مجموعه داستان های من
من و من ، ماه و جزیره (4)
سعی کردم بلند شم و بایستم. تقریبا تمام دریا روشن شده بود، نور شدیدی به سطح دریا می خورد و انعکاسی زیبایی رو شکل داده بود. ماهی ها هم همراه با ماه به روی آب اومدن و شروع کردن به پریدن از روی آب ، انگار تازه مهمونیشون شروع شده بود. ماهی هایی با رنگ ها و اندازه های مختلف. غرق نگاه به ماه و جشن و سرور ماهی ها بودم که امواج ریزی نگاهمو به خودش جلب کرد. انگار یه چیزی نا آشنا از دور به سرعت داشت نزدیک میشد. ترسیدم با خودم گفتم نکنه کوسه باشه، اما روی کمرش بالی نداشت که خیلی توی چشم باشه، تازه داشت خیالم راحت میشد که ناگهان اوج گرفت و پرش زد به بالای سرم و اونور تیکه قایق نجات پایین اومد. یکی از زیباترین آبزی هایی(آببازسانان) بود که در طول عمرم دیده بودم. حدود 2 متر طول داشت با پوستی براق بدون پولک به رنگ آبی، شبیه دلفین بود ولی خیلی زیبا تر، وقتی نور ماه به بدنش برخورد میکرد پوستش حالت شیشه ای به خودش میگرفت. و انعکاس زیبای از نور ماه بر بدنش نمایان میشد. به چهره مهربون و خندونش میخورد بی آزار باشه . وقتی پرید پشت سرم دور زد اومد کنارم و یکم با ماهی های دیگه دور تنه قایق شنا و بازی گوشی کردن . باز مطمعن نبودم گوشت خوار نباشه ولی برای ارتباط گیری بیشتر سعی کردم یه خوراکی براش پرت کنم تا شاید بخوره و رابطمون دوستانه تر بشه که متاسفانه چیز بدرد بخوری که مطمعن باشم اگر بندازم میخوره و حروم نمیشه مثل نون های ظهر پیدا نکردم. سعی کردم با لبخند و چهره باز دوستی خودمو بهش برسونم ولی خب انگار گشنگی زیاد، خون از دست دادن و تنهایی داشت باعث میشد عقلمم از دست بدم اخه کی با حیوونی که اصلا نمیدونه چیه چی میخوره با لبخند طرح دوستی میریزه . یکم برایش دست تکون دادم آب به سمتش پاشیدم و سعی کردم دستمو یه جوری ببرم سمتش، تو دلمم میترسیدم که دستمو گاز بگیره ولی چون شبیه دلفین بود یکم خیالم راحت بود. از طرفی انگار اونم یه موجود جدید دیده بود که زندست ولی شنا نمی کنه و روی یه تیکه جسم شناوره. فک کنم منم برای اون حسابی جالب و قابل کنجکاوی بودم که ازم دور نمیشد. در آخر بعد از نیم ساعت کش و قوس و تردید بالاخره دستمو دراز کردم و کشیدم به سرش. خیلی حس بی نظیری داشت پوست خیلی نرم و صیقلی آدم دوست داشت بقلش کنه و ساعت ها به همراهش سواری کنه، تو همین فکرا بودم که سرشو تکون داد یه لحظه قلبم اومد تو دهنم، ولی دیدم داره تکون میخوره و خوشش اومده. یواش یواش اومد جلوتر و سعی کرد خودشو به من نزدیک تر کنه ، منم از خدا خواسته سعی میکردم بیشتر ارتباط بگیرم. از توی یکی از پک ها فیله مرغ رو برداشتم و نصف کردم نصفشو برایش انداختم قبل اینکه به زیر آب بره بلعیدش نصف دیگشو هم خودم خوردم انگار داشت مهمونی تکمیل میشد. خیلی بیشتر از قبل با هم دوست شده بودیم. و تمام شبو با آب بازی و هر کاری که میشد سپری کردیم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
احساس گناه یا عذاب وجدان؟ هیچ کدام!
مطلبی دیگر از این انتشارات
گربه
مطلبی دیگر از این انتشارات
کابوس#پارت بیست و یکم