد می گن دنیا مهربونه!)
  8. با دلت تصمیم بگیر نه با مغزت (این که میشه همون چیزی که از بدو تولد گفتن نباید بشه. نباید بذاری احساساتت کنترلت کنن. دل که تصمیم نمی گیره، میشه همون احساسات و اگه بذاری اونا تصمیم بگیرن تباه شدی!)
  9. قبل از شروع هر کاری به عواقبش فکر کن ، شاید پشیمون شدی (اگه صادق باشیم، حتی واسه نفس کشیدن هم بخوام زیاد فکر کنیم نتیجه ش می شه اینکه پشیمون میشیم. هر چیزی رو زیاد راجبش فکر کنی همین بلا سرش میاد.)
  10. شاد زندگی کن (چه جوری باید بفهمی که شادی؟)
  11. هر گلی یه بویی داره (خب این جمله مثلا می خواد بگه که همه موجودات تواناییای خودشونو دارن؟ اگه اینجوریه خیلی ضعیف داره عمل می کنه. چون خیلی از گلا اصلا بو ندارن...)
  12. هیچ وقت به کسی به خاطر خودخواهی بد نکن (این که باز برمیگرده به تعریف خودخواهی که توضیح خودش یه قرن طول می کشه!)
  13. باطن زندگی خودتو با ظاهر زندگی بقیه مقایسه نکن ( ساتو اهل مقایسه بود. هنوزم هست و اینکه بخواد اینو به عنوان شعارش انتخاب کنه اما بهش عمل نکنه اصلا عادلانه نبود. واسه همین دنبال یه چیز دیگه گشت. )
  14. هیچ وقت به خاطر چیزای از دست رفته غصه نخور ( اگه به خاطر از دست دادن شون غصه نخوری واسه به دست آوردن چیزی تلاش نمی کنی)
  15. فک نکن که اگه اون دنیاتو بسازی این دنیات خراب میشه (پایین اومدن ساتو از برج دقیقا شبیه سفر بین دو تا دنیا بود. مجبور بود یه چیزایی رو کلا فدا کنه تا به تهش برسه. تا آخرین لحظه ای که می خواست از کتابخونه بره بیرون دو دل بود که بره یا نه، اما وقتی کتابخونه پشت سرش آتیش گرفت دیگه مطمئن بود که نمی تونه برگرده.)
  16. از زندگیت بیشترین استفاده رو ببر (این می تونه خیلی گیج کننده باشه. بیشترین استفاده یعنی چی؟ یعنی تا جایی که می تونی خوشحال باش یا یعنی تا جایی که می تونی چیز میز یاد بگیر؟ چون هر کدوم از اینا که معنی بده یه مسیر دیگه جلوشه.)
  17. عاشق باش (عشق به هر چی که باشه وابستگی میاره. وابستگی آدمو از درون نابود می کنه. و تخریبش قابل جبران نیست.)
  18. کاری نکن که وقتی چند سال بعد برگشتی و پشت سرتو نگاه کردی از انجام دادنش پشیمون بشی ( همه مون تو زندگیمون دو راهی داریم. بعضیا سه تا بعضیا سی تا. اینکه ما اون موقع چه تصمیمی می گیریم خیلی مهم و به همون میزان هم مبهمه. اصلا معلوم نیست قراره چه اتفاقی بیوفته پس اگه اینجوری فکر کنیم تا آخر عمر باید به خودمون سر کوفت بزنیم که انتخابمون اشتباه بوده.)
  19. به راهی که میری ایمان داشته باش (ساتو به راهش ایمان داشت. همین ایمان باعث شد چند بار بره بالای برج اما قوی تر از قبل برگرده. همین ایمان بود که باعث شد بتونه راهشو پیدا کنه. اما اگه این ایمانه نبود هیچ وقت اینهمه سختی نمی کشید، مگه نه؟)





پ.ن: اینکه دارم تلخ می نویسم دلیل نمیشه حالم بد باشه. حالم خوبه چون حقیقت رو پذیرفتم. با تمام تلخیاش. هر چقدرم که دلخراش باشه می صرفه.
ترجیح میدم با دونستن یه حقیقت تلخ کنار بیام تا با انکار چیزایی که دوست ندارم ببینم.
من تمام اینا رو می دونم... و این باعث میشه خوب باشم :)


ختم جلسه?