و بعد به سوی زندگی ام به راه افتادم...

در کنارِ صخره ها، در امتدادی که موج ها، سنگ ها را آسیاب می‌کردند؛ ایستاده بود. وزنِ پاهایش در لبه ی آن باعث می‌شد بخش های ضعیفِ آن جدا شود. خاک ها از سختی رها می‌شدند و با باد به شهر می رفتند. این کارشان قدر نشناسی از طوفان های زیبا را می‌رساند. باید می‌مانند و مخلوط آن می شدند آن هم در سرزمینِ مادریشان. البته کسی نمی‌داند، می‌خواستند یا مجبور شدند.

از قدم های به جا مانده از عبورش به سمت دریا، می‌شد فهمید؛ هرچه که داشت فقط برایش سنگینی و سختی به همراه آورده بود. جاهایِ فرو رفته ای که سبزه ها را لگد کرده بودند. امیدوارم با صاحبشان خداحافظی کرده باشند‌ چون در دل می‌ماند؛ زمان ها، حرف ها و رفتارهای آخر. تمام خاطراتی را که در زندگی اش پخش کرده بود، دیگر تنها می‌شدند. بی‌ زبانانی که نمی‌توانستند داستان هایشان را بازگو کنند.

نگاهش لحظاتِ آخر را به کند و کاوِ اطراف به دور از فراسوی درونش شروع کرده بود. دیدنِ درختِ کهنسالِ خمیده ای که وقتی عبور می‌کرد دستش را روی تنه ی زخمی اش کشیده بود. درخت هم هوهویِ باد را با شاخ و برگش به صورتِ جوان منعکس کرد؛ نوازشِ دیدارِ اول و آخر. شکوفه هایِ بهاری عطر خود را به اینجا هم آورده بودند. طنین زندگی را احساس می‌کرد؛ در سراسرِ وحشی گری هایِ قانون طبیعت وجود داشت. مرغ های دریایی را می‌دید که وقتی ماهی ها برای بازی با آنها بالا می‌آمدند را می‌گرفتند و از بلندی به سمت لانه هایشان پرتاب می‌کردند. بازیِ مرگ؛ انگار برای هر دو گونه لذت بخش بود. احمق های دوست داشتني که غذای دوستِ خود می‌شدند و بیرحمانی که سواستفاده می‌کردند.

در این گرگ و میشِ این سوی زمین، مردی ایستاده بود؛ محو در رفتن ماه و تابش نور. ستاره هایِ ته مانده از شبِ گذشته، چشمک زنان به حرف هایش گوش می‌کردند. فاصله ی زیادی بود ولی انعکاس خودش را در آب می‌دید. آخرین بار که چهره اش را دیده بود. تصویری از فردی که دیگر نمی‌خواست باشد؛ بود. نفس های عمیق می کشید و اشک نمی ریخت. وداع می‌کرد و به آینده سلام می گفت. در آخر نگاهش مرا دید. انسانی در لحظاتِ آخر. کسی بجز او و کالبدی که ازش جدا شده بود آنجا حضورِ فیزیکی نداشت. دیدم که ترسیده بود ولی نباید می‌ترسید. در زمانی بود که داشت گذشته اش را بیاد می‌آورد. تمام راهی که در زندگی اش آمده بود را داشت به سخره می‌گرفت؛ پس پرید. باید ساکت می‌شد و دیگر نمی‌ترسید. حالا صدایش آرام‌تر از نسیم بهاری و سایه‌ای سبک‌تر از برگِ درخت شده بود. جوانِ جالبی بود. از همان اول که نگاهش کردم؛ فهمیدم خواهد مُرد. خودش دریا را خواست و من این پرتگاهِ زیبا را برایش انتخاب کردم.

مدتی را در هیاهوی طبیعتِ نظاره گرِ پایان ها فقط سکوت کردم؛ خیره به افق تا زمان طلوع خورشید

و بعد به سوی زندگی ام به راه افتادم...

و البته که او را هم همراهِ خودم آوردم.

هرچقدر که رها و دورش کنم باز هم همراهِ من است. او کسی جز من نیست و من جز او هیچم.

او سقوط را چون تبری بر طنابِ حافظه‌اش فرود آورد. ... و در عمقِ آب‌ها، جسدِ خودِ دیروزش را دید که میان جلبک‌ها می‌رقصد. ... لبخند زد.   این بار نه از سر ناامیدی، بلکه به نشانِ پیروزی:   «سرانجام تو را کشتم.» -چندخط از جایی
او سقوط را چون تبری بر طنابِ حافظه‌اش فرود آورد. ... و در عمقِ آب‌ها، جسدِ خودِ دیروزش را دید که میان جلبک‌ها می‌رقصد. ... لبخند زد. این بار نه از سر ناامیدی، بلکه به نشانِ پیروزی: «سرانجام تو را کشتم.» -چندخط از جایی

...


KRK