پارچه سیاه-2

سعی کردم به طرف آن دکمه ی سفیدِ غول پیکر خیز بردارم. باز هم آن نور ها را دیدم که به طرفم می آمدند، اما اینبار بجای اینکه دور بدنم بپیچند، برایم جاده ای ساختند که تا نزدیکی آن دکمه ی سفید ادامه داشت.

قدم بر آن جاده نهادم و در کمال تعجب و ناباوری، آن جاده سفت و محکم بود و من راحت توانستم بر سر آن قدم بردارم. دکمه ی سفید زیاد از من فاصله نداشت و با هر قدمی که به سمتش بر می داشتم هیجانِ درونم بیشتر می شد. بالاخره به پایان جاده و نزدیکِ آن دکمه ی سفید رسیدم. دستم را بالا آوردم و میخواستم لمسش کنم ولی کسی دستم را گرفت و گفت:《این کار رو نکن.》سرم را برگرداندم و دختری را دیدم که لباس، چشم ها و موهایش به رنگِ آبیِ روشن بود و دو بالِ بزرگ بر روی شانه هایش داشت که آنها نیز به رنگِ آبیِ روشن بودند.

_ تو کیستی؟

+ مهم نیست من کی هستم، تو نباید اون دایره ی سفید رو لمس کنی.

_ چرا؟

_ چون...

تا خواست به من توضیح دهد نور هایِ سفیدی از دلِ تاریکی بیرون آمدند و به او حمله کردند و در حالی که داشتند به دورش می پیچیدند فریاد زد: 《لمسش نکننننننن》

ادامه دارد
ادامه دارد