وقایع نگاری قهرمان زندگی

۱۴۰۰/۲/۱۳
۱۴۰۰/۲/۱۳

آخرین جرقه خاموش شد و زندان در سیاهی فرو رفت ،حالا که نگهبان رفته بود اشک های قهرمان کوچولو سرازیر شده بودند اما او از خیلی وقت پیش یاد گرفته بود که بدون کوچک ترین صدایی اشک بریزد. وقتی که در کودکی با هق هق خود را گوشه ای مچاله کرده بود نگهبان به او گفته بود که صدایش را ببرد وگرنه اورا کتک می زند و او با همان کودکیش دریافته بود که نگهبان هیچ رحم و مروتی در خود ندارد. جای داغ هر دقیقه بیشتر می سوخت شاید هم سوزشش بیشتر درونی بود .در این بین درون سایه ها پیکری سیاه ظاهر شد و با لبخندی بشاش اطراف را کاوش کرد و پیکر نالان قهرمان کوچولو را یافت.《آخ چقدر امید,یه قهرمان خوشمزس.》او آرام به قهرمان کوچولوکه سرش را در دستانش پنهان کرده بود نزدیک شد و گردن قهرمان کوچولو را نشانه گرفت و اولین قلپ را از امید قهرمان کوچولو نوشید . قهرمان حالا از نیش دراکولای ناامیدی سردتر از آن شده که بتواند کاری کند. با هر قلپی که دراکولای ناامیدی از امید او می نوشید، این کلمات در افکارش هک می شدند :دیگر تمام شد. هیچ چیزی وجود ندارد .من دیگر قهرمان نیستم .هیچ کس مرا دوست ندارد و...تا آنکه در آخرین قلپ گفت من دیگر به هیچ کس ایمان ندارم و بعد دراکولای ناامیدی که مانند زالو تمام امید را مکیده بود با لبخند رضایتی ناپدید شد و قهرمان ماند و اقیانوسی از تاریکی که حتی قطره ای از نور را در خود نداشت...

ویراستار:پریسا شیری