????? ????シ︎
وانشان تهیونگ و آ.ت(آغوش عشق)(پارت ۲)
بالاخره زنگ آخر هم تموم شد و دیگه وقت رفتن بود اما با یادآوری اینکه فردا چ کلاسی داریم حالم گرفته میشد و دوست نداشتم امروز تموم شه (من از کلاس هنر اونم با اون استاد مسخرش متنفر بودم) ....
غرق در همین افکار بودم که دوستم صدام زد و گفت :«
& آ.ت حواست کجاست!؟ همه رفتن!
با این حرفش از جام بلند شدم و حواسمو پرت کردم و سعی کردم مثبت فکر کنم.... ( سوار اتوبوس شدیم و به سمت خونه راه افتادیم)
رسیدم خونه و مثل همیشه بوی خوشمزه غذای مامان باعث شد که همه دلواپسی هام یادم بره و ناخودآگاه به سمت آشپزخونه برم.....
بعد از کلی قربون صدقه رفتن های مامانم و غذا خوردن ناهار تموم شد و تصمیم گرفتم برم بخوابم
......
فردا صبح :
با صدای زنگ گوشیم از جا پریدم و بلند شدم تا لباس کنم و برم دانشگاه. هر چی به سمت دانشگاه نزدیک تر میشدم حالم بدتر میشد واقعا دوست نداشتم توی اون کلاس با اون استادش باشم...
وقتی وارد دانشگاه شدم دیدم پر از همهمه است و همه دارن در مورد یک چیزی صحبت میکنن توی کلاسمون هم همینطور بود....
رفتم مثل همیشه کنار دوستم نشستم و. ازش دلیل این همه شلوغی و پچ پچ کردنا رو پرسیدم :«
+ سلام سویون( اسم دوستش) چیشده چرا همه دارن بچ. پچ میکنن ؟
& سلام مگه خبر نداری؟ استاد هنرمون عوض شده همه دارن میگن خیلی جذاب و پر ابهته.
+ جدی ؟؟؟ وای خدا باورم نمیشه.....
«« با این حرفش انگار دنیا رو دادن بهم اصلا فکر. نمیکردم یک روزی از دست اون استاد خلاص بشم... »?
خوشحال و خندون منتظر اومدن استاد شدم ...
بالاخره بعد از چند دقیقه وارد کلاس شد و همه دخترای کلاس محو ابهت و جذابیت اون شده بودن ...
اما برای من اینا مهم نبود همین برای من بهتر بود که دیگه اون مردک استاد ما نیست.........
مطلبی دیگر از این انتشارات
کایوت ( پارت دو )
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان شماره یک : چرا اینطوری شد ؟!
مطلبی دیگر از این انتشارات
شب عروج