می‌خواهم سقوط کنم . در چشم بر هم زدنی

سلام، حواست به من هست؟ من ، اینجا ! حتما شوخی می‌کنی؟

از اینجا شهر را نگاه می‌کنم، آن چشمک زن‌های بی پروا ! شنیده‌ام نورشان تا فضا هم می‌رود ، شب‌ها نگاه کردن به شهر را دوست دارم ، هزاران هزار چراغ روشن، هزاران خیال،هزاران پنجره و داستان ،دلم می‌خواهد سر از کار همه آنها در بیاورم ، باز سبک شوم، آهسته مثل شب پخش شوم روی شهر ، آدم‌ها را و داستان هایشان را بغل کنم ،نگاه کردن از اینجا به شهری که ده‌ها کیلومتر آن‌طرف تر است مرا غمگین می‌کند .

یعنی آنجا چه خبر است؟ دلم می‌خواهد مثل باد توی کوچه‌ها بچرخم ، آن کوچه‌هایی که ستاره‌های مصنوعی شب را پشت برگ‌های بزرگ درختان چنار قائم کرده‌اند ، بی مقدمه بِدَوم توی موهای دختری از دختران حوا ، بعد آنجا بایستم و پسری از پسران پدرم را نگاه کنم که چشم‌هایش خیره می‌شود ، خودم را به سینه‌اش خواهم فشرد و اگر تپش‌های قلبش شبیه فریاد من بود وقتی تو را دیدم، آنگاه باز به سوی دخترک هوو خواهم کشید ، دفتر و کتابش را اول به زمین خواهم ریخت و بعد نقاشی‌هاش را از بین دفترها بیرون می‌آورم ، توی هوا می‌چرخانم ، می‌گذارم آسمان بوی دستانش را بگیرد و بعد آنها را می‌گذارم روی درختی، امیدوارم پسرک حداقل یک تار از آن زلف بلندش به پدرش رفته باشد ، بپرد بالای درخت و...

بعد من از آنجا خواهم رفت ، من طاقت ندارم چهره‌ی پسر را ببینم وقتی عکس خودش را روی کاغذ می‌بیند، من می‌روم چون وقتی که فرصتش را داشتم که بعدش را ببینم،رفتم ...

می‌آیم اینجا ، توی این بیابان ، بالای این تپه ، روی این دکل برق ، می‌خواهم سقوط کنم ، برق قطع شود و همه‌ی آن پنجره‌ها تاریک شود.

من طاقتش را ندارم به این هزار داستان پایان دهم ، داستان‌های که هر شب دوباره از نو شروع می‌شود ، می‌خواهم سقوط کنم، ولی جنس سقوط من با همه فرق دارد ، باد وقتی می‌خواهد سقوط کند از زمین به آسمان می‌رود، طوفان می‌شود، دور خودش می‌پیچد، فریاد می‌کشَد ، در هَم می‌شکند ، همه چیز را ، دکل ها، خانه ها و پنجره ها ، آدم‌ها و داستان‌هایشان ، درخت‌ها ، بادبادک‌ها و آرزوهای دخترانه را ، همه را می‌کِشد داخل چشمش ، چشم طوفان شنیده‌ای؟

می‌خواهم سقوط کنم ، توی چشمت، در چشم به هم زدنی ..