"یه دختر بلد نیست خط چشم بکشه، من چرا زندم"
م ا
ادامه ی پست قبلی...
رفتیم داخل خونه. سگ هنری بلافصله پس از وارد شدن ما دویید سمتمون و شروع کرد به پارس کردن.
# سلام میلو. چطوری کوچولو؟
ماتیلدا دست کشید رو سرش. همیشه همین کارو میکرد برای همین باهم دیگه خیلی خوب بودن.
+ یه خبر خوب. قراره میلو هم باهامون بیاد.
# عالیییییییییییهههههههههه...
& سلام بچه ها. خوبید؟
مامان هنری بود و مثل همیشه با خنده اومد استقبالمون. ازش خوشمون میودم. از این خانومای مهربونی بود که همیشه بوی کلوچه و کوکی میدن.
_ سلام خانوم پاگینسون. ممنون خوبیم شما چطورید؟
& اوو عزیزم مرسی منم خوبم. کی پنکیک میخواد؟ هنری یکم دیر بیدار شد برای همین الان داره صبحانه میخوره.
# مرسی ممنون ما صبحانه خوردیم.
& بهرحال هرکی خواست هست.
+ مامان برای منو بیار بالا لطفا مرسی.
راه افتادیم به سمت اتاق زیرشیروونی. همه ی نقشه ها همونجا کشیده میشد و برسی میشد. اتاق فکرمون.
نشستیم پشت میز و نقشه رو باز کردیم. ماتیلدا که نقشه رو خیلی خوب تشخیص میداد و زود تر از ما دوتا شمال و جنوب رو از توی نقشه تشخیص میداد، شروع کرد به حرف زدن.
# خب بچه ها ما اینجاییم و قراره از این سمت وارد جنگل بشیم. قراره تا اینجا که دقیقا قلب جنگله بریم. همونجایی که شایعه شده، میشه یکی از پورتال های ایگدراسیل (ایگدراسیل درختی هست که اسکاندیناوی ها، کل جهان را روی آن متصور میشوند و به آن درخت جهان هم میگویند و پورتال ها، منظور دروازه هایی هستند که میشود به این درخت، از طریق آنها دسترسی داشت.) رو پیدا کرد.
_ چقدر احتمال داره بتونیم توی این تایم پیداش کرد؟
اطلاعات هنری توی این زمینه از همه بیشتر بود برای همین ایندفعه او شروع کرد به حرف زدن و جواب منو داد.
+ خب ببین دروازه ها ممکنه تایم نداشته باشن یعنی ممکنه بتونیم خیلی راحت پیداش کنیم و ازش رد بشیم فقط باید امیدوار باشیم که واقعا پیداش نکنیم چون قراره تا شب برگردیم خونه هامون و اگر پیداش کنیم یا باید ولش کنیم و برگردیم و احتمال اینکه بعدا دوباره همونجا باشه خیلی کمه و یا اینکه بریم داخلش که در اون صورت ماجراجویی شروع میشه و اگر زنده برگردیم قطعا خانواده هامون میکشنمون. غیر از اینه؟
حرفش رو قبول داشتیم پس از این موضوع رد شدیم.
# خب همه قطب نما اوردید؟ نقشه یکی بیشتر نداریم پس باید نزدیک هم بمونیم ولی قطب نما باید داشته باشیم برای وقتی که گم شدیم برگردیم به شهر.
_ اره من دارم.
+ منم دارم اوکیه.
# خوبه پس هنری برو صبحانه بخور و آماده ی رفتن میشیم.
+ باشه زود میخورم بریم.
دم در منتظر بودیم تا هنری وسایلش رو بیاره.
_ به نظرت پیداش میکنیم؟
# اگر هنری لطف کنه و ایندفعه روش های تشخیص پورتال رو یادش نرفته باشه احتمالش هست.
هنری اومد. طبق معمول با خروار وسایلش و برخلاف دفعه های قبل ایندفعه با سگش، میلو.
+ خب بچه ها آمادم، بریم.
# خدا بخیر کنه ایندفعه فندک یا قطب نما یادت نرفته باشه. به دندون فنریر قسم، اگر چیزی رو برنداشته باشی ایندفعه جدی با ماهیتابه سرت رو له میکنم.
_ راست میگه منم بدم نمیاد یه ماهیتابه بگیرم باهاش حافظت رو بیارم سرجاش
# ماهیتابه فقط برای منه تو میتونی از یه چیزدیگه استفاده کنی وگرنه تو رو هم از آسیبش بی بهره نمیزارم.
+ باشه حالا نمیخواد برای چیزی که اتفاق نیفتاده و نمیفته بیفتید به جون هم.
# امیدوار باش قسمت اول حرفت درست باشه.
+ نیاز به امید نیست، مطمئنم.
به سمت جنگل حرکت کردیم.
رسیده بودیم نزدیک مقصد. توی مسیر چندباری کلاغ دیدم. فکر کنم همون کلاغ هایی بودن که از داخل اتوبوس دیدم.
+ بچه ها. خسته شدم یکم وایسید استراحت کنیم.
یه تخته سنگ بزرگ کنار راهی که میرفتیم بود. همه نشستیم روی تخته سنگ و نفسی تازه کردیم.
# خیلی نزدیک شدیم. حدودا ده دیقه دیگه میرسیم.
میلو (که اسمش رو هنری از سگ تن تن، داستان معروف قرن بیستم برداشته بود) خودش رو برای ماتیلدا لوس میکرد که نازش کنه.
+ امم بچه ها! من باید برم این پشت مشتا کار دارم.
_ ای خدا باز دسشوییت گرفت؟
+ خب وقتی کار هیجان انگیز میکنم اینطوری میشم. باید زود زود برم دستشویی.
# باشه نمیخواد به این بحث جذاب ادامه بدید. برو زود کارتو بکن بیا ما همینجا میشینیم.
+ باشه زودی میرم، میام.
وسایلش رو گذاشت همونجا و رفت یک دورتر. ماتیلدا داشت اروم میلو رو ناز میکرد و میلو هم خوشش اومده بود چشاشو بسته بود و همونجا لم داده بود.
# درسته که زیاد بهش گیر میدم ولی خب...
_ خب؟
# هیچی بیخیالش.
نگاش کردم. اگر ادامه میدادم میزد زیر گریه پس بیخیال شدم.
+ خب من اومدم بریم.
_ خوبه راه میفتیم.
توی مسیر بودیم. من جلو تر از همه میرفتم و پشت سر من ماتیلدا میومد و پشت سر اونم هنری. یکم که گذشت میلو اروم غرّید...
+ اممم... جاستین... متی کجا رفت؟
برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم. فقط هنری بود. ماتیلدا گم شده بود! امکان نداره. نقشه خوان اعظم(لقبی که هنری بهش داده بود) گم نمیشه هیچوقت.
+ متتتتتتتتتت... کجاییییییییی؟
_ متتتتتتت...
برگشتم دنبال رد پاش. کف کفشش رو میشناختم از بس پشت سرش راه رفتم. دیدم از یه جایی از مسیر منحرف شده ولی اثری از خشونت و درگیری نبود. کمی خوشحال شدم. ناگهان صدایی شنیدم:
جاستین بیا اینور.
برگشتم و دیدم ماتیلداست. رفتم سمتش. هنری هم پشت سر من اومد. پشت یه قسمت تپه مانند نشسته بود روی زمین. رسیدم بهش و اونور تپه رو دیدم... یه کلبه بود...
ادامه دارد...
لطفا نظرتون رو بگید بدونم کجاهاش مشکل داره. ممنون ک همراهی میکنید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
تنها...(2)
مطلبی دیگر از این انتشارات
کابوس پارت#نوزدهم
مطلبی دیگر از این انتشارات
قصهی رونق و ایران